فمینوستالژی

Feminostalgy

فمینوستالژی

Feminostalgy

۱۷ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

برای خواستن‌های ما، به شرط ِ آرامش، همین زمان کوتاه کِش می‌آید. می‌بینی از همان که چشم بر هم زدنی به نظر می‌آمده چقدر حاصل داری. این‌ها به کنار...
اولین باری است که دلم واقعاً می‌خواست ساکت نبودید شماها... که قوت قلبم بدهید و بگویید تلخ‌کامی‌های رفته دیگر نیستند و برنمی‌گردند. وقتی که می‌گوییم گذشته‌ی تلخ،‌ نگاهمان به قطعه‌ها نیست، به یک کل و برآیند است، که آن شیرینی‌ها، که حاصل شیرین نبود برایشان.

احساس می‌کنم برای اولین بار در زندگی جایی که باید نترسم، دارم می‌ترسم و از دست می‌دهم. هرچه فکر می‌کنم در او بدی و کم و کاست نمی‌بینم، اما دست و دلم می‌ترسد که پذیرفتنش را بداند. یکی پیدا شده محکم‌تر از کوه، که خواستنش مثل هیچ‌کس نیست، که به آینده‌ی روشن ِ با او،‌ نمی‌شود تردید کرد.

من اما با تمام خواستن دلم، نمی‌شوم آن که باید... از بس که می‌ترسم از خودم، که تمام این باغ سبز که پیداست، توی چشم ِ من باشد. 

گفت دو سال است...
دو سال...
بعد من خوشحال شدم،‌فکر کردم بالاخره یکی پیدا شده که چرای خودش را بداند.

خدای خوب، مراقبم باش.
  • زهرا
باید کمک بگیری تا به دور باطل نیفتی، باید ابر احساس را پس بزنی حالا، این چشم‌هایت را ببندی و آن چشم‌هایت را باز کنی. فکر کن، صبوری کن، بسنج. 

هر که را بیشتر دوست دارید، بیشتر مراقبش باشید، هر که را که فکر می‌کنید بیشتر می‌فهمید، از او بیشتر فاصله بگیرید. من که از خودم خبر دارم، می‌دانم حالا اعتماد کردن چه سخت است برایم، نه به دیگری فقط، به خودِ بعدم هم، که خودِ حالایم بماند یا نه...
باید کمک بگیرم.
  • زهرا
جان شیرینم، ای دیریافته!
نزهتِ بی‌گزندِ این روزها که بودنِ قدیمی‌ات یک‌دفعه سبز شد، تازه‌تر از تازه‌گی!
این‌ها را تو که نمی‌خوانی اما قلبم هزار بار می‌گویدت...
ای دیگرباره‌ترین شاهد سعد.
...

سرت سبز، هر که هستی، اگر انسان را رعایت می‌کنی.
  • زهرا

شب پر استرسی را گذراندیم شاید همه‌ی ما، به چاشنیِ یادآمدِ تمام تلخی‌هایی که وجهی از سال‌های کودکی ما و جوانی پدر و مادرمان را تباه کرده بود، به مرور کاراکترهایی که از تصویر آن سال‌هایشان چیزی بجز بخل و حسد و اذیت و آزارهای بیشمار و سلب آرامش و آسایش، چیزی به خاطرت نمی‌چسبید.

فردا نفس‌های حبس شده را زیر آفتاب داغ مرداد، کشیدیم تا دشتستان، وارد شهری شدیم که از رد پای کودکی ما چیزی را نگه نداشته، رسیدیم به خانه‌ای که محل زندگی پدربزرگ بود، جایی که تمام این سال‌ها، ما به آن راه نداشتیم، از آدم‌های خودش و اطرافش و این و آنش، دیگر آنقدر فاصله‌ها رفته بود که برای من و خواهرم همه چیز ناشناخته و نامأنوس بود.

رفتیم داخل، من نوه‌ی اولِ فامیل، پدرم، اولین فرزند پدربزرگم، مادرم اولین عروس... هیچ انتظاری نداشتیم و فقط رفتیم به خاطر اینکه سفرکرده‌ی دیار باقی را مشایعت کنیم تا خدا بداند این همه سال چیزی در دل نگه نداشته بودیم.

اما آنچه به استقبالمان آمد،‌ وعده‌ی سرنوشت بود که «زمان بهترین محکمه و قاضی و معلم» است. من از خدا خجالت کشیدم وقتی موسپیدهای فامیل، از همه عجیب‌تر نامادریِ پدر، حتی دست من و خواهرم را بوسیدند. خیلی خیلی خجالت کشیدم، خودش خوب می‌داند همیشه آزاردهنده‌ترین خودخوری‌ام این است که کسی گرفتارِ من باشد، به خاطر هرچیز... حتی بخشش حقی... من چه حقی دارم خدای عزیز تا تو هستی، هیچ حساب و کتابی را نگه نمی‌دارم و می‌بخشم و فقط شاید بعد از آن بترسم که دیگر برگردم به آنجا که دلم خون بشود.

بعد عموی تنیِ خودم که سال‌هاست درست و حسابی ندیده‌امش و دو عموی ناتنی‌ام که با من و خواهر اختلاف سنی کمی دارند، را دیدیم. عمویم بعد از بیشتر از بیست سال بغلم کرد، پرتابم کرد به آن سال‌های بعد از جنگ و بازسازی و دوری از آبادان، که نایب پدر بود در خانه‌ی ما... زن عمو گفت: «هنوزم عزیزشی»...  بعد مهربانیِ بی اندازه‌ی عموهای ناتنی، عشقی که مخصوصاً نگاهشان به من و خواهر می‌فرستاد...

می‌دانم پدر و مادر مهربانم با دل کوچک‌شان کینه ندارند، اما سن آن‌ها از آنکه فرصت و شجاعت اعتماد ِ دوباره را داشته باشند، گذشته، می‌دانم آن دیدارهای خوبِ پس از سال‌ها به کوتاهی ِ نفس، کو تا دوباره تکرار شوند. دوباره عموهای مهربانم را نمی‌دانم کی ببینم، اما برای همین هم شکر.

هرچقدر هم مغرور و بی‌نیاز و خوگرفته به جهانِ تنهایی، این وقت‌ها می‌فهمی چقدر داشتن پاره‌های تن، عزیز و مهم است. جمع آن‌ها را می‌بینی و تازه جای خالی‌شان در تمام روزها و سال‌های تنهایی، اذیتت می‌کند. 

همین که هستند، از دور حتی، خدایا شکرت. دوستشان داشتم، امیدوارم خوشبخت باشند، من پدربزرگ را خیلی قبل‌ترها بخشیده بودم اما به خاطر پسرهای خوبش، به خاطر پدرم و سه تا عموی نازنینِ دورم، برای روحش آرزوهای خوب دارم.


 بخندیم :)


من که خیلی عاشقم، شما چی؟!

  • زهرا

از خودت بیرون ریخته‌ای، آفتاب و مهتاب عشق و دلتنگی!

حالا کنار صدایت، صدایی‌ست؛ با آهنگ خواستنی جسور، حالا کسی‌ست شبیه طوفان که خود را در نسیم پیچیده باشد...

امسال، همان سال است.


این روزهای متلاطم که بگذرد، می‌آیم به حوصله باز، و برایتان تعریف خواهم کرد، باید کمی آرام شوم و سر نخ خودم را پیدا کنم.


اما گفته باشم که خوبم:) و بگویم که شما بهتر باشید و خوب‌تر که هستید:) تماشایتان گلباران.


  • زهرا

پدربزرگ رفت، وقتی پدر توی راه بود...

من برای پدر بغض می کنم، گریستنم برای او می آید، داغ پدری را دید که سالها سایه اش را از او دریغ می داشت.

کاش کنارت بودم الان بابا...

  • زهرا
بعد یک صبح، بفهمی مدت‌هاست در دنیایش بوده‌ای، اطراف تنهایی‌هایش، تو را در خیالش باز آفریده و در خانه‌ای که ندیده‌ای قدم زده‌ای...
کسی را که گاهی آهسته و ترسیده در دل می‌ستوده‌ای، در حالی که دور بودی و دور می‌ماندی از هر شاید دلخواه، حالا کنارت نشسته باشد و حرف‌هایی گفته باشد، که غریب...
بعد فکر کنی به همه‌ی روزها، فکر کنی و باز بپرسی از خودت واقعا؟!
بگویی بله! 
جوری که انگار هیچ پایان نافرجامی، شادیِ این شایدِ بعید را کور نتوان کرد.

...Et j'ai des ficelles a mon destan
  • زهرا
جسم خیلی رنجور است، با جان یکدل نیست. گرچه خوب خوابیدن نعمتی‌ست؛ برای بدخواب‌ها، نشانه است. خوب خوابیدن به معنیِ خیلی خوابیدن و هی خواب را خواستن و بدن نیمه‌خوابِ بی جان را این‌وَر و آن‌وَر کشاندن... بدون آنکه حتی یک استامینوفن ساده خورده باشی. و تازه وقتی هم خواب نباشی و از فرط بی‌جانی سر روی بالش گذاشته‌ای، از به خواب رفتن و مور مور شدن پس سرت و آن درد و خشکی ِ ترسناکش، جان به سر شدن و نشستن و بغض کردن...
دو روز سفر بودم، گرچه به خاطر وضع و حال من، سفر هوایی را انتخاب کردیم، باز آنجا و وقت برگشتن و بعد از برگشتن و حالا حالاها، گرفتار این بی‌جانیِ غریب هستم و خواهم بود. 
گاهی سه-چهار ساعت می‌شود که نای حرف زدن هم نیست، چه رسد به اینکه کار دیگری دست بگیری. هی گوشی تلفن را برمی‌داری فقط، هی چرخ می‌زنی در دنیای نچسبِ مجازی و هی تماشاهای بی‌ایستگاه و هی دلت که پیشِ هزار کار است...
هی ذهنی که معلولِ بی‌خیالیِ کالبدش و مغلوبِ سکونی بی‌وقفه است، که دستی روی چرخی روان گذاشته‌اش، و دویدنِ بی‌اختیارش روی صورت‌ها، کاغذها، واژه‌ها، تداعی‌ها، عطرها، صداها و تصویرهای مدام را تماشا می‌کند.

خوب می‌شوی.
  • زهرا


Je fais confiance au paix

Et maintenant, je ne suis pas inquiet

Can mes levres dans une montagne

Qui a les bienveillants de yeux

Et cache son amour, et beau

 Dieu merci beaucoup


  • زهرا

ما کم می‌آوریم، ما گاهی نسبت قلب‌مان را به منظر روبرویمان، از یاد می‌بریم... موقّتی... الکی!

یک کمی بعد، نگاه می‌کنی، ای داد بیداد... چرا آب رفت؟ چرا رنگش آن نیست که بود؟ چرا دیگر عطری ندارد؟ چرا تمام آن نشانه‌ها که آشنا...؟ 

کجا رفت؟! ای داد بیداد...

تمام آنچه که باید درست یاد بگیری تا درست بمانی، وقت دریافتن است. حتماً خیلی می‌شود که از دستت برود، حتماً خیلی دلت می‌سوزد... فشرده می‌شوی،‌ سردرگم،‌ حیران... ول نکنی فقط، بمان، درست می‌شود،‌ بالاخره می‌شود، ایمان داشته باش.

نوبتت می‌شود که مهیب(!) پیدایش کنی، نوبت‌تان می‌شود که ترمیم کنید، کی گفته چینیِ بندزده مثل اولش نمی‌شود؟ باور کن بیشتر چینی‌های بندزده از روزگار تازگی‌شان سخت عزیزترند و باور کن، خیلی خیلی خیلی بیشتر عمر می‌کنند. 

ای خدا چه نعمتی‌ست کهنگی! 

  • زهرا