فمینوستالژی

Feminostalgy

فمینوستالژی

Feminostalgy

۲۰ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

من اینکه مِی نَخورم در بهار، ممکن نیست.


از حال خوب که اینقدر حرف می‌زنم، برای این است که ما دو تا(من و حال خوب) تازه به هم رسیده‌ایم. از حال خوب که اینقدر حرف می‌زنم، می‌خواهم منتشرش کنم، در جان خودم و شما، می‌خواهم آنقدر تکرارش کنم که ماندنی شود، گوشت و خون ِ توی رگ و هوای توی ریه‌ها، می‌گویم، چون مثل نابینایی که سو به چشم‌هایش برگشته، دلم می‌خواهد با شوق تازه‌ام بازی کنم، بیازمایمش، بیشتر بفهممش... 

آن وقت‌ها که این حال نبود، جور دیگری بودم. حتی تنِ سالمم را روح ِ خسته از پا می‌انداخت. عوارضِ «روان تنی»، اضطراب و پریشانی، همه‌ چیزم را مختل می‌کرد. حالا، ولی جسمِ بی رمقِ امروزم هم، نمی‌تواند روحِ خوشحالم را به خودش متوجه کند. به همه‌ی کارهایم می‌رسم با تنی که به زور خودش را می‌کشاند دنبال خوشحالی‌ام.

گرچه هنوز از همه‌ی ناملایمات و نازیبایی‌های جهان تا برسد به  محیط کوچک خودم، گله‌مند و آزرده‌ام، اما حالا خوب می‌دانم که راه خوب شدن حال دنیا، طبیعت، ما آدم‌ها، افسردگی نیست. باید هرچه انرژیک‌تر، هرچه مهربان‌تر، هرچه خوشبین‌تر به نتایج بزرگِ قدم‌های کوچک، سهم نفس‌ها را تا وقت هست، به خود بُرد و به فکر سپردن به دیگران بود.

  • زهرا

دستاورد کوچکی برای حدود دو سال خودآزمایی‌ام در روزنامه‌نگاری و خاطرات تلخ و شیرینش. در مسیرش افتاده بودم و پیش می‌رفتم با نقشه‌ها و امیدواری‌های زیادی برای آینده، تا اینکه رخدادی از این آزمون جدایم کرد. بعد که فاصله گرفتم، نمی‌دانم چرا فکر کردم دیگر دوستش ندارم. فکر می‌کنم خیلی مستعد ِ با جریان‌ها بُرده شدنم. این هیچ خوب نیست. در خلوت خودم احساس کردم داشته‌ام به تاخت پیش می‌رفتم، به خاطر ذات رفتن، به خاطر اینکه اگر محیط جدایم نمی‌کرد، پای کنار کشیدن از جریانی که مرا به خود متعهد کرده بود نداشتم، نه به خاطر خودم. هرچند که نوشتن، بیماریِ مزمن و سِیلی‌ست در وجودم که دست قضا به مسیلی هدایتش کرده بود. اما، شاید آن مسیل ِ پرحاشیه با آب و گِل من در صلح نباشد. هنوز نمی‌دانم، فکر می‌کنم تا آخرین دقایق عمرم، هنوز من باشم و آزمون‌های بی‌پایان. 

این هم زیستنی‌ست.

  • زهرا
هیچ وقت از هیچ پدیده‌ای بت نساختم. حتی در و دیوار ِاتاق ِ نوجوانی‌هایم، عکس هیچکس را به خودشان ندیدند. با اینکه به اقتضای سنم، من هم هنرمندان و نویسندگان زیادی را دوست می‌داشتم و تحسین می‌کردم. حالا هم همین‌طور، نمی‌دانم از اولش به همین خاطر بوده یا نه، اما حالا به خاطر این است، که ظلم می‌دانمش؛ بت ساختن از هر چیزی که ممکن است بعدها به هر دلیلی دیگر نباشد، جفا به من است و اگر آن بت، انسانی باشد، جفای بزرگتر به او... 
بت ساختن، طلبکار و چشم به راهت می‌کند و یک سلب آزادی ِ دوجانبه است. عاری از نقص دیدن، ظالمانه‌ترین نگاهی‌ست که می‌شود به موجودی ناتمام کرد.
این را مدتی پیش که یک بنده خدایی، در مورد رونمایی از آخرین آثار یکی از هنرمندان به نام، اظهار نارضایتی می‌کرد، بیشتر احساس کردم. نارضایتی، چشم انصافش را کمی تار کرده بود، در مورد کسی آن گونه تلخ و سخت حرف می‌زد، که روزگاری نه چندان دور، به حد غیرقابل وصفی می‌ستودش، ستودنی که غلظتش برایم قابل هضم نبود.
از نگاه ِ من ِ نسبتاً بی‌طرف، هنر ِ آن هنرمند، گرچه مدت‌هاست به ورطه‌ی تکرار افتاده ولی هنوز هم ستودنی ست. هنوز چشم ِ آدم‌هایی که می‌آفریند، «آنی» دارد که دیگران نتوانسته‌اند خلق کنند. هنوز هم ابعاد ِ فرشته‌خانه‌های مسحور کننده، آنقدر که به فرمان چرخش قلم موی اوست، به فرمان دست و قلم هیچکس نیست. 
لذت حقیقی ِ تحسین، شاید از آن ِ کسانی باشد، که نورِ مطلق نبینند، و سیاهی ِ مطلق هم...
نگه داشتن ِتوازن و تعادل این کنتراست ِ بینش، عشق و مراقبت زیاد می‌خواهد. 
به قول ِ مرحوم پناهی:
«سیاه ِ سیاهم
با زرد هماهنگم کن استاد!
گاهی یک کلاغ، کنتراست یک تابلوی نقاشی را حفظ می‌کند.»
توی تابلوی همدیگر، سیاهی ِ کلاغ‌های کوچک را تحمل کردن و به «نسبت» زیبای سپیدها بیشتر بالیدن، عشق و سبکبالی و شادی را به هم شبیه‌تر می‌کند.

 نسبت‌ها، اندازه‌ها...

  • زهرا

این روزها، کم اتفاق نمی‌افتد برای گفتن... حال گفتن‌شان هم هست، حال ِ خوب، خوب، خوب. قلبم، روحم، وجودم، غریب و نامفهوم، کوکِ لبخندند، احساس می‌کنم بی آنکه بدانم، همین چند وقت، همین حوالی، یک جا یک چیزی که نمی‌دانمش را پشت سر گذاشته‌ام، چیزی که تمام عمر با من بوده شاید که حتی شادی‌های گاه به گاهم را حضور بی‌رنگش، پژمرده می‌کرده... اما مدتی‌ست که به نبودنش ایمان آورده‌ام، چون غمگین‌ترین لحظه‌هایم، حالا لبخند می‌زنند. تمام روحم، دلم، شعر و شکرگزاریست، ادای احترام است به هر چه...

چرا، حالا دلم خواست یکی از اتفاق‌های خوبِ این روزها را بگویم، چون بی‌اندازه به حالم و حالایم ربط دارد. دو روز پیش، عصر توی خیابان، بعد از دوسال، معلم سابقم را دیدم، کسی که حدود سه سال پیش مدتی شاگرد کلاس زبان فرانسه‌اش بودم. آقای موسوی، با سنی که اخیراً پسرش را داماد کرده است، هنوز همان طراوت باورنکردنی و فوق‌العاده بود. هنوز همان ذوق‌های لبریز، همان پروازهایی که خون می‌شوند توی صورتش و می‌خواهند بیرون بزنند، همان لذتِ مجسم ِ آموزگاری و آموختن، وسط خیابان نزدیک چهل دقیقه بدون اینکه نگران وقت باشد یا خسته‌ام کند، ماجرای دفاع از پایان‌نامه‌اش را تعریف کرد، که چقدر زحمت کشیده و کشیده شده به مباحث روانشناختی و ریشه‌ای، و این‌ها را با کِیفی دوست داشتنی، چنان می‌گفت که کِیف کردم. انسان‌هایی وجود دارند، که لازم نیست یک عمر برایت حرف زده باشند، یک عمر شناخته باشی‌شان تا از آن‌ها چیزی یاد بگیری، تمام وجودشان، آموختنی‌ست، نفس کشیدن‌شان، نگاه کردن‌شان، زبان بدن‌شان موقع حرف زدن، آموختنی‌ست. هوای تازه‌اند. 

پایدار و سلامت و مثل همیشه، ذات ِ طراوت باشی استاد، زنده بادی!

  • زهرا
ای روشنا، ای تاریکنا...
 که هرکدام در مطلق خویش، به هیچ چیز اجازه‌ی عرض اندام نمی‌دهید، 
همیشه بجنگید تا ما پیدا باشیم، تا باشیم.
بجنگید همیشه، 
ولی لطفاً روشنا، پیروزتر...



Photo by: Kumi Yamashita
Click here to see ref
  • زهرا
مرگ ترسناک نیست. اضطراب‌آور است. البته وقتی به زندگی ابدی معتقد باشی. اینکه ناچیز و مبهم می‌دانیم از آن سویش، اینکه فکر می‌کنیم جای برداشت کردن است فقط... یک زندگی طولانی پشت زیستنی که می‌گویند در برابر عمر پس از مرگ، کمتر از نفسی ست... برای ما که این کمتر از نفس را آنقدر خواب رفتیم و بیدار شدیم و جنگیدیم و باختیم و به دست آوردیم، که عادت کرده‌ایم. به آن زیستن ِ ساکن ِ لذت یا عذاب ابدی هم عادت می‌کنیم؟ یا که بخش عادت و نیازمندی روحمان به این پرماجرایی‌ها را آنجا نخواهیم داشت؟
از این دنیا رفتن افسوس دارد به خاطر این همه زحمت، مگر اینکه پس از مرگ، من پاره‌ای از تن آسمان باشم، نه یک انسان.
  • زهرا

در کنار همه‌ی مشغله‌ها، فراز و فرودها، دست‌هایم مشتاق‌تر می‌شوند همواره... بعد از سر و قلبم؛ این‌ها فعال‌ترین اعضای تنم هستند و همیشه چیزکی در چنته دارند که به شوقم بیاورند.

سپاس از سکوت ِ جهانم... برای این دلخوشی‌های مختصر.

  • زهرا
دنبال چیز دیگری میگشتم، این شعرواره ی خام ِ هنوز بی اصلاح ِ سال 91 را دیدم، آن روزها... اسم شعر هست موج 60...

جایمان گذاشت قصه ناگهان و

گُم شدیم در کمرکش غرورها و...

ناگهانِ ما کلید خورده بود از

انقلاب سرخ موش کورها و...

ارثمان که دود و اشک می شد از

غارت مسافران گورها و ...

یادمان نداده بود هیچکس

لهجه ی قماش مرده شورها و ...

مغز و جیبمان که آب رفت و ما

هی شدیم هم کلاس بی شعورها و ...

خوابمان نبرد بس که شب شد و

زل زدیم توی چشم کرم نورها و ...

منتظر که بلکه روز می رسید و ...

روز می رسید و ما که خواب و کورها و

بی دلیل آب می شدیم و تَرکه از

غصه ی عقوبت ِ نداده سورها و ...

تازه اول عذاب جاودانه بود

فکر مُردن و جهنمِ تنورها و ...

عینک بزرگ و چشم ریز و

هی نگاه دوختن به دورها و ...

عشق های نصفه نیمه و قدم زدن

صبح زود توی پاتوق سپورها و ...

آرزو که آب رفت تا شدیم

عضو باشگاه جمع و جورها و ...

قصه مان هنوز سوز و آه داشت

ناله ها و لاف شعر و شورها و...

شعرها طَبَق شدند و شاعران

دوره گردهای کوچه ی عبورها و...

محو می شدند و خاطرات گنگ

توی ذهن نسل لخت و عورها

و

.

.

.

زندگی که چند نقطه بود آن وسط

تا به گور، از محله ی صدورها و ...

 

سروده ی رخشان- 1 دی 1391


دیگر اینکه، اگر مستند دیدن دوست دارید، و چنانچه دغدغه‌های محیط زیستی دارید اقتصاد شادی ساخته خانم هلنا نربرگ هاج را ببینید. دنبال مطلبی می‌گشتم که خیلی پیشترها کوتاه درمورد آسیب شبیه هم شدن انسان‌ها نوشته بودم، پیدایش نکردم. در آن نوشته تعبیر «یونیفرم» شدن را برای خودمان، به کار برده بودم. خانم نربرگ در مستندی که نام بردم، باورهای خود را در مورد آسیب‌های جهانی شدن (Globalization)، به تصویر می‌کشد. البته من به شخصه معتقد به برگرداندن همه چیز به نقطه‌ی صفرِ صنعتی و جهانی شدن نیستم، به دو دلیل؛ 

نخست آنکه اگر بناست راه حل برای معضلی ارائه کنیم، ناگزیریم از اینکه به عملی بودنش اهمیت بدهیم. راه‌حل‌هایی که جنبه‌ی درمانگری شفاهی داشته باشند، علاوه بر آنکه حاصل عملیاتی نخواهند داشت، یا محل مناقشه می‌شوند یا مورد بی‌محلی قرار می‌گیرند و کمرنگ می‌شوند.

ثانیاً، همه‌ی جنبه‌های جهانی شدن را «آسیب» نمی‌بینم؛ به ویژه سرعت گرفتن اطلاع رسانی را، که دیگر نمی‌شود در کنار آن، ذهن جوامع را به بکارت ِ پیش از توسعه‌ی ارتباطات رادیویی و ماهواره‌ای برگرداند.

اما به هرحال، مسابقات مُد و انتشار افسردگی و بیماری‌های روانی، رقابت‌های فرعی فرساینده بین جوامع و از بین رفتن منابع طبیعی به خاطر شهرسازی، صنعتی‌سازی و بردن امکانات ِ اَبَرشهرهای توسعه یافته به جغرافیای طبیعی ِ روستاها و زیستگاه‌های محلی، تبعات ِ نامبارک جهانی شدن هستند، که باید به حال آن‌ها فکر شود.

به طور کلی به رویکرد ریشه‌ای ِ تهیه‌کننده‌ی «اقتصاد شادی»، نسبت به معضلات محیط زیستی علاقه‌مند شده‌ام. به عنوان کسی که تحصیلات و تخصص نسبی‌اش مسائل زیست محیطی است و در نتیجه‌ی مطالعات اخیرم، دریافته‌ام که «محیط زیست» پیش از آنکه مسئله‌ی «علوم تجربی» باشد، مسئله‌ی علوم انسانی، مسئله‌ی اخلاق، فلسفه، جامعه‌شناسی، اقتصاد و سیاست است و اگر بناست که آن غایت ِ دست نیافتنی ِ شعارگونه؛ «فرهنگ‌سازی»، محقق شود،‌ تنها از دریچه‌ی این علوم محقق خواهد شد.

  • زهرا
امروز تا به عصر، یکی از پُر تشویش‌ترین‌های زندگی بود که این هم گذشت. از آن آوارهای ناگهان ِ بیچارگی که آنقدر فرو می‌بَرَدت که نمی‌توانی حتی فکر کنی به اینکه تمامی داشته باشد.
بعد فکر کنید کسی که زخمی باشد خودش وسط یک مهلکه‌ی تمام عیار و دیدن زخم این و آن آرام و قرار برایش نگذارد. زخمی بودم وقتی که یک ریز در گوش خواهر خواندم و گریستم و بوسیدمش که باور کن آن طور که فکر می‌کنی نیست، نمی‌مانند این دقایق صعب، نمی‌مانند، می‌دانستم نمی‌مانند اما باورم نمی‌شد که... خودم یکی را می‌خواستم که دلداری‌ام بدهد. آن لحظه‌ها فکرش را هم نمی‌توانستم بکنم که وعده‌هایم به دل خواهر، به غروب نرسیده مثل معجزه می‌رسند، می‌رسند و از زخم ِ عمیق ِ ناخوانده‌ای، رهایمان می‌کنند. 
نمی‌دانم سرنوشتم را دوست داشته باشم به خاطرشان یا نه، سخت‌ترین بلاهای زندگی این است که به غم عزیزترین‌هایت مبتلا بشوی... نمی‌دانم این ضربه‌های سنگین قوی‌ترم می‌کنند یا می‌روم رو به زوال، حالا که خوبم انگار... مثل مریضی که هوشیار به تیغ جراحی‌اش سپرده باشند. به خواهرم گفتم اتفاقاً اگر کسی را تاب ِ این شوک‌ها باشد، من و توایم که یک عمر الفبای تلخی و دشواری را بلد شده‌ایم. من و تو... خواهر جان.
  • زهرا
چقدر متفاوت بود. یک «ضد جنگ»ِ نو، که اگر بیوگرافی نویسنده را ندیده باشی، باورت نمی‌شود که این آخرین نوشته‌ی یکی از قربانیان اتاق‌های گاز در «آشوویتس» بوده است.
تو سرگذشت ترسناک و غم‌انگیز او و خانواده‌اش را می‌خوانی و سپس وارد داستانی می‌شوی که منتظری زیر سایه‌ی ترس و فرار، صحنه‌هایی به خشکی و داغی مثلاً «فهرست شیندلر»، را دوباره مجبور باشی قورت بدهی... یا که دست کم چیزی از جنس «درد» دوراس، کشیده در زجری رقیق و مدید، ولی هیچکدام نمی‌شود. 
قربانیِ یهودی ِ آشوویتس، در مسیر سوئیت فرانسوی، در طول جاده‌های رو به اشغال فرانسه، نقب شیرینی به خرده رفتارهای اجتماعی ِ فرانسه‌ی اوایل دهه 40 میلادی می‌زند و جنگ به جای آنکه سایه‌ی ابری سیاه و سنگین بر تمام عشق‌ها و مظلومیت‌ها و داشته‌های رو به فنا باشد، به جای اینکه شخصیت داشته باشد، اینجا فقط بستریست برای نشان دادن بیرون‌زدگی واکنش‌های انسانی و غیرانسانیِ ساده...
در طول داستان و از میان تعداد بسیار زیاد شخصیت‌ها، در این روایتی که در فرانسه ی اشغال شده می‌گذرد، جنگ هیچ کشته‌ای روی دست و دل شما نمی‌گذارد.
یک کشیش می‌میرد، به دست بچه‌های بی‌سرپرستی که به او سپرده بودند تا ببرد به شهری امن، که از بمباران جان سالم به در ببرد. و یک کلکسیونر چینی‌های گرانقیمت، که از بمباران و از جاده‌های زیر حمله‌های هوایی جان به در می‌برد، بر می‌گردد پاریس، و بر اثر تصادف با ماشین یک رقاصه که از قضا عصر همان روز کمی تا قسمتی توجه او را به خود جلب کرده بوده تمام می‌کند و البته یک پیرمرد ثروتمند که خانواده‌اش موقع فرار فراموش می‌کنند او را ببرند، دهکده‌ای که در آنجا بود بر اثر حملات هوایی یکپارچه آتش شد و سوخت ولی او زنده ماند و در یک درمانگاه خیریه، صحیح و سالم و بعد از وصیت تک‌تک اموالش به مرگ طبیعی مُرد.
ذات همیشه مخوف جنگ اینجا تشخص و تجرد خود را از دست می‌دهد تا مجالی باشد برای به چالش کشاندن «جنگ زده»! در این قاب‌ها، طبقه‌ی اشراف، بورژوا و طبقه‌ی کارگر و کشاورز و حتی روشنفکر را می‌توانی در یک موقعیت شفاف‌کننده مثل جنگ ببینی و در بوته‌ی نقد بگذاری.

ایرن نمیروفسکی... اینها را نوشته؛ قربانی ِ اتاق های گاز، در آشوویتس.


  • زهرا