فمینوستالژی

Feminostalgy

فمینوستالژی

Feminostalgy

۱۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

من این روزها با مسئله ای دست به گریبانم، که اول فکر می کردم محدوده خیلی کوچکتری داشته باشد، ولی هرچه میگذرد،  می بینم که محیطش بزرگتر می شود.

از دایره ی مصاحبان و آشنایان شهری شروع شد. از جوانان ِ جامعه فرهنگی شهرم؛ من نسبت به سنم، خیلی دیر پا به جامعه ی شهری که در آن زندگی می کنم گذاشتم. در واقع اگر سالهای تحصیلم را در بیاورم، تا پیش از حدود سال 91، مطلقاً دختر خانه نشینی بودم. حتی کم و بیش اطلاعات و ارتباطاتی که «از» و «با» اهالی فرهنگ شهرم داشتم، مجازی بود و به واسطه همین وبلاگ نویسی؛ به همین خاطر، بعد از سال 91، چیزهای زیادی پیدا شدند که نمی دانستم و آدم و پیشینه های زیادی که نمی شناختم. ولی به هرحال، برای تمام کسانی که به هر نوعی، موجب دوام و رشد نقش کوچک اجتماعی و فرهنگی ام در این سه سال شده اند، احترام زیادی قائلم. 

چیزی که آزارم می دهد، اره و تیشه هایی ست که بین طیف های مختلف ادبی و هنری جامعه کوچک شهرم، رد و بدل می شود. اینکه من عقاید مستقلی دارم و به وقت و در جای لزوم باید از آنها دفاع کنم جای خود دارد، ولی به شدت معتقدم که باید در گزینش رویکردها بویژه در جامعه ی امروز، توجه کرد. 

من فکر می کنم بعضی از همشهری هایم،‌ گاهی خرده حساب های کوچکشان را با دعواهای بزرگ تاریخی، اشتباه می گیرند. توی یک جلسه ساده  نقد شعر(که واقعاً خوشحالم چندان به این محافل نزدیک نمی شوم)، طوری از هم حساب می کشند و رگ گردنشان برای هم قلمبه می شود که هرکسی از در وارد شود، فکر می کند  وارد محکمه ی رسیدگی به جرمی مثل قتل شده است!

این همه دشمنی، این همه بر نتافتن حضور هم، این همه اصرار به کشیدن دیگران زیر چتر منیت ها، بین کسانی که وقتی هرکدام را به تنهایی یا در جمعی همگن می بینی، چقدر دوست داشتنی و مهربان و نازنین می شوند، غیر قابل هضم است.

حالا همین حالت را تعمیم بدهیم به جامعه ی بزرگتر، به کشورمان، و به تمام جهان.

نه که بخواهم زود قضاوت کرده باشم، ولی آنقدر فرصت نداریم برای تجربه های طولانی،‌ برای همین با همین عمر کوتاهی که در جامعه ی شهر دوست داشتنی ام داشتن، عطای فعالیت های گسترده ی اجتماعی را به لقایش بخشیده ام.

در عین احترام و علاقه ای که به تک تک همشهریانم دارم، ترجیح می دهم با افراد محدودی در ارتباط باشم، ترجیح می دهم کارهایی انجام بدهم که مرا از فضای مسمومی که دیدم دورتر نگه دارد، برای اینکه فرد تأثیرگذاری نیستم، امیدوار نیستم بتوانم چیزی را تغییر بدهم.

تحمل دیدن ِ به جان هم افتادن دوستانم را ندارم راستش، پس دور می شوم تا «آن رو»هایشان را کمتر ببینم.

  • زهرا

باورم نمی شود، من بعد از یازده سال دل ِ نقل مکان پیدا کردم. البته اگر موضوع مشکلات فنی در بین نبود، هیچ وقت دل را به این دریا نمی زدم. به هرحال، مبارک باشد.

این تصویر، بخشی از خاطرات من است که حس متناقضی به من می دهد و یادآور خاطرات تلخ و شیرین ِ به هم پیوسته ایست، اما تناسبش با حالا، این است که ثبت لحظه ی یک تصمیم ِ مهم و تازه بود و یادگار آخرین روزهای یکی از سخت ترین سالهای زندگی ام. 

  • زهرا