فمینوستالژی

Feminostalgy

فمینوستالژی

Feminostalgy

۲۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

بودن به از نبود شدن، خاصه در بهار.


به سختی توانستم فرصتی پیدا کنم بیایم اینجا، که به شما تبریک بگویم و سال خوبی آرزو کنم. از صمیم قلب برای همه ی شما آرزو می کنم زندگی هایتان مسیری باشد به سمت آرامش و حال خوبتر. امیدوارم روزهای بهتری برای همه ی دنیا در راه باشد. کاش امسال سال تمام شدن جنگ ها بشود برای همیشه، کاش همه ی عشق ها، واقعی و بادوام بشوند. کاش مهربانی ِ خالص فراگیر شود در جهان و همه ی ما به سمت بهتر فهمیدن هم حرکت کنیم. سال برکت فراوان باشد برای سفره های همه، و خلاصه که امیدوارم سال 95 فقط خبرهای خوب بشنویم همه.

آمین

سال نو مبارک:)


  • زهرا

«بعد ذهنم ساکت شد. ساکت ِ ساکت. این اتفاق ناگهان افتاد. از اصطکاک درونی رها شدم. از ترس. این آزادی کمک کرد تمام موانع سر راهم کنار بروند. فکر کردم دنیا متورم می شود. این جا، در دهانم می ترکد، از گلویم پایین می رود، چشمانم را پُر می کند. به طرز غریبی این چیز عظیم واردم شد و من برای آن جا نداشتم. کوچک تر بودم. حس خوبی داشتم از این که کوچک هستم. ببینید، می دانم گفتن این حرف کمی عجیب است ولی از من بپذیرید: تجربه ام ربطی به عرفان نداشت. به علاوه خودم را هم گول نمی زنم، من قدیس نیستم. برای تمام خوشگل های کالیفرنیا هم حاضر نبودم مثل سن فرانسیس جراحات جذامی ها را با زبانم پاک کنم. ولی چیزی حس کردم که به عمرم احساس نکرده بودم؛ عشق. می دانم به نظر مسخره می آید ولی فکر می کنم حقیقتاً دشمنانم را دوست داشتم؛ ادی، خانواده ام، گروهی که دوان دوان می رفتند تا خانواده ام را قتل عام کنند، حتی نفرت زهرآگین مردم استرالیا. حالا خیلی هم از موضوع پرت نشویم؛ من دشمنانم را ستایش نمی کردم، با اینکه دوستشان داشتم عاشق شان نبودم. ولی نفرت غریزی ام نسبت به آنها یک جورهایی بخار شد و رفت. این حجم احساسات کمی ترساندم - این جنون عشق که مثل چاقو در کَره ی نفرتم فرو می رفت. پس انوک اشتباه می کرد؛ ثمر حقیقی مدیتیشن، آرامش درونی نیست، عشق است. وقتی زندگی را برای اولین بار  به شکل یک کُل می بینی و عشقی واقعی نسبت به این کلیت پیدا می کنی، آرامش درونی به نظر هدف کوچک و حقیر می آید.»


A fraction of the whole- 2008

جزء از کل - نوشته استیو تولتز- ترجمه پیمان خاکسار- نشر چشمه

  • زهرا
هیچوقت اینقدر در نوشتن وراج نبوده ام، شاید برای اینکه هیچوقت اینقدر با خودم تنها نمانده ام، گرچه تعداد آدم هایی که میشناسمشان و کمابیش دوستان خوبی هستند، کم نیستند. با بعضی دوست ها مثل دو تا چرخ دوچرخه می شویم، همینقدر هماهنگ و وابسته، هر دو طرف در این دوستی سود می برند،‌پیش می روند.
با بعضی دوستها، مثل دنده های کوچک و بزرگی هستیم در سازمان رویدادهای مشترک، به اندازه ای که به درد هم بخوریم و اغلب برای راه افتادن کاری و رویدادی که بخش عمده اش ما نیستیم، کنار همیم. در کنار هم، هماهنگ چیز دیگری را پیش می بریم. مواجهه ی ما کاربرد بیشتری ندارد اغلب. حالا تقریباً تمام دوستیهای من از این جنس شده اند. 
این می شود که سرریز حرفها و خارش های مغزی و احساسی ام اینجا ثبت می شود.
...
گریستن های آخر سال، برای روح من به یک رسم تبدیل شده، یادم نیست دقیقش را ولی حدود 6-7 سالی باید شده باشد. به معنای حقیقی دست خودم نیست، سعی می کنم خیلی مشغول باشم، مثل همیشه، اما نمی شود، همیشه یک چیزی، یک غیرمنتظره ی کوچکی حتی پیدا می شود که بریزدم به هم.
یادم افتاد تابستان بد کرج را... سال 94 بجر تابستانش برایم سال فوق العاده ای بود. ولی تابستان، با افت حال و روز جسمی خودم شروع شد و با اتفاقهای دفتر هفته نامه تیر خلاص خورد. خیلی بد است وقتی چندبرابر توانت زحمت بکشی و برای کارت ارزشی قائل باشی، حساس باشی و فراتر از وظیفه کار کنی و با بی احترامی مواجه شوی. زمین خوردن بدی بود، درست زمانی که فکر می کردی کسی هست که دست کم دلت به همدلی اش خوش باشد و به مرهم بودنش. اما ببینی طبق معمول همان وقت که مرهمی می خواهی، کمرنگ می شود. 
با همان حال سفر رفتم و از سفر هیچ چیز نفهمیدم، وقتی که باید محو شدنش را هم کنار همه ی آزردگیهایم، طاقت می آوردم. بعد من ماندم و گریه ی مدام. من ماندم و افسارِ گیسخته ی اندوهی وحشی، توی خیابان، توی خانه... اوجش آن غروبی بود که با مادر و زهره توی خیابان طالقانی می رفتیم. هوا خیلی گرم شده بود، مادر سه تا آب میوه خرید رفتیم جلوتر، یک پسربچه ی کولی بی پا روی زمین تن ریزه اش را می کشید و آواز می خواند. اگر حالم خوب بود، لطف مادر به آن طفل معصوم خوشحالم میکرد. اگر حالم خوب بود می بوسیدم عزیز دل مهربانم را. اما حالم بد بود، بدتر شد. همانجا توی خیابان منفجر شد بغضی که چند روز با خودم کشیده بودم... رفتم، گریه کردم، نشستم... حالا دلم برای مادر و خواهرم می سوزد، طفلکی ها چقدر خون به دل شدند. پاشیده بودم حسابی... خلاص.

ولی خوشیهای امسال از نیمه های سفر مشهد جان گرفتند. پنج روز آنجا بودیم و سه روزش، امتداد پریشانی ام بود.  روز چهارم و پنجم، از اولین باران حرم، بدون هیچ اتفاق خاصی، کاملاً سبک بودم. تمام اندوه رفته بود. هرچه فکر می کردم، رفته بود، چیزی نبود. شاید باید دنبال نقطه عطفی باشم برای این تغییر، نبود ولی، یا که دست کم من احساسش نکردم. فقط نشسته بودم توی حیاطش، یک باران نرم آمد،‌ مرا به حال خودم گذاشته بودند،‌ حرفی برای گفتن نداشتم،‌ فقط آن شب وقتی به هتل برگشتیم، فرق داشتم.
از سفر که برگشتم، اتفاق های خوب شروع شدند. سر کاری رفتم که دوستش داشتم، آرامش داشتم، همکار بسیار خوبی داشتم که خیلی چیزها به من یاد داد، بسیار محترم و کاربلد. توی دفتر هفته نامه اوضاع بدون اینکه من کاری کرده باشم و خواسته باشم حتی، به سمتی رفت که آن آدمها متوجه شدند چه اتفاقی افتاد. دیگر برنگشتم آنجا ولی توانستم ببخشم و دوست ماندیم. بعد پدربزرگ را دیدم، پسرعموهایم را بعد از تصویر کودکی هایشان دیدم که چه مردهایی شده بودند، عموهای ناتنی ام را دیدم که گرچه باز هم ارتباط برقرار کردن با آنها سخت بود ولی از نگاه های همه ی آنها، حس های خوبی گرفتم. دست کم فهمیدم چه آدم های خوبی باید باشند، و مهربان شاید، نمی دانم، دیگر که ندیدمشان باز.
راه ها و تصمیم های تازه ی زندگی ام هم، دریچه هایی بودند باز هم به حال خوب، شروع وبلاگ نویسی، سبب آشنایی ام با یک هم وطن خوب و خوش قلب شد که چون می دانم ممکن است سر بزنند، مستقیم از شما تشکر می کنم برای راهنمایی های خوبتان، برای حرف های خوبی که زدیم و به یاد آوردن جسارتهای فراموش شده، کمترین اثرش این بود که بالاخره دل دل کردن را کنار بگذارم و به یک تصمیم قطعی برای آینده ام فکر کنم و بر روی آن تمرکز کنم و به خاطرش برنامه ریزی داشته باشم. مطمئنم که نتیجه اش هر چه باشد خوب است.

با این همه اتفاق خوب، باز هم حال روزهای آخر سالم شبیه جان دادن شده است. به تلنگری اشک هایم می ریزند، و دلتنگی هایم زیاد هستند. به چیزهایی فکر می کنم در لحظه، که شدنی نیستند.
مثلاً فکر می کنم کاش میشد که عضو آزاد صلیب سرخ یا نیروهای سازمان ملل باشم توی کمپ های آوارگان جنگ، و می توانستم تن ترسیده ی تمام آن فرشته های خاکی و خسته را بغل بگیرم، می توانستم یک جور پاک کن داشته باشم که تمام خاطره های ترسناکشان را پاک کنم.
فکر می کنم کاشکی یک میلیاردر بودم و می توانستم این شبها، تمام آن پولها را می بخشیدم به لبخندهای فراموش شده، کاشکی می توانستم هزار تَن بشوم و بشوم پاره ی تن همه ی آنهایی که چشم به راه یک نگاه دوستانه هستند. می توانستم برای همه ی بی خانمان ها، سرپناه گرم و روشن ساخته باشم و خانواده هایی...
می توانستم بروم خانه ی سالمندان و یک عالمه مادربزرگ و پدربزرگ داشته باشم و به اندازه ی تمام سالهایی که خودم طعم جاهای خیلی خالیشان را چشیده ام،‌ برایشان فرزند و نوه ای مهربان باشم، سیرشان کنم از خوشی. 

می توانستم روح و جان ویروسی ِ همه ی آنهایی که مثل خودم به رنج مزمنی گرفتارند که نمی گذارد طعم خوب زندگی برایشان ماندگار باشد را پر از عطر گل و زندگی کنم...

چقدر آدم تنها هست توی دنیا، چقدر تنهایی ِ مچاله شده،‌ چقدر زندگی های تباه شده، خاطرات بد... چقدر عاجزم من...

  • زهرا
رقابت، هیچ جای زندگی من جایگاه درست و حسابی نداشته است. نمی فهم اش، کنار نمی آیم با آن. فکر می کنم از آن وضعیت هاییست که اگر قرار باشد شأنی ولو مجازی برای انسان نسبت به سایر موجودات قائل باشیم، کلاً باید کنارش بگذاریم. انسان اگر انسان باشد، نمی ارزد که خودش را برای به دست آوردن هیچ چیز، وارد این بازی ناهنجار کند. 
البته وقتی خیلی بچه بودم به شأن انسانی و این حرفهایش فکر نمی کردم. فقط خودم را نه به خاطر توجه پدر و مادر نه به خاطر نمره گرفتن از معلم ها، هیچ وقت به زحمت رقابت نمی انداختم. من هر چیز بهتری را که خواسته ام، برای دوست داشتن خودم و دیگران خواسته ام. تملک، هیچ وقت دغدغه ام نبوده و نیست. ضمن آنکه فکر می کنم هر متاعی، هر جایگاهی، اگر آدم ها حریص نباشند و رقابت نکنند، وقتی با جریان نظم جهان پیش برود قطعاً می رسد به کسی که استحقاقش را دارد. 

اگر به خودم باشد و کسانی که خیلی دوستشان دارم مجبورم نکنند، راحت از هر راهی به نفع دیگرانی که می خواهند رقابت کنند کنار می کشم و برای هیچ مسابقه ای خودم را به زحمت تلاش مضاعف و کسب نتیجه ی کاذب نمی اندازم. با همانی که هستم راهم را به سمت چیزهایی که دلم می خواهد ادامه می دهم، تا وقتی که فکر کنم ارزش ادامه دادن دارند. از دست دادن هیچ چیز نه فلجم می کند، نه حریص.

ما حیوان نیستیم که به جان خودمان و دیگران بیفتیم برای رقابت و مسابقه بر سر هیچ چیز و هیچکس، باید راه خودمان را آهسته و پیوسته برویم، وقتی هم که وقتش برسد، راحت بمیریم. 

...
کلاس پنجم دبستان، هم شهرم تغییر کرده بود هم مدرسه ام. یک دوست، همکلاسی و هم نیمکتی داشتم. تا پیش از آن من مدارس و کلاس ها و دوستان زیادی را تجربه کرده بودم،‌ همیشه به راحتی نمره های خوب می گرفتم و هیچ وقت نفهمیده بودم رقابت چیست. همیشه همکلاسی هایی داشتم که فاصله شان با من خیلی بود. هماورد نبودند به اصطلاح و این نه برای من مهم بود نه برای آنها. خیلی هم به همه مان خوش میگذشت.
ولی سحر اولین کسی بود که مرا درست و حسابی با معنی رقابت مواجه کرد. رابطه ی ما مثل این بود که یک رینگ بوکس باشد،‌ یک حریف را به زور آورده باشند به میدان،‌و حریف دیگر بخواهد با حرکات ایذایی او را ناخواسته وارد بازی کند. وادارش کند که مشت بزند. من نمی خواستم. او اگر نمره ی بیستش میشد 19/75،‌ روزش خراب میشد، گریه زاری ها و برنامه ها، من هم بیست می گرفتم، هم 18، هم 17... و گریه نمی کردم. آن سال برای اولین بار،‌ شاگرد اول نشدم. دوم شدم. ولی تنها ناراحتی ام این بود که او از دوستی مان، یک دشمنی ِ یکطرفه ساخت. ولی او شاگرد اولی اش را و بعدها پزشک شدنش را به قیمت خراب کردن بهترین سالهای زندگی اش به دست آورد. الآن هم یک پزشک بد است در یک درمانگاه سازمانی، به لطف پدرش که در شبکه بهداشت کار میکند. می توانست یک پرستار خوب و خوشحال باشد،‌می توانست یک معلم باشد با حالی خوشتر و موفقیت بیشتر. می توانستیم با هر نمره ای دوتا دوست باشیم و خوش باشیم. ما هردو باهوش بودیم،‌ و به اندازه ی لازم درس می خواندیم و اگر آن رقابت لعنتی یکطرفه را شروع نمی کرد،‌ دوستی فوق العاده ای میشد که می توانست هنوز ادامه داشته باشد.
...
بعضی وقتها که  از آدم ها می پرسند از زندگی ات راضی هستی؟ زود به بزرگترین و مهمترین خواسته هایی فکر میکنند که به آنها نرسیده اند و می گویند نه، من نمی خواستم اینجا باشم. ولی شاید بهترین جواب برای این سؤال را واقع بین ها داشته باشند. چون آنها به داشته هایشان فکر می کنند، یک رابطه ی نسبتاً منطقی و ریاضی بین داشته ها و آورده هایشان برقرار می کنند و بعد نتیجه می گیرند که باید راضی باشند یا نه.
هر چه که هستیم، باید در چارچوب امکانات واقعی مان ارزیابی شویم، من وقتی با این روش خودم را ارزیابی می کنم،‌ می بینم که انصافاً از خودم راضی هستم، آنچه هستم که در توانم بوده، و کمی بیشتر حتی.
  • زهرا
حال بهاری ام امروز و تا به این لحظه روی مُد خوش اخلاقی تنظیم بوده، نمی دانم ولی این حال و هوای ناپایدار معلق بین غم و شادی از ویژگیهای من است. حتی در طول یک روز، حال ثابتی ندارم، هر کسی و خلق و خویی دیگر.
روز پرکاری داشتیم امروز. خیلی به شخصه دویدم و این طرف و آن طرف رفتم و البته کارهایی هم انجام شد، هیچ چیزی هم به اندازه ی فکر کردن به پیشرفت کار، تو را با خستگی ات آشتی نمی دهد. 
یک سورپرایز خیلی جالب و فوق العاده هم امروز داشتیم من و خواهر، دوست مشترکی داشتیم چندسال پیش در پانسیونی در تهران، وقتی که من برای انجام بخشی از پایان نامه و خواهر برای رفتن به کلاسهای یک مؤسسه ی حقوقی ناگزیر بودیم چندماهی را آنجا سپری کنیم. یک هم اتاقی  آذری زبان نازنین داشتیم. آن وقت ها دانشجوی مهندسی صنایع بود. بعدها که در ارتباط بودیم، گفت درسش را تمام کرده و در تهران مانده، کلاس آواز می رود. حالا هم گویا کارهایش انجام شده و برای ادامه تحصیل در رشته موسیقی و آواز، طی چندماه آینده عازم اتریش است. ظهر وقتی آمدیم خانه، با قطعه ای از اجرای تمرینی اُپرایش که برایمان فرستاده بود واقعاً غافلگیر شدیم. محشر بود! من که کیف کردم و خوشحال شدم. از صمیم قلب برایش آرزوی موفقیت می کنم.
انسان هایی که آرزوها و علایقشان را محترم می دانند و می روند دنبالشان را دوست دارم. تمام سعی ام در تمام زندگی خودم هم این بوده تا علیرغم همه ی دست اندازها و موانع، تا جایی که زورم برسد، علاقه مندیهایم را دنبال خودم بکشانم. حتی دلم خواسته دست دور و وری ها را هم بگیرم، و هرکسی که آرزوی خوبی دارد، به رفتن راهش کمک کنم. 
آرزوهای بلند، آرزوهایی جدا از خوردن و خوابیدن و داشتن، آرزوهایی که به دیگرگونه بودن ربط پیدا می کنند، حتی به نفس کشیدن انسان معنی می دهند. 

  • زهرا
چوپان، گوسفندهای عزیزش را فروخت. دوستشان نداشت؟ داشت. بعدتر حتی، همان وقتهایی هم که توی واهه چشم هایش دو دو می زد دنبال چشمهای دختری، هنوز فکر می کرد به آنها. شاید حتی همان روزی که فهمید گنجش را بعد از آن همه سفر و ساختن و باختن، باید در سرزمین خودش پیدا کند، خوشحال شد. شاید گوشه چشمی به گوسفندهای از دست رفته اش داشت. 

گوسفندها، خیلی خوبند. می شود خیلی دوستشان داشت، وابسته شان شد خیلی، خو گرفت به زاد و ولدشان و تحمل تلف شدنشان را نداشت. حرف که نمی زنند، همیشه دنبالت می آیند و با اینکه هم زبان نیستند، رفتارشان قدرشناسی را نشان می دهد. می شود دوستشان داشت چون حتی وقتی یکی از آنها کشته می شود، از صاحبشان متنفر نمی شوند. باز هم می روند دنبالش، باز هم اجازه می دهند سگ چوپان برایشان شاخ و شانه بکشد، هاپ هاپ کند و بگوید من نماینده ی چوپان هستم. و آنها هم که قدرشناس چوپان هستند برای غذایی که از صحرای خدا سهمشان می شود، به سگ اعتراض نمی کنند. 
وقتی مزه ی چوپانی زیر دندان کسی رفت، سخت می تواند از آن دل بکَنَد. 
شاید ژست روشن بودن ایجاب کند که آدم ها دنبال دوست داشته شدن های آزاد باشند. ولی حقیقت این است به خصوص برای آنهایی که فکر میکنند زور بیشتری دارند، هیچ چیز مثل وابستگی دیگران و ناگزیر خواستن هایشان لذیذ نیست. تحمل و قراری برایشان در آن شکل نیست. 
...

آخر سال است، کمد ذهنم را بیرون ریخته ام برای نظم دادن، نتیجه این روزنگاشت های بی ربط می شود، چهارشنبه سوری است. یکی دو تا سکته ی ناقص زدم امشب. بابت ترکیدن دو ترقه ی نزدیک، در مسیر ماشینی که سوارش بودم برای به خانه برگشتن. پیاده که می شدم دلم میخواست از راننده ی تاکسی خواهش کنم برای برگشتنش مسیر دیگری انتخاب کند، خجالت کشیدم... امیدوارم به خیر بگذرد.

  • زهرا

هی از من می پرسید، برای کی...؟ برای چی...؟ آزردگی، چین خوردگی، تمامی نداشت، می رفت اما می دانستی که چند روز دیگر، دوباره مثل بومرنگ بر می گردد و بال و پَرَت را می چیند. خودش هم. می رفت. محتضر می شدم، پوست کلفتی می کردم. روحم را وصله پینه می کردم که به سرپاشدنی دوباره راضی بشود، سرپا می شدم و به خودم یاد می دادم که می توانم، زود یاد می گرفتم، چاره ی دیگری نداشتم. بعد دوباره یک روز برمیگشت.
 خنده دار است که تَرَک خورده جوانه می زدم. جوری بر می گشت که انگار تا ابد، و حتی اصلاً از ازل... بعد دوباره جوری می رفت که انگار هیچوقت... دوباره ناتمام رفت، رفت که برنگردد ولی قبلش از بس که برگشته بود، جای زخمش را بدعادت کرده بود.
...
مرثیه نیستند اینها، پشت و پیشینه ی یک جهان بینی اند، جهان که یکی دوتا نیست. یکی از یکی بزرگتر، جهان فکر، جهان نگاه، جهان عشق و باور، ولی زیاد بودنشان، از کیفیتشان کم نمی کند. هرکدامش خراب شود، آواریست سهمگین، که می تواند جهان وجود یک انسان را ریز ریز کند، بترکاند.
جهان فکر و نگاه من و هم سرزمین ها و هم سال هایم، که به اندازه ی کافی، به لطف تاریخی که در آن هستیم، سر و وضع موهن به خودش گرفته، خودمان هم درست و حسابی نمی فهمیم چه معجونهایی شده ایم، فرقی هم ندارد سمت کدام سنگر ایستاده باشیم.
...
آدم آهنی ِ قراضه، آهن پاره با مغزی پر از کاه و تهی گاهی به جای قلب... چیزی شبیه ِ من ِ الآن است. می دانم، حالم خوب نیست؛ چرت و پرت می گویم، خوب می شوم دوباره، مثل همیشه، همیشه ی لعنتی.
من همیشه باید به یک پنجره چسبیده باشم، سرنوشت هم این را می داند، همیشه پنجره دارم.


  • زهرا
یادداشتی که می خوانید را چند روز پیش به مناسبت روز جهانی زن  نوشته بودم و قرار بود در نشریه ای منعکس شود که بنا به دلایلی از زمانش گذشت، به همین خاطر فکر می کنم دیگر اجازه داشته باشم اینجا بگذارمش.

ناپایداری جریان‌های اجتماعی را عوامل مختلفی تحت تأثیر قرار می‌دهند. به فراخور مناسبات جهانی و مقیاس‌های کوچک‌تر از آن، رویکرد توده‌ها به این جریان‌ها، زوایای متفاوتی پیدا می‌کنند و نه لزوماً فاحش و عمده، اغلب نرم و نامحسوس و البته گاهی هم بزرگ و قابل توجه.

گرچه بیش از یک قرن است که پرداختن به مسائل زنان در مقیاس جهانی وجهه‌ی رسمی به خود گرفته است است، لیکن همچنان این نکته  که از کدام زاویه باید این موضوع را دید، محل بحث است و اینکه آیا صِرف نامگذاری یک روز برای هر موضوعی، می‌تواند در ویرایش صحیح نگاه‌هایی که به آن موضوع می‌شده اثرگذار باشد یا نه؟

یک بار در یک محفل نقد شعر، شعری خواندم با موضوع زنی که زندگی اش مختصاتی سنتی داشت و بسیاری از علائق و آرزوهایش را به خاطر  حفظ خط روزمرگی‌های معمول زندگی یک زن، کنار گذاشته بود یا فراموش کرده بود. تقریباً دو سال پیش، نتیجه‌ی خواندن این شعر آن شد که مسئول جلسه زود برود سروقت نقد محتوا و جلسه تبدیل بشود به چیزی شبیه میدان جنگ‌های زن و شوهری. یک جمله‌ی مسئول جلسه را هنوز کاملاً به خاطر دارم که برگشت و با لحن کنایه‌آمیزی به جمع گفت: «زن‌های ما الآن اینطوری‌اند؟ زن‌های ما که الآن سیگار می‌کشند و کافه می‌روند!»

آن روز ترجیح دادم خودم را درگیر بحثی که رشته‌اش سر دراز دارد نکنم. دیگر هیچ وقت در آن محفل شعر شرکت نکردم. فکر کردم مدعی روشنفکری و شاعری، وقتی فکر می‌کند همه‌ی زن‌های امروز همان‌ها هستند که ایشان در کافه‌ها ملاحظه فرموده‌اند، از دیگران چه توقعی می‌توان داشت؟

باید یک خاطره‌ی دیگر هم تعریف کنم. هنوز یک ماه نمی‌گذرد، در سالن انتظار مطب یک پزشک نشسته بودم. آنقدر شلوغ بود که تمام صندلی‌های سالن انتظار پر شده بود و عده‌ای هم سرپا منتظر آمدن دکتر بودند. نیم ساعتی بود منتظر بودیم همه، که یک خانواده وارد شدند. یک مرد لاغر و بلندقد با نوزادی در بغل، یک دختربچه‌ی حدوداً چهار-پنج ساله و زنی که از فرط درد نمی‌توانست حتی درست راه برود، با کمر دولا و دست به دیوار و صورتی که عین دردش را به تمام ما که می‌دیدیمش منتقل می کرد وارد شد. گویا مشکلش این بود که چند روز قبل عمل کرده بود و حالا زخم‌هایش دردناک و عفونی شده بودند. مرد با صورتی تهی از احساس پشت سرش ایستاد، بعد از چک و چانه با منشی بر سر پرداخت ویزیت، پیش نگاه ناباور همه‌ی ما، نوزاد را با تمام ضمائم و کیف و بساطش گذاشت در دست‌های زنی که حتی خودش را نمی توانست از زور درد کنترل کند. حتی دست آن دختربچه‌ی بی‌نوا را نگرفت که ببرد با خودش، رفت. زن با کمری خمیده‌تر، آن وسط به خودش می‌پیچید تا از بیمارانی که منتظر بودند، یکی جایش را به او داد، یکی نوزاد را نگه داشت و یکی شروع کرد به سرگرم کردن دختربچه‌ی بی‌قرارش. آن روز دلم می‌خواست می‌شد دست آن بنده‌ی خدا را بگیرم بیاورم، تا ببیند از نزدیک که هنوز چه زن‌هایی داریم.

نه اینکه مقصود نگارنده مشت را نمونه‌ی خروار دیدن باشد، مقصود من این است که وقتی از یک مسئله و دغدغه‌ی جهانی صحبت می‌کنیم و مدعی روشنفکری هستیم، تمام جوانب و اجزای آن را ببینیم. اینکه روز جهانی زن داشته باشیم به نظر من می‌تواند خیلی مهم نباشد، اگر فقط حقوق انسانی بر مرزهای جنسیت، ارجحیت پیدا کنند؛ اینکه نگاه مردانه به زن، در مرزهای حقوق اجتماعی کنار گذاشته شود؛ تصویر زن آزادِ مرد روشنفکر جامعه‌ی من؛ زنی سیگار به لب و کافه نشین، به همان اندازه برخورنده است که تصویر زن سنتی با وظایفی محدود به زاد و ولد و پرورش فرزند، در نگاه مرد سنتی.

بزرگ‌ترین مشکل زنان در همه‌ی اعصار، شاید نگاه همیشه تک بُعدی به یک انسان بوده است. البته باور من این نیست که حقوق پایمال شده‌ی هر انسانی به گردن دیگران است. یک انسان می‌تواند برای از دست دادن حقوقش هر دلیلی داشته باشد، حتی ملاحظه و احترام به دیگران، ولی در نهایت خود اوست که تصمیم می‌گیرد چه مسیری برای زندگی‌اش انتخاب کند. نکته‌ای اساسی که در شکل تصمیم گیری‌های هر انسانی اثرگذار است، پیشینه و تربیت اوست.

دیده‌ام و البته بسی ستوده‌ام زنانی را که تحصیل‌کرده و فعال هستند و در عین حال یک ستون قوی و یک چراغ روشن برای خانواده و فرزندانشان. برای اصلاح ساختارهای غلط، باید یک جانبه‌نگری را کنار گذاشت، به فکر تربیت صحیح نسل آینده بود و در مقابل استخوان‌بندی‌های کج گذشته، صبور و مراقب. حقیقت این است که بنای نادرست پرورش دختران ما، حتی اغلب از آن‌هایی که وارد اجتماع می‌شوند نیز، موجوداتی منفعل و ظلم‌پذیر ساخته است. روح و روان زنان و اغلب دختران شاغل نیز شبیه ابزار بازی طناب‌کشی، بین خانواده و جامعه مدام در حال قبض و بسط است و هر طرف می‌خواهد سهم بیشتری از خدمات وی را به سمت خود بکشد. که اگر روحیه‌ی سلطه پذیری تا این حد در نهاد آن‌ها کاشته نشده بود، چنین نمی‌شد.

گفتن از زن، به اندازه‌ی گفتن از تاریخ انسان، ابعاد و کیفیت‌ گسترده و پیچیده‌ای دارد، ولی نگارنده معتقد است، انصاف و اخلاق‌مداری ِ خالص و نگاه فراجنسیتی، در مسئله‌ی احقاق حقوق انسانی کارگشاست، باید پیش از هرچیز، به شأن انسان ادای دین کرد. بنابراین کلمات کلیدی این یادداشت به نظر من باید به جای زن و روز زن، «انسان» باشد و «انصاف» و «احترام».

  • زهرا
وقفه ای که افتاد، سر نخ فکرم را کمی آن طرف تر برد، به اینجا که اگر این کیفیت آگاهی از اول در انسان وجود داشت، واژگانی مثل «توده»، مثل «عوام»، و نگرش هایی مثل نگرش پوپولیستی شاید هیچ وقت متولد نمی شدند؛ اینکه جمعیتی از انسان شبیه گله ای گوسفند فرض شوند با نازلترین شکل نیازمندیها، و آنها را مبتنی بر نیازمندیهای کاتالوگ گوسفندی مدیریت کنند. 
غیر از این است که جنگ ها، از دعواها بر سر زمین و حاکمیت بیشتر بر منابع محیط زیست، هویت و رشد پیدا کرده اند؟ و غیر از این است که جنگ، بن بست گفت و گو است و ماهیت «تدبیر» در آنها تا سطح مدیریت اسلحه های بیشتر، کُشته های بیشتر و تسلط بیشتر پایین کشیده می شود؟
در مقیاس های کوچکتر از جنگ هم، فلسفه ی دعواها، مشاجرات بی منطق و هتاکانه و بستن دریچه های ارتباط می توانند در حوالی همین تفاسیر رده بندی شوند.
بدبختانه هم اینجاست که کیفیت پراکنده ی آگاهی، و در واقع توزیع ناهمگن تعهد آدمها، خیلی ها را بر خلاف میلشان به عرصه ی تنازع بقا کشانده است، چون مقابل تاکتیک حذف قرار گرفتن، چاره ای جز مقابله به مثل باقی نمی گذارد گاهی. توی جنگل زندگی کردن برای انسان آگاه، خیلی دشوار است، چون آنجا مجبور است بر اساس قواعدی بازی کند که بر خلاف مسیر آگاهی او هستند.

قطعاً من برای آغاز این مونولوگ، محرکی داشته ام که دوست داشتم در انتها پای آن محرک را وسط بکشم،‌ تحلیلش کنم و بر مدار او به کلامم ادامه بدهم. ولی اسمش را نمی برم حالا، اسم آن بزرگ را که در منتهای تعهدش به نادانی نوع دوم، یکی از آگاه ترین انسان های عصر ما است و چقدر حال آدم خوب می شود از  افتخار هم زمانی با این قبیل آدم ها، قهرمان های راستین و من دلم می خواهد، دستهای هر انسانی را که در این وانفسای توحش، پایمردانه به تدبیر شریف گفت و گو باور دارند و به آن التزام عملی دارند حتی اگر بر خلاف منافع شخصی شان پیش برود، ببوسم چون این تفکریست در خدمت منافع دراز مدت بشری و صلح جهانی، آرمانشهری دور...
ترجیح می دهم نامی از او نبرم و اجازه بدهم تا اگر این جستار خواننده ای دارد، به حرفهایم فارغ از موضع گیری های هیجانی فکر شود.
  • زهرا

فکر نمی کنم حرف زدن، ما را از سایر موجودات ممتاز کند. اگر که بپذیریم حرف زدن هم شکلی از رسانه است و در جهانی که حتی جمادات و گیاهان رسانه دارند، احتمالاً رسانه ها بایست در یک ردیف قرار بگیرند، احتمالاً... 

حرف زدن ما اگر به نظر ممتاز می آید، شاید به خاطر حقیقت مهمتری ست. که شگفتی ما، به خاطر این است که به ریزی تمام اجزای آفرینش و به موازات آنها به لحاظ آنچه که در چارچوب قواعد ماده و انرژی قرار می گیرد، رسانه ی گفت و گو را به خدمت کیفیتی فراتر از برقراری ارتباط گرفته ایم؛ کیفیت آگاهی.

شگفتی ما، اطلاع از موقعیت نسبی مان در مسیر آفرینش است. اگر سایر موجودات به کاتالوگی به نام غریزه عمل می کنند و عدولی از مسیر پیش بینی شده ندارند، علتش همین است که دچار چالشی به نام آگاهی نیستند. چالشی که نازل ترین و عالیترین کیفیتش در انسان، بیرون از روزهایی که در مسیر گذار است از این دو نقطه به هم، در یک جمله نمود پیدا می کند: «نمی دانم!»

و از نقطه ی آ به ب، شاید تنها اتفاقی که در او بیفتد، این است که «نمی دانم» دوم، نمی دانمی متعهد است. نمی دانمی ست که از آن پس هر حرکتی را که مدیریت می کند، مبتنی بر تعهدیست که بعد از آن حرکت نسبی، عقل و روحش را فرآوری کرده.

با این تفاسیر اگر نتیجه بگیریم که انسان آگاه، در واقع یک نادان متعهد است، می توانیم نشانه ی بلوغ عقل او را پرهیز از واکنشهای آنی و تأمل در پاسخ دادن و خودداری از قضاوت قطعی بدانیم. 

یک نادان متعهد، مثل آدم دلسوزی که هیچ چیز از طریقه برخورد و مواجهه با یک نوزاد نمی داند، هر حرکتی را بر اساس سبک و سنگین کردنهای بسیار، مشورتهای بسیار و احتیاط انجام می دهد.

بنابراین محافظه کارهای دنیا شاید تکامل یافته ترین عقل ها را داشته باشند.

...

باید بروم و حرفم نصفه ماند. 


  • زهرا