فمینوستالژی

Feminostalgy

فمینوستالژی

Feminostalgy

۱۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

من سحرخیز ِ خوبی نیستم. صبح ِ زود من که نخواهد بخش ارگانیک(!) و در واقع شیمی ِ زیستی مرا به هم بریزد، حدود ساعت 9 صبح است. راستش بحث عادت هم نیست، تمام دوران تحصیلم و بعد از آن ایام دانشگاه را، به خصوص دو سال آخر که باید هفته ای چهار-پنج روز ساعت چهار صبح بیدار می شدم و تا ساعت 8 شب مطلقاً یا در وضعیت نشسته بودم یا ایستاده، فرصت داشتم که به سحرخیزی عادت کنم. حالا چه حکمتی هست که سحرخیزی آن هم از آن نوع که مجبور باشم دیگر مدام وضعیت نشسته یا ایستاده ی اجباری داشته باشم، اینقدر برای من سخت بشود، نمی دانم. قطعاً این هم از خوش اقبالی های من هست که با توجه به این موضوع، کارمند نشده ام.

اما مسئله این است که وقتی مجبور نباشم از خانه بروم بیرون، ساعت 9 ممکن است به 10 هم برسد، یا دیرتر حتی. این روزها هم دوباره کارها و وظایف من کاملاً خانگی شده اند، حتی وظایف مطالعاتی ام، و اتفاقاً همین روزها که من خیلی کار دارم و نیاز به اینکه از فرصت هایم استفاده ی مفیدتری داشته باشم.

القصه اینکه به فکرم رسیده از امروز که در چنین ساعاتی حتی اگر شده به حالت درازکش(!) بیدار باشم و کار کنم، بلکه یک جور ِ نرمی اوضاع جسمانی ام هم با سحرخیزی آشتی کنند.

اگر اینطور بشود امیدوارم که شاید راندمان روزهایم هم بالاتر برود.

خلاصه که از امروز 30 بهمن 1394، الآن که ساعت 6:19 دقیقه ی صبح است، قرار است بشمارم ببینم چند صبح دیگر می توانم این موقع بیدار بشوم، این جا هم یک حاضری می زنم برای شمارش، بالاخره یک انقلاب، ملزوماتی دارد.

:)

  • زهرا
تمام صورت زن درد را می‌کشید.
تمام تنش هم...
زن‌ها به نوبت نوزادش را گرفتند، همان‌ها که شوهر لاغر و موفرفری و بلند با صورتی دراز و چشم‌هایی ریز را پاییده بودند وقتی که او را در دست‌های زن می‌گذاشت بدون این که فکر کند به صورت زن. 
صورتش می‌گفت که حتی یک پَر کاه هم نه!
 
مرد رفته بود.
زن هنوز درد را می‌کشید. 
آن یکی دخترش که به پر عبای مادر آویزان بود با سری تراشیده، چشم‌های گرد ِ آرام و گوشواره‌های زرد، هی آب می‌خواست. هی می‌رفت بیرون و گم می‌شد و هی زن‌ها یکی یکی پیدایش می‌کردند.
 
زن‌ها، جور زن را می‌کشیدند.
 
نه تمام‌شان البته، چند تا هم جور نمی‌کشیدند، به حال و روز زن، به شوهر ِ رفته‌اش و به سر تراشیدۀ دخترک می‌خندیدند.
زن رفت به اتاق معاینه، طفلک معصوم تنها شد، خواهر کوچولویش را که بود نمی‌دید، مادر را می‌دید که نبود. خیلی گریه کرد.
زن آمد. گریه تمام شد. زنگ زدند و مرد موفرفری قدبلند چشم ریز، آمد، یک دستش به گوشی بود، نوزاد را دادند به دست دیگرش، راهش را کشید و رفت. دخترک سرتراشیده هم انگشت به دهان رفت دنبالش، زن هم، دست به دیوار و دولّا دولّا و ...
 
هنوز درد را می کشید.
  • زهرا
می توانم بگویم که نسبت به هیچ یک از لهجه ها و گویش ها و زبان های سرزمینم هیچ گاه نه تنها گارد نداشته ام، بلکه برایم لذتی داشته شنیدنشان، آنقدر که اگر مدتی با هریک همنشین باشم، ناخودآگاه لهجه می گیرم.
من نمی توانم خودم را سوا بدانم، بدون آنکه چیزی بفهمم، آوازهای ترکی ِ «حیدربابا»، واقعاً همان قدر انگیزش و گیرایی دارد و عاشقم می کند که «فایز دشتی». همانقدر که محو لهجه ی بی مانند و لذیذ اصفهانی می شوم، شعر حماسی لُری که می شنوم یادم می رود رگ و ریشه ی خودم از کجاست. شیفته ی لهجه های گرم شمالی هستم و شگفت زده از اینکه این دو سرزمین دوقلو، گیلان و مازندران عزیز، چطور توانسته اند تا این حد استقلال گویش داشته باشند از هم. 
یزد و کرمان و کاشان و مشهد هم، لهجه هایی که طعم کویر دارند، خشکی های خواستنی. و کُردی که هزار آفرین دارد. خوب، مخلص آبادان خودم هم هستم و لهجه ی گرم آبادانی و زبان غنی و شاهکار عربی. هرمزی ها و بلوچ های دلبر را که نگو...
واقعاً نمی توانم برای خودم سرزمین و بستگان خاصی تعریف کنم، گو اینکه به هرحال نسبت به خاکی که در آن هستم، عِرق دارم که اگر بتوانم کاری برای پیشرفتش کنم.

حالا، بنا به ایجاب، باید زبان های خارجی یاد بگیرم. ناخنک هایی هم زده ام. راستش حال کسی را دارم که می خواهد روی یک رودخانه ی یخ بسته راه برود، هیجان زده، محتاط، و با نفسی حبس!

می دانم، به خاطر قالب هایی هستند که از زبان مادری گرفته ام، من از خزانه ی این زبان ِ هزار دریچه ی شهد و شکر آنقدر برداشته ام و آنقدر متکی ام که سخت باورم می شود در جهان تازه بتوانم به این رهیدگی جست و خیز کنم. نگران ظرفیت هایی هستم که زیر گام های کشف من نیایند و از این سلطنتی که دارم(!) برسم به عصا و کهنه گلیمی؛

ولی راهی هست که گزیده ام، راز شیرینی زبان ها و گوش-آشنا بودنشان، به گمانم دلی ست که باز است به سوی همه، ذهن من همان است که از پس هیبت سخت و خشن آن برادر عرب محیط بانم، قلبی به نازکی پر پرنده می دید و به خاطر روح متعهد او به حقوق طبیعت، لبریز شوق می شد. من می توانم تمام دل های خوب دنیا را بغل بگیرم و به تمام زبان ها و لهجه ها، با زبان دلم جواب بگویم.

شاید وطن به بزرگی جهان بشود. زبان مهربانی، پیشروترین زبان دنیاست.
  • زهرا
جالب است برایم؛ قانون نسبیت که رودست ندارد! همه چیز آنقدر، آنقدر، آنقدر نسبی است که واقعاً هرچه پیش تر می روم، به سیال بودن حیات، بیشتر ایمان می آورم.
به اینکه تو نمی توانی یک چارچوب و یک دریچه ی خاص پیدا کنی، بگویی همه چیز یا حتی یک چیزهایی، همیشه از همان مجرا و دریچه می گذرد و از همان مجرا و دریچه دیده می شود.
حتی ابزارهایی که کاربری به ظاهر تعریف شده ای دارند، یک روز تعریف تازه ای از خودشان را به محیط القاء می کنند و اتفاقاً به سفارش محیط. موسیقی غم انگیز، کنار گذاشته نمی شود، فقط تعریف تازه ای از خود به مشتری ِ متفاوتش ارائه می دهد. آن وقت هرکسی می تواند قراردادهای تحمیلی محیط را به سفارش خودش و برای خودش تغییر دهد و جهان ِ متفاوت خودش را داشته باشد.

فهم این روابط ِ جاری و پنهان، به دستکاری کیفیت زندگی و ایجاد ِ یک مِنوی شخصی کمک می کند؛ برای دلگیر شدن، برای خوش بودن، برای قضاوت کردن، برای انتخاب کردن مبتنی بر قواعدی فرای کلیشه هایی که فرم داده ایم خودمان را به شکل آن ها، بی که خواسته باشیم شاید.

چقدر کار زیاد داریم و وقت، کم! حتی همین تصور محدود به قید دُگم زمان هم! تمرین کنیم؛ شاید وقت هم زیاد شد!
  • زهرا
مرا لطف خدا، مرا اقبال خوب، مرا حلاوتی که  نمی دانم چطور از بودنش مراقبت کنم این روزها، به چند تقدیر خوب گره زده؛ سوای شب ها که گاهی هنوز خواب ها به جاهایی می برندم که باید از آنها دل بکَنَم به سمت آینده.
همه چیز مثبت است به شکل غریبی، ولی من نمی گویم چرا، من در کار این روزهای خوب، اما و اگر نمی آورم که بمانند، که نروند از دستم، باورم این است و از خدا هم میخواهم که باشد، من مستحق خوشحالی ام، مستحق آرامش قلب و تکاپوی مشتاق تن و روحم هستم به سمت خوشبختی.
سپاسگزارم
مراقبم
و
امیدورار
  • زهرا
با من چه نسبتی دارند
دست هایت
با رگ هایی کبود که خونشان وارونه می جوشد
با من چه نسبتی دارند
فقدان واژه های مدیدت
در بزرگراه سکوت ِ آن همه جیغ
که عقب گردهای وحشی را
به خون های نجوشیده القا می کنند
چه نسبتی داری
با صلیب های نیم سوز خاطره ام
چهار راه های کور
کوره راه های خون بازی
که هیچ مقصدی را اجابت نمی کنند
ای عقوبت ِ پُر رنگ
در فرجام بزرگراه...

1392/6/1


شبیه شعر، وقتی پنجه های خواب، گلویت را فشار می دهند. در پایان روزی که بر مدار وقایع پیموده ای. دست های خشک و درازشان، پاکشان می برندت به گرداب حقایق! کالبدهای ضد و نقیضت را ردیف پیش چشمت، با چشم بندهای سیاه می چینند. بدون یک کلام حرف، همینطوری بِر و بِر نگاهت می کنند. نگاه هایی که میله های قفس هستند.

من از کان ِ جهان ِ دگرم.

و پوزخند، به همه چیز، چون زور حقیقت به واقعه نخواهد رسید به این زودی ها! رسم دنیاست، بر مدار همین قاعده پابرجاست.


  • زهرا

من، آدم ِ «بی خدایی» نیستم. بدون خدا بلد نیستم مراقب خودم باشم. 

چند وقت که به دلایلی دور شدم، همیشه حالتهای عجیب و غریبی داشتم. حالم شاید مثل حسم به کامپیوترم بود وقتی که آنتی ویروسش اکسپایر شده بود. هیچ کجا احساس امنیت نبود، به شکل عجیبی، هر لحظه منتظر اتفاقی بودم، تمام روح و افکارم ویروسی بود. نکبتی که دامنه داشت، مدام می زایید، همانجا توی فکرم(!) و به محض اینکه نزدیک شدم، حسم این بود که وارد محدوده ی امن شده ام. نکبت، عقیم شد. همان وقت هم که در محدوده ی امن نبودم، اتفاق عینی بد و خاصی نمی افتاد، اما خوش نبودم. می دویدم که به جایی نرسم. مرگ ِ همیشه جاری، کیفیت سر به نیست کردن داشت، مدام منتظرش بودم که نباشم فقط و نکبت نباشد. ولی یک چیزی همیشه بوده؛ ارتباط حواس من با نشانه ها.

در آشفته ترین اوضاع، گیرنده ام فعال بوده، مراقب بوده ام که ببینم، و گمان می کنم که دیده ام هرجا که خودم جلوی دید خودم را نگرفته ام. همین حالا وقتی به عقب بر میگردم، درمورد مسیرهای اشتباهی که رفته ام حتی، نشانه بوده، که دیده ام اما اهمیت نداده ام و آسیب دیده ام.

کنارم باش، مراقبم باش، مثل همه ی وقتهایی که بوده ای.

آمین.


  • زهرا
صبح بعد از کار موزه، رفتم کتاب های کنار گذاشته را دادم به صاحب کافه کنتراست، خیلی خوشحال شد! خیلی را دیدم توی نگاهش و خوشحالی اش به من هم رسید.

بعد رفتم محل کارم، وارد دفتر که شدم اول فکر کردم اشتباهی آمده ام، اتاقی که دوتا میز بود و دوتا صندلی و یک مشت قفسه ی خالی و یک پنجره، تا خرخره توی اسبابهای جورواجور اداری و نیمه اداری فرو رفته بود. دو نفر دیگر آنجا بودند، و  فقط یک قفسه سهم  نشریات و کتابهایی شده بود که از آرشیو گرفته بودیم. رفتم از صفحات مورد نظر کتابهایم حدود یک ساعت عکس گرفتم و منتظر شدم وقت ناهار تمام بشود، مسئول آرشیو بیاید. کتابها را تحویل دادم و نگفته، اتاق را هم. خوشحال شدم که کارمند نیستم. 
وقتی مدت طولانی یک جا می مانی، بدترین اتفاقی که برایت می افتد عادت است. عادت اتفاقاً شدیدترین نوع حس داشتن است. درمورد یک اتاق فسقلی حتی، اگر بخواهی فکر کنی که مال توست یا باید باشد، به هر اینچ جغرافیای کوچکش، یک وجب از احساس و خاطرت گرفتار می شود. بعد روزی که باید بگذاری و بروی، تمام آن وجب ها از تو جا می مانند و ناقص می شوی. به این  نقص، می گویند افسردگی.
من همیشه کارهای پاره وقت و نیم بند را بیشتر دوست داشته ام، کارهایی که زاویه دارت نکنند، کارهایی که معتادت نکنند. شاید یکی از دلایل اینکه به هر موضوعی ناخنکی می زنم، همین است. اسمش را یک جور پدافند غیرعامل شخصی برای روزهای مبادا گذاشته ام. باید از هر چیزی کمی بلد باشم، تا در مواقع تنگ، محتاج و درمانده ی کسی، چیزی، موقعیت یا مکانی نباشم.

عصر با خواهر تنها شدیم. طبق معمول بیشتر وقتها، صحبتمان از حال و هوای روزها، کمانه کرد به سمت روزهای تلخ و شیرین کودکی و اشک و لبخندهای خرکی ِ قاطی پاتی! ما به آدمهایی که توی بچگی به خودشان عادتمان دادند و رفتند، و هر کدام چند وجب از احساس و خاطر ما را بردند، زیاد فکر می کنیم، زیاد. بعد اشکمان در می آید، بغض می کنیم و چند لحظه بعد، یکیمان یک صحنه ی کمدی از وسط تلخ ترین یادها بیرون می کشد و با دماغ های آویزان، غش غش می خندیم. دیوانگی های خواهرانه دیگر...

بعدش هم من گرفتار عقوبت بی برو برگرد پس از گریه می شوم؛ سردرد، از نوع سمجش. 
  • زهرا

کافه کتابهای شهر دارند زیاد میشوند و این مرا خوشحال میکند. نه که از آن جماعت کافه نشین باشم، نه، ولی گاهی این فضا را برای خلوت با خودم یا ملاقات با دوستان غالباً گرفتارم می پسندم. 

ولی کافه ی مورد علاقه ی من، یک فضای تاریک با دود و دم فراوان و آهنگهای مکُش مرگِ من(!) نیست. یک جای کوچک، تمیز، با نور کافی، پذیرایی کننده ای ساده پوش و مرتب و مؤدب و مقادیری کتاب ترجیحاً جیبی، و البته خوراکیهای خوشمزه! که خدا را شکر دوتا کافه با چنین استانداردهایی فعلاً توی شهر کوچک ما موجود شده اند.

یکی مربوط به محل سابق عمو سبیلو بود که یادش بخیر، و الان هم یک زوج جوان بسیار ساده و مؤدب با همان فضای ادبی اداره اش می کنند. یکی دیگرش هم امشب اتفاقی پیدا نمودیم و نامش کافه «کنتراست» بود. یک مادر و پسر اداره اش می کنند، فضای خیلی کوچک و ساده و روشنی دارد و یک کتابخانه ی کوچک و خوردنیهای خوشمزه و خانم صاحب کافه خیلی مهربان است، هی قربان صدقه ی آدم می رود، کیکش را هم همان موقع میپزد و نیم ساعت حداقل باید بمانی تا کیک بپزد، خوب خودش یعنی که قرار نیست زود بیرونت کنند. پسرش هم جای برادر ما، آقای مو هپلی متشخصی هستند و به هر حال از اینکه کافه شان هنوز بوی دود و دم نمی دهد و تر و تمیز و سر و ساده است، باعث بسی خوشحالی من... همین روزها باید شهرزاد را خبر کنم برویم یک صبحانه ی کاری بزنیم:)

ضمن اینکه چندتا کتاب از کتابخانه ام جدا کردم، شاید فردا سر راه بروم بدهم برای کتابخانه ی کوچکشان، به نظر من وقتی طرفدار چیزی هستی، نشان دادن طرفداری ات، بخشی از کمک به دوام آن است.

امروز یک اتفاق خوب دیگر هم داشتم؛ ظهر رفتم توی باغچه گشتی بزنم، دیدم درست پشت پنجره ی اتاقم دوباره یک دسته زنبور مشغول کندوسازی هستند گویا، فکر کردم شاید این یک جور پیغام شاد از طرف طبیعت است، یکجور خبر خوب از طرف خدا... امیدوارم:) 

پی نوشت: تنبلی ام شد عکسش را از گوشی منتقل کنم به کامپیوتر، سر فرصت نشانتان می دهم.


و در آخر

پاسخ پیام همشهری خوبم:

تنها کامنتی که از شما به دستم رسیده همین امشبی است، راستش از خواندنش اعصابم به هم ریخت آنجا که بحث اشکال فنی شده! خُب برای اینکه من این همه اثاث کشی کردم که اینجا از این مشکلات نداشته باشم:( راستش من هم درمورد شما دقیقاً همان فکری را کرده بودم که شما درمورد من...  الان هم شما کامنتتان را خصوصی فرستادید، اینجا مثل پرشین بلاگ نیست که مدیر امکان داشته باشد کامنت خصوصی را نمایش بدهد، برای همین برای پیامهای غیرخصوصی مراقب باشید گزینه خصوصی را انتخاب نکنید تا من امکان تأییدشان را داشته باشم، مرسی برای تبریک خانه ی نو:) فقط خدا کند خانه ی خوبی باشد دیگر اشکال فنی توی کارش نباشد، و مرسی برای اظهار نظرهای خوبتان درمورد مطالب وبلاگ، یک خواننده ی وفادار داشتن حس فوق العاده خوبی دارد. شما هم پاینده باشید:)

  • زهرا
چین و چروکها، شیون و زاریهایی هستند که هر چه عمرت بیشتر میشود، کمتر نشانشان میدهی، ته نشین  می شوند روی پوستت و خون سیاه موهایت را می مکند.
  • زهرا