فمینوستالژی

Feminostalgy

فمینوستالژی

Feminostalgy

۱۶ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

به آغوش خواهمت فشرد، برای آن لحظه که تمام دلواپسی‌های دنیایت را بگیرم، برای آن روز که بخندی، صبر ندارم. از تو هم صبوری نمی‌خواهم، به تو راه خویش را نشان خواهم داد، تا بین ترسهای بزرگ و کوچک دنیای تو و دست و دل من، هیچ درنگی نفس نکشد، نازنینم؛

برایت نامه ها خواهم نوشت.

  • زهرا

نمای اول:

زمانی دوست می داشتی

دوست می داشت ام

ودوست داشتن

چیزی از ما بر می داشت!


نمای دوم:

حفره های سوراخ سوراخ سوراخ

سوراخ می کشم و بوم تنها

سلانه سلانه از ما عبور می کند!


نمای سوم:

درخت تمام شد

یا برگ به جاذبه رسید؟

هنوزکنارم ایستاده ای و 

به داستان ناتمام ات فکر می کنی

قسمت هایی که تمام نمی شود!


برداشت اول:

زمان که می رسد

تمام می شود

می رود و دایره ی قسمت

تنگ تر می شود!؟


برداشت دوم:

بیرون من

چیزی ربوده شد

که در تو فرار می کرد!؟


برداشت سوم:

داستان تمام نشد

قسمت هایی باقی ست

قسمتی ازقسمت ات فرار می کند

قسمت می شود بین ما!


پاورقی:

قسمتی از قسمت ات

درکتاب می گذارم

شاید جوانه بزند!


علی آزادی


روزهای خوب، همیشه گرامی داشتنی اند، حتی اگر تکرارشان اشتباهِ ناممکنی باشد، وگرنه هیچوقت روی خودمان نباید حساب کنیم. 


MUSIC

  • زهرا

مرا دوراهی‌های بی‌اندازه‌ی زیستن، همیشه درگیر کرده است. هزار آرزو دارم، حالا خیال و واقعیت، هر کدام یک دستم را گرفته است و می‌کِشَد. پُر از ایده‌های غرق شدن در واقعیتم، اما خیال می‌گوید که «حقیقت منم»(!) 

در جدالِ هرچه می‌بینم، با هرچه نمی‌بینم؛ تضادهای آنچه که می‌شود کرد با آنچه که شاید بشود، شاید نشود... به حرف کدام گوش باید سپرد؟ اصالتِ کدام را باور کنم که از راه سپردنش به افسوس نرسد.


MUSIC

  • زهرا

آخرین بار که مادر را دیدم،‌ شگفت‌زده‌ام کرد؛ تنهاییِ این 10- 9 ماهی که از هم دور بوده‌ایم،‌ او را با دفترش صمیمی‌تر کرده، رفت دفترش را آورد (قبلاً گفته بودم که تازگی فهمیدم برای خودش چیزهایی می‌نویسد)، گفت چیزی نوشته که دلش می‌خواهد بخوانم و نظر بدهم و نخندَم!

دفترش را باز کردم، و یک قصه سلامَم کرد،‌ قصه‌ی یک پرنده‌ی کوچولو، با زبانی کودکانه، و ناتمام... حال و ذوقم برایش وصف شدنی نبود، مادر قصه می‌نویسد!

گفتم چرا تمامَش نکردی؟ جدی نگرفته بود، می‌خندید،‌ گفت به نظرش خوب نیست و وقتی به اصرارِ من باورش شد که خوب است، گفت تو تمامَش کن.

قبول نکردم، گفتم مادر ِاین قصه تویی، دست من بیفتد خرابَش می‌کنم، خواهش می‌کنم حتماً بنویس، حتماً تمامَش کن. 


چه قصه‌ها که با بخارِ غذای آشپزخانه‌ها به هوا می‌روند و محو می‌شوند...

مادرها...

  • زهرا

بی تابِ دیدن دخترم هستم، جانم از آرزوهای رنگ رنگ لبریز است و پیش از من، دستهای خیال، تمام هدیه های جهان را برایش برده است. خدای مراقب، به خاطرش سپاس و کمکم کن که خوب باشم برایش.

  • زهرا

قلبش عمیقاً شکسته است، درونش را نمی‌شود دید، ولی می‌شود حدس زد... اما از دور لبخند بزند و خیالت را راحت کند که حالش خوب است. خیالت از خوب بودن حالش راحت نمی‌شود که...

قلب‌های بزرگی که اجازه نمی‌دهند دل کسی بلرزد، چقدر می‌ارزند؟

  • زهرا

این روایت میترسانَدَم، که حضرت عیسی را دیدند در دشتی، سراسیمه و عاصی می‌دوید، بعد که علت را پرسیدند، فهمیدند که از مجادله با نادانی به آن حال افتاده بود... جهل، کوریِ ترسناکی می‌آورد، تاریکی اش مُسری است و شبِ ترسش، دامنگیر. مرا از این جماعتِ دَدخوی کثیفِ تروریست، بیشتر از اسلحه و خون ریختنشان، جهلِ مطلق و جهانِ کری و کوریِ محضی میترسانَد، که خود را در آن به زنجیر کشیده اند. این مجانین، خاکستر حاصلِ تاریخ تمدن بشر را به باد می‌دهند و ترسِ اصیل این است...

  • زهرا

مهمان این ترانه‌ی خوب باشید که دو ماهی‌ست، دلتنگی‌های خانم من را در چای خوش‌عطرش هم می‌زند و حل می‌کند. حالش خوب است. حالتان خوب باشد. (حالش خوب نباشد هم حالتان خوب باشد:-))

اینجا کلیک کنید و بشنویدش.

  • زهرا

چه لحظه‌های هولناکی بود، ترس‌ْخوردگی چه حال غریبی‌ست. حکایت ما و شما، ای والا، اگر حکایتِ یکنواختِ دل و دلداریِ شادی بود، این‌همه جاذبه نداشت. از تو می‌آموزم که تنِ نحیف رحم کردن ندارد. از تو می‌آموزم که این تکانه‌های سهمگینِ فراطاقت اگر نبود، قصه‌ی ما تمام شده بود؛ همان روزها که رفته بودم، برنمی‌گشتم.

دوستت دارم، ای مراقبِ جدّی... دورَم نخواه.

  • زهرا

دشواری،‌ اشک‌هایمان را بهانه می‌شود، اما خندیدن خود دشواریست. مراتبِ تجربه، آغوشت را برای این دشواری باز می‌کند.

  • زهرا