فمینوستالژی

Feminostalgy

فمینوستالژی

Feminostalgy

۱۸ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

مهربانم

پیام مراقبتت، امروز به من رسید، یکی از بی نهایت، که اینجا بودنم را مدیونش هستم. دریافتم و روی قلبم گذاشتم، هنوز هم مراقبم باش. دوستَت دارم و زنده به حسِّ حضورت هستم، خدای مراقب.

  • زهرا
غرقم کن و سیرم نه
بهار
در شکوفه هایت...
  • زهرا

آسمان گریست، من هم بی دلیل...

بی دلیل که نه... نه...

توی گوشَت گفته ام، توی آغوش بسیطت، باریده ام... 

آمینِ امشبم، به سرسبزیِ هرشب نیست، تنش نحیف و لرزان است، به تو میسپارمش، بعد چشمهایم را میبندم.

دوستت دارم و آمینی که جانش تویی.

  • زهرا

رفتن، ردّْ دارد. پشتِ سر گذاشتن دارد. سبک شدن دارد.

به «جا گذاشته ها» فکر می کردم، بعضی ها را از دست می دهی، سبُک می شوی، بعضی ها را از دست بدهی، احساسی شبیه معلولیت داری. اولی ها، رفتنشان، رفتنت را تُند می کند. دومی ها که بروند، لنگ می شوی.

  • زهرا

35 ساله شدم.

سی و پنج بار، شنیده ام «تولدت مبارک»، و خیلی فَهمَش نکرده ام. شمردن تمام طلوع و غروب هایی که بوده ام، مهم نیست، مهم این است که می دانم خیلی هستند، خیلی... خیلی هایی که باید می گذشته اند تا برسند به سی و پنجمین بهار، و من اینجا برای اولین بار در تمام این روزهای بیشمار، شعورِ شُکرگذاری پیدا کنم.

شگفتا، که من از بودنم، برخلاف تمام این سالها خوشم. خوشَم که آنقدر جان و مجالَم دادی تا برسم به پیدا کردنت، به بی قراریِ شادِ دوست داشتنت،  به طعمِ خوبِ نظم و یاد گرفتن راهی که عشق و عقل را به هم برسانَد.

حالا دست در دستت، سربلند و بی نهایت امیدوارم، به روزهایی که به دست هایم برکتی دیگر بدهی، تا زنده ام، به بخشندگی ات چشم دارم، پس:

به چشم هایم، به دستهایم، به گام هایم و به قلبم، لیاقت بده، مَحْیایم کن، ژرف و پربرکتم کن، لبریز و زایای لبخند، حمایت و دلگرمی، برای همه ی آنهایی که سر راهم قرار می دهی. اندوخته ی عشق و احترام زیادی که به من بخشیده ای، به پیشگاه خودت می آورم، بیاموز افشاندنش را، متبرکش کن و برویانش، هزار هزار مزرعه ی سبز را...

آمین

و سپاس های پُر خون!

  • زهرا

چشمْ خانه ام، گرمِ اشک می شود، می خندم.


بِمیریدْ، بِمیریدْ، بِه پیشِ شَهِ زیبا

بَرِ شاهْ چو مُرْدید، هَمِهْ شاه و شَهیدیدْ

  • زهرا

خویش یافتگان، رستگارانند. 

پیدا کردنِ الگوهای فردی، ساختن یک چارچوبِ ویژه برای خویش، سهل ممتنعی ست، که اگر میسر شد، قزل آلای رنگین کمانی خواهی بود، افتاده ی نترسی، در مسیر آبهای آزاد، بی که راهت را گم کنی، بی که از سبدِ بی نهایت مسیرهای موجود، به اسراف بیفتی، مسیرِ آگاهانه ی خویش را خواهی رفت، دیدنی ها، شنیدنی ها و دانستنی هایت را خواهی دید، خواهی شنید و خواهی دانست. بعد، همان الگوی عالیِ خویش یافته ات، هدایتت می کند به مقصدی، که مبدأ است و مبدأ نیست.

  • زهرا

هر روز، به خیلی چیزها فکر می کنیم. تصمیم های زیادی می گیریم. احتمالا، قضاوتِ ناخودآگاهِ درباره ی خویشتنمان، این است که جدی هستیم، تصمیم هایمان جدی هستند، کارهایمان جدی هستند.

ولی شاید اگر خوب ببینیم، جدی نبوده اند آنقدرها، وگرنه سهل انگاری نداشتیم. همه ی ما، خیلی وقتها... ما به کوتاهیِ زندگی، هیچوقت آن طور که هست فکر نمی کنیم، حتی اگر حواسمان باشد. برای همین، زمان دادن هایمان، سهل انگارانه است، صبرهایمان، گاهی منطقی جز کاهلی چه برای تصمیم، چه برای اقدام، ندارند. از دست می دهیم اغلب... در حالِ از دست دادنِ خیلی چیزهاییم، که می توانیم اما نمیخواهیم پشیمانیِ بعدهایش را تصور کنیم. خودمان را به فراموشی می زنیم، و اگر باطن بیداری داشته باشیم، رنجورِ مداومیست...

باید ذهنم را خلوت کنم، کوتاهیِ زندگی را درست و حسابی بشناسم، بعد ببینم کجاهاست که باید تغییر کنند.

  • زهرا

در کوچه ی بلندِ آشتی کنانِ آفتاب و جوانه ها، امروز راه رفتیم و هیچ از دردِ پاهایم، سراغ نگرفتم. 

دست خواهر را گرفته بودم، قاطیِ بازیِ قایم باشَکِ سایه ها و روشن ها، لبخندزنان، نگاه مان، همه چیز را خوشحال می کرد، حتی قدیمی ترین دیوارهای بی آذین، نگاه های خندانِ خریدارمان، جوانشان می کرد، همانجا بود انگار که کبوتری، عاشق دیواری شد.

برگشتنا، خودمان را توی یک کافه ی کوچولوی گل گلی پیدا کردیم، کنار عطر سیب و دارچین، آفتاب پا وَرمی چید و موسیقی، دلارام بود.

خوب گذشت، شُکر.

  • زهرا

از بهار به زمستان شدم، نه در ابعاد فصل حتی... همین که می دانم مقصدم اینجاست، سرفه های کهنه سلامم می کنند. بیرونم مسابقه ی دویدن است. محیطم، رنگ صبر می بازد و درونم، هم پا نمی شود. به زور دستش را می کشم به سمتشان. می برمش جایی که پیر شود، جایی که یادش بماند، که خواهیم رفت. یادش بماند به بهار آنجا دل نبندد و به زمستانِ اینجا، اخم نکند این همه... تمامشان تمام می شوند. تمام می شویم.

تصنیف دلنشینی در گوشم است، به لطف شوفاژها، سرمای امروز از جانم دست کشیده است، فردا هم که لباسهای زمستانی هنوز هستند. به سکوت سفر کرده ام، به خلوتی که بشود به کسی فکر کرد. بین دلواپسیِ آن همه کارِ همیشه، نقش می بندی. شبیه خیلی هایی، جمعِ خوبیِ خیلی ها، مهربان و پاک، شنونده و صبور، صبرت از چشمهایت هم زیباتر است. 

خیالت، گرمم نمی کند، جایت را پر نمی کند، اما نورِ دوریست، که زنده ام می دارد. 

  • زهرا