فمینوستالژی

Feminostalgy

فمینوستالژی

Feminostalgy

۱۲ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

یلداست.

کنار خداییم.

  • زهرا

ای درون چشم من گسترده خویش

شادی ام بخشیده از اندوه، بیش

...

ما رفته ایم پیش خانواده ی خواهرت، هرکدامشان جور خاصی ست، خودش یک خانم استخواندار است با موهای بلوند کوتاه و پف کرده، -آنجوری که دهه های شصت-هفتاد میلادی مد بود و دو-سه دهه بعد زن های ایرانی یاد گرفتند- میانسال و شاد و خوش مشرب... همسرش ریش های بلندی دارد، مثل درویش ها، بلند و باریک و عینکی، گویا ساز می نوازد. به جز آنها، دیگرانی هم هستند، زن، مرد، هرکدام چهار-پنج تا، جمعشان پرخنده است و چشم های مشتاقی دارند وقتی کنارشان هستیم.

بعد که هوا خاکستری می شود و ما ترکشان می کنیم، اما، خنده ها کمرنگ ترند، تشویش تمام ما را گرفته... دوتایی می رویم یک جایی که جدا بشویم. در بستری از زمان و فضا که بوی تحولی ناخواسته و ناگزیر می دهد، آن طرف، پیرمردی پشت درخت های لخت، گاری و سیگار می کشد و توی حال خودش است، چشم هایش رنگِ «هرچه بادا باد»، از سوز سرما ریز میشوند هی و دود سیگار جا می ماند.

خداحافظی می کنیم، تو از راهی می روی و من از همان راه... پشت سر هم، به صدای قدم های هم گوش داده ایم، دل توی دل مان نیست، تمام ماشین های کم پیش پیاده روها خشک شده اند. کلاغ ها، همه چیز در نبود آنها شکل می گیرد، اما تمام خانه های بی جنبش، پر از چشم هستند.

منتظر اتفاقی هستیم همه...

  • زهرا

چه باید کردها، چه می شود کردها... برای همه چیز به جانت می افتند، این که ربطی به مرض وسواس ندارد، مرض نیست اصلاً ولی همانقدر فرساینده است.

تشخیص و تشخیص و تشخیص، تمام وعده های حاضر و غایب فکر را پر می کند اگر آن بالایی ها اهمیت پیدا کنند. بعد پوسته های شاعرانگی از تنت کنده می شوند، چرا که شاعرانگی نه ابتدای تشخیص است، نه پاسخگوست... فقط درآوردن بوی هر چیزیست، خوب یا بد، در بهترین حالت، مُعرّفِ بی مسئولیت است. اینها را کسی می گوید که شعر دوست دارد و یک روز شاعرانگی را دوست داشت. 

چشم هایم باز نمی شوند و وسط این فکرها، «خاله خانم» ناغافل خودش را انداخته توی سرم، چشمم می بیندش، سلامش می کنم و دلم از تصور نبودنش ریش می شود... روحت شاد گفتن سخت است برایش، ولی شاد باشد مثل آن وقت ها که روی زمین بود و شادیِ خیلی ها می شد.

شاعرانگی ها و ناتوانی هایشان هم بماند برای گوشه ی ذهنم، خواب و خستگی چشم هایم را گرفته اند.

  • زهرا

مادرم، جگرگوشه ام، روزهای تلخ زیادی داشتیم این همه سال، هنوز که هنوز است گاهی کنار هم که می مانیم، یادم می رود که چقدر بسته ی همیم.

این روزها که سهمم از حضورت کمتر شده است، که مثل بچه ها از کنارم که قصد دور شدن می کنی دلم می خواهد دستت را ول نکنم، دلم می خواهد آغوشت برای من ابدی باشد، تازه می فهمم که چقدر می خواهمت، که چقدر عزیزی برایم و چقدر بی طاقتِ دوری ات هستم، عزیز دلم، سایه ی پاک مهربانت همیشه بر سر من و خواهر یاشد، همیشه تندرست و خندان ببینمت، خدا نگهدارت عزیز قلبم.

  • زهرا

سبکبارم، دلسپرده، آرام... اما چشم به راه.

گاهی، مشغله ها با خودشان می بَرَندَم، یادم نمی رود که چقدر دوستش دارم، ولی از یادم می بَرَند که کنارم نیست، از یاد رفتن تسکین می شود. 

دل را بیشتر از همه، دوست داشتن می خورَد، کوچکش می کند، اما نه همیشه... همین دل را، دوست داشتن دریا هم می کند... 

به روزهایم نمی گویم:«انتظار خبری نیست مرا...»، چشم به راه تمام قاصدک های جهانم، تا خبر آمدنش، تا آمدنش...

  • زهرا

کسی که دوستم دارد، به من کمک می‌کند که خودم را بشناسم و دوست بدارم. کسی را که دوست دارم،‌ به او کمک می‌کنم که خودش را بشناسد و دوست بدارد.


امیدوارم

  • زهرا
یک ماهی می‌شود که تمام شده، حجم درس و کار هنوز مجال شروع دوباره‌ای نداده است. اما دل که خوش باشد، همیشه جهان تازه است. دلخوشم به هر آنچه در راه است برایم. همان خواهد بود که می‌خواسته‌ام. احساس می‌کنم برای نفس کشیدن و این لحظه‌های محدود که برای من هستند، احترام زیادی قائلم.
  • زهرا

هواخواه توام جانا و می‌دانم که می‌دانی...

  • زهرا

خونه ی ما دور دوره

پشت کوه های صبوره

پشت دشتای طلایی

پشت صحراهای خالی

خونه ماست

اونور آب

اونور موجای بی تاب

پشت جنگلای سروه

توی رویاست

توی خواب


پشت اقیانوس آبی

پشت باغای گلابی

اونور باغای انگور

پشت کندوهای زنبور

خونه ی ما

پشت ابراست

اونور دلتنگی ماست

ته جاده های خیسه

پشت بارون

پشت دریاست


خونه ی ما

قصه داره

آلبالو و پسته داره

پشت خنده های گرمش

آدمای خسته داره

خونه ی ما شادی داره

توی حوضاش ماهی داره

کوچه هاش توپ بازی داره

گربه های نازی داره


خونه ما گرم و صمیمی

رو دیواراش عکسای قدیمی

عکس بازی توی ایوون

لب دریا تو تابستون

عکس اون روز زیر بارون

با یه بغض و یه چمدون

رفتن از پیش آدمای نازنین و مهربون

 

خونه ی ما دور دوره...

توی رویاست

توی یه خواب...


این ترانه‌ی مرجان فرساد را خیلی زیاد دوست دارم. پر از فکرهای خوبم می‌کند. برایم لبریز است از یادآوری‌های دلچسب، زیبا، دور و نزدیک، لبریز از قاب صورت‌هایی که دوست‌شان دارم، دوست‌شان داشته‌ام، و شاید دوست‌شان بدارم یک روز.
سپاس خدای من، که این لحظه خوب و خوشم، توی ایوانِ یادهای قشنگ و خاطری جمع، می‌توانم لم بدهم، چای بنوشم و با لبخندها و سلامتی‌ها و دلخوشی‌های کسانی که دوست‌شان دارم، عمیق، مور مور ِ خوشحالی‌ام بشود. سپاس که همه جا با منی، قوت قلبمی، اطمینان قدم‌هایمی، صراحت لبخندمی، استواری زبانمی و گرمی ِ مانای دست‌هایم. داشتنت همه‌ی ثروت دنیاست.
  • زهرا

مهسا و اسماعیل، پریروز جشن نامزدی گرفتند. هاجر و لیا، به خانه  برگشتند، پیش پدر لیا و دوباره خانواده شدند. همین خبرها برای ساختن دیروز من بس بودند. شاد شدم از شادی شان و آرزو می کنم این شادی ها منتشر شوند، خوشحالی و دلخوشی از در و پنجره ی تمام خانه ها بیرون بپاشد و عطرش همه جا را بگیرد.

برای بار دوم در این پاییز سرماخورده ام، اما آنقدر خوشحالم امروز که احساس سلامتی می کنم. خدا کند این یادداشتها، بماند برای سالیان دراز، روزی که زندگی هایشان به بار نشسته باشد، روزی که آقا سعید، الفبا را بزرگ و بزرگ و بزرگ تر کرده باشد بدون یک ریال بدهی، روزی که چشم های مانا بخندند، روزی که دوستم دوباره کنار عشقش ایستاده راه برود و عمیق بخندد، روزی که از تمام گوشه های دلم، خبرهای خوب رسیده باشد و غرق آرامش باشیم.

آمین

  • زهرا