فمینوستالژی

Feminostalgy

فمینوستالژی

Feminostalgy

۲۰ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

گلویت خیلی درد می کند، و دست وپاها و تمام تنت. بیدار می شوی و خودت را می بینی وسط یک تنهاییِ از هر طرف عمیق، گلودرد راه نفست را سد می کند، هیچ کدام از استخوان هایت انگار زنده نیستند و ضعف از حرکاتت معجون مضحکی ساخته. آبلیمو با عسل هست، این را وقتی می خورند که نه مهربانی های مادر باشد، نه آنتی بیوتیک، نه کسی که دستت را بگیرد ببرد درمانگاه.

خواب صدایش می زند، بی رمق تر از آن است که مقاومت کند.

  • زهرا

به گذران در شهر و خانه ی جدید کم کَمَک خو می گیرم. آن حس غربت و دلتنگی روزهای اول کمرنگ می شود و جای خود را می دهد به انگیزه های نو، دویدن ها، برنامه ها و طرح هایی که یکی یکی در نوبت اجرا شدنند.

فاصله ها برایم مفهومی نو پیدا کرده اند، دیگر خیابان های ناآشنا بیقرارم نمی کند، می دانم پایم را کجا می گذارم و دلم قرص است که خدای مهربان محافظ و مراقب همیشگی من است.

روزهای بیقراری و پژمردگی، چهره انگار یک شبه پیر می شود، روزهای آرام و قرار و سبکبالی، نشاط گم شده را به تمام سلول های تن برمی گرداند. من پیش بیقراری غول بزرگی نیستم، راستش بیقراری کاملاً خالی ام می کند، به معنای واقعی خالی؛ چشم هایم برای دیدن نیستند، توی کالبدم هیچ نگهدارنده ای وجود ندارد و پشتگرمی ها مطلقاً ناپدید می شوند و موجودی به غایت آسیب پذیر و کم رمق باقی می گذارند. ورق این حال را جز دست غیب هیچ دستی برنمیگرداند، شاید برایتان معنی نداشته باشد، بخندید، اما عین حقیقت است.

  • زهرا

پدربزرگ، دوست خوبم، حالم را خوب کرد.

راستی تو چطور پدربزرگی بودی؟ بعضی ها از پدربزرگ و مادربزرگ هایشان خاطرات ویژه ای دارند، یکی می گوید خیلی مهربان بودند، آن یکی می گوید حرفهای قلمبه سلمبه بلد بودند، یکی دیگر می گوید همیشه نگران، یا ساکت، یا مؤمن یا حکیم و همه چیزدان بوده اند...

تو اگر می بودی کدامشان می شدی؟ می توانستیم رفیق باشیم؟ که مثلاً هروقت کم آوردم بیایم بمانم پیشت تا حالم خوب شود؟ یا اصلاً می آمدی پیش خودمان، کنار هم زندگی می کردیم... می شد؟

دوتا پدربزرگ ها حالا جر و بحث تان نشود آن دنیا، مادربزرگ ها هم، کنار هم آنجا خوش و خرم باشید و بین گل گفتن و شنفتن هایتان، یک کمی هم یاد ما باشید. ما نه که بلد نباشیم اما خیلی چیزها این همه سال از یادمان رفته، کم کم یادمان بیاندازید هرچه را که به کار درست زندگی کردن بیاید.

هرچهارتایتان را می بوسم از راه دور، دوستتان دارم، شاد باشید.

  • زهرا

پدربزرگ، نیامدی.

من رفتم حرف زدم، دلم نمی آمد اما شاید بهتر بود بگویم و بداند. رفتم غصه ی دلم را گفتم، گفتم که گفته باشم و اینقدر با خودم حرف نزنم. من جنگیدن را دوست ندارم، خراش دادن را دوست ندارم، دلم خنک نمی شود کسی را برنجانم، فقط فکر می کنم حرف زدن بهتر از حرف نزدن است. اهل آگاهی، باید حرف بزنند، حال نتیجه اش خواه حل مسئله باشد، خواه درس گرفتن برای بعدها...

کاش دل گنده تر بشوم ولی، نه پدربزرگ؟

امروز خودم را مجبور می کنم که به ذهن ِِ غالب تهی کرده محل نگذارم، یک مقاله ی خوب ترجمه می کنم هرطور که هست، و تلاش می کنم غالبِ تهی اش را با مشغله های خوب پر کنم، شما هم آرزوی خوب و انرژی مثبت بفرستید لطفاً، سپاس.

  • زهرا
سعی می‌کنیم نشویم حالا...

گاهی اینکه دنیا روی نازیبایش را نشانت بدهد، زیاد هم بد نیست. بالاخره امیدوارتر می‌شوی که یک چیزی، دستی، جریانی،‌ محافظ توست. «تو»ی شکستنی، «تو»ی پوست کلفتِ پُر ادعای همیشه کم رمق؛ 

مرداد سال هفتاد و دو بوده که اولین پدربزرگ زیر خاک‌ها خودش را جا گذاشته و به آسمان رفته؛ کم به یادت هستیم آقاجانم، اما کاش تو کم به یاد ما نباشی، حالا که بعد سال‌ها دوری، امکان آب‌پاشیِ خانه‌ی کوچک زمینی‌ات را دارم،‌ آنقدر همه‌چیز طول کشیده که نمی‌دانم از کجایش بگویم برایت. آنقدر سن و سال‌دار نشده بودم که حرف بزنیم با هم، زود غیب شدی و بعد سال‌ها، حرف‌ها ماسیده‌اند. کاش تو ما را پاییده باشی این همه سال، بدهایش را آنقدر دیده باشی که غصه نخوری اما یک جوری بیایی دلگرمم کنی،‌ یک جوری بیایی حرف بزنیم، شاید به جایی رسیدیم. 
آقاجانم، هرچه توان نوشتنش را ندارم تو خوانده باش، نوه‌ات در همه‌ی عمرش یک چیز از تو خواسته... تحمل دروغ‌شنیدن‌های کمرشکن را راستش کم می‌توانم دیگر... تحمل سنگ‌های سخت روی هم بند شده را، تحمل این همه شکستنی را... ممکن است همین روزها که صورتم را با سیلی سرخ نگه می‌دارم، بپاشم از هم... آمدی‌ها!


  • زهرا

نگو تو جمجمه‌م افرادِ استالین کمین کردن...


چادر قرمز پوشیده دور تنی عریان، پیچیده دور صورتش که دو رشته مو را قاب گرفته باشند. دویده در صحن و سرای بزرگِ محاط در طبقاتِ بی‌‌حسابِ کلاس‌ها، با پله‌های زیاد و بی‌نظم که می‌ریزند توی حیاط، دویده روی پله‌ها... دویده بین شلوغی ِ نیمه تاریکِ آن راهروهای نمورِ فضول... 

تصویرها با صداها غریبه است، تصویرها می‌زنند توی سر هم، از صورت‌هایشان خون سرازیر می‌شود، دهان‌های خشمگین‎شان باز است، دندان‌هایشان جویده‌اند، دست‌ها را، گلوها را، پاهایشان هی می‌دود، هی می‌لنگد، تصویرها آرام نیستند. صداها برای خودشان از جای دیگری آمده‌اند شاید، صداها آرام لبخند می‌زنند، می‌رقصند، می‌بوسند، از بوسیدن‌ها شگفت‌زده می‌شوند، بوسیده می‌شوند. صداها رنگین‌کمانِ نرمی هستند، بین تصویرهای ناشناس، دویده بین تصویرها و صداها، دویده با تصویرش، گوش‌هایش را از زیر چادر قرمز جا گذاشته، گوش‌هایش، برای شنیدن، برای ندیدن. اما خودش دویده، یک جا چادر قرمز زیر پایش رفته، پرت شده از یک طبقه‌ی چندم به حیاط... صدمه ندیده اما خالی شده گویا، توی سینه‌اش دیگر چیزی تیک‌تاک نمی‌کرده، نه تُند، نه یواش... حیاط آن موقع خالی بود، حالا خالی نبود اما، پر از سایه، پر از سایه‌های چهارراه‌های شلوغ که همه عجله دارند. خواسته بدود، دیده چادر ندارد، گوش ندارد، تیک تاک ندارد، به نظرش آمده که چقدر عجله دارد ولی، به نظرش آمده اینجا که سایه‌ها هستند چه موقعِ درستی است، به نظرش آمده که برود بین سایه‌ها و عجله داشته باشد.


نام عکاس را نمی‌دانسته.

  • زهرا

حالا در مرحله‌ی صبر و آرامش القایی هستم. 


جای این را با نسخه‌ی جدیدش عوض می‌کنم.


  • زهرا

بین نسل‌های تازه‌تر زندگی کردن برایم سخت است. قانون بقا بر همه چیزشان حاکم است، مفاهمه و برقراری ارتباط را این شکاف‌ها سخت می‌کند.

بر موج سینوسی قوت و ضعف سوارم، حالا گرفتار ضعفم، جسمی، روحی، گرفتار در خود ماندگی، گرفتار با خود حرف زدن، قدم‌هایم سنگینند، سرم سنگین است. تمام وجودم بین هست‌ها و بایدها، بایدهای خودی و بایدهای بیرونی، در حال کشمکش است، آنقدر درگیری ذهنی دارم که حافظه‌ی کوتاه مدتم گاهی جواب نمی‌دهد، حالا صدایی می‌شنوم، کسی چیزی می‌گوید، چند دقیقه بعد یادم نمی‌آید. حافظه‌ی بلندمدتم هم به سلیقه‌ی خودش رفتار می‌کند.

دوستی‌های سابقم را انرژی ندارم حفظ کنم، انگیزه برای دوست‌های تازه پیدا کردن ندارم، یکی یکی محو می‌شوند. کتاب دست می‌گیرم برای خواندن، هر روز، هر شب، باید دنبال کتاب‌های  سی_چهل صفحه‌ای بگردم، چون هیچ کتابی را از این جلوتر نمی‌خوانم. به جایش فکرم مثلا می‌رود به جست و جو در کودکی، مثلا از خودم می‌پرسم اولین بار کِی فهمیدم مُردن یعنی چه؟ از کی پرسیدم، چه شد که پرسیدم، اصلاً پرسیدم؟! خودم بلد بودم؟! درک مرگ آیا غریضی ست؟

با من حرف بزنید لطفاً، نمی‌دانم چه بگویید، اما بگویید، شاید اینجا وقت‌گذرانِ الکی خوش کمتر داشته باشد، حرف بزنید اگر هستید، بیشتر، بیشتر...


  • زهرا

از معدود صفحات اینستاگرام که برای من چندین ماه هست چک کردنش عادت فوق‌العاده مهمی شده، صفحه‌ی مادری ست که خاطرات پسر سه و دختر یک ساله‌اش را به صورت عکس و فیلم‌های کوتاه به اشتراک می‌گذارد.

به شکل غریبی این دو تا بچه بخشی از وجود من شده‌اند، خیلی دوست‌شان دارم و حتی تماشایشان، شعف معصومانه‌ی بی‌مثلی به من می‌دهد که یادم می‌رود کجای زندگی ایستاده‌ام.

بچه‌ها، به خصوص تا زمانی که آثار تأثیرپذیری از محیط و بزرگترها در آن‌ها بروز نکرده، پاک‌ترین و فرشته‌ترین موجودات زمینی هستند، کنارشان نمی‌شود قلب نداشت، نمی‌شود لبخند نداشت... 

  • زهرا

با این همه، من خوشحال خواهم بود. بازوهای اضافه روی تنم می‌رویانم و پشت‌گرمی خودم می شوم. من از رسالت انسان بودن، فاصله نمی‌گیرم، به آدم‌ها عشق می‌ورزم، به لبخند و صلح، به آرامشی میان حضورِ روشن خدا در سیّالِ بودن، عشق می‌ورزم.

آینده همین حالای من است، به خالی بودن، به کم آوردن حرامش نمی‌کنم، خیلی قوی هستم و زورم به هزار دیوِ چندسرِ غصه می رسد، تا زنده‌ام تلاش و محبت و ایمان به خوبی را ترک نمی‌کنم.

من خوشبخت‌ترین انسانِ لحظه‌ام هستم.

  • زهرا