فمینوستالژی

Feminostalgy

فمینوستالژی

Feminostalgy

۸ مطلب در دی ۱۳۹۶ ثبت شده است

از روزی که برگشتم، ساعت خواب شبم عوض شده؛ یه سگ این حوالیه، نمی‌دونم صاحب داره یا ولگرده، هرشب، شروع می‌کنه به سرصدا کردن تا خود سحر، تا اذون صبح.

کلافه میشم از صداش، خواب که هیچی، ولی عصبیم می‌کنه، فکرش درگیرم می‌کنه که چشه، چرا اینقدر بیقراره، چی می‌ترسوندش یا باعث می‌شه اینقدر به دور و بَرش بد و بیراه بگه، یه وقتی از شدّت ناچاری دلم می‌خواد گریه کنم، اعصاب صداشُ ندارم...

ولی همچی که یه شب ده دقیقه دیرتر صداش بیاد و فکر کنم قرار نیست صدا کنه دیگه، دلواپسش می‌شم. اتاق خواب من، آخرین اتاقه، کسی توی خونه صداشُ نمی‌شنوه که ناراحت شه، منم هیچوقت شکایتی نمی‌کنم ازش... دیشبم دیر اومد صداش، ولی اومد بالاخره، خیالم راحت شد.


بعضی وقتا از یه چیزایی به ستوه میایم، که وقتی هم نبودن دنبالشون می‌گردیم.


  • زهرا
ایستگاه، شبیه ایستگاه‌های قطار قدیمی، سالن چوبیِ درازی در امتداد ریل، روی یک سکّو بود. چمدان به دست نشسته بودیم منتظر که کبود شد هوا، باران گرفت. گفتم باران است، رفتم که عکس بگیرم. بیرون، اطراف ایستگاه آدم‌ها کم نبودند. شلّاق خیس روی شانه‌هایم نشست و موهایم آب‌چکان و گوریده شد. سر بلند کردم دیدم باران است هنوز، امّا ابری نیست. آسمان شب‌رنگِ صاف می‌بارَد و یک اتّفاق عجیبی توی چشم‌هایش می‌افتد؛ صفحه‌ی تاریک، پُر از تاش‌های نور شد، امّا هیچ ترجمه‌ی دل‌خواهی نداشت؛ تاش‌ها زیاد می‌شدند به سمتی حوالیِ افق می‌دویدند، آن نقطه‌ی نه خیلی دور، داشت زبان باز می‌کرد.
ترسیده نترسیده، دویدیم به سمت دویدنِ تاش‌ها، مردم صورت‌هایشان را باخته بودند. آنجا توی چشم آسمان، داشت جمجمه‌ی بزرگ یک اَبَرانسان شکل می‌گرفت؛ صورتی که نقطه‌های بیقرار برای ساختن و نساختنش بلاتکلیف بودند، شبیه شعله‌ی آتش که توی سر خودش می‌زند هی، تا یک صورتی پیدا کند... کم کم صورتش را پیدا که کرد، ما ترسیده‌تر شدیم. بود و نبودِ باران از خاطرمان پاک شد.
دهان باز کرد، حرف زد با ما به زبانی غریب که نایستادیم گوش بدهیم. فرار کردیم و بعد توی جیغ‌ها و دویدن‌ها شنیدم گفتند او نجّاری از زمان حکمرانی قارون است، که قارون بی‌اندازه آزارش داده بود. شنیدم آمدنش، حرف زدنِ صورتش از چشم آسمان با ما، یک قرار ِ کهنه بوده... 
یک‌دفعه ایستگاهِ چوبی، سازه‌ی عظیمی شد، توده‌ی ما را از دهانه‌های کندویی‌اش مکید، چشم باز کردیم زیر سقفی بودیم و معلّق در آسمان تاریکی که ستاره‌هایش، مثل دندان‌های لق می‌ریختند. گریه می‌کردیم، حافظه‌هایمان برمی‌گشت و یاد کسانی می‌افتادیم که باید می‌دیدیمشان...

...

باز خواب دیدم.
  • زهرا

تقلّاهایت برای اینکه از بودنی کوتاه، جوانه‌های سبز بسازی گاهی شبیه موجی مهیب، آرامشت را نشانه می‌گیرند. 

دلم خواسته که خوب باشم، دلم خواسته که درست زندگی کنم، که شریف و بی حاشیه نفَس بکشَم و هرجا که لازم شد، دست‌هایَم را برای قد کشیدن دیگران دریغ نکنَم. 

آدم‌ها حتّی وقتی که آدم‌ها را دوست دارند، توی دلشان را به کسی نشان نمی‌دهند. توی دلِ آن‌هایی که چشم و زبان‌شان تشویقَت می‌کند، اغلب با تو حرف نمی‌زَند، برای همین مدام مجبوری با خودت مشورت کنی. مجبوری توی یک اتاق باشی که صدای خودَت می‌پیچَد، و مجبوری به صدایی که می‌دانی کَم می‌بینَد، گوش بدهی و نظرش را کم یا زیاد، بپذیری.

آدم‌ها توی دلشان را نشانَت نمی‌دهند، توی دلشان با تو حرف نمی‌زند، رسم نیست. برای همین حسّ‌شان یک جوری می‌شود وقتی توی دلت را نشان می‌دهی؛ باورشان نمی‌شود. چشم‌هایشان به تو می‌خندد ولی معلوم است که توی دلشان، به آن‌ها چیز دیگری گفته که بعد از آن، خودشان هم یک جوری می‌شوند.

به هر حال، به نظرم کم یا زیاد، با توی دل خودت بساز. هیچکس به اندازه‌ی او، نمی‌فهمدَت، تشویقش به اندازه‌ی هیچکس واقعی نیست.

  • زهرا
از کدام روز، منظره‌ها شبیه گذشته نبودند؟
خاطرم نیست.
و هیچ به جای فکر کردن به اینکه «نبودند»، به این فکر نکرده‌ام که چرا باید «باشند».
هر لحظه‌ی زندگی را فقط یک بار نفس می‌کشیم؛ از کجا بدانیم که چه شکلی بودن‌مان، آن است که باید...
وقتی توی پنج سالگی، رودخانه را دیده بودیم و سرشار از احساسِ شادیِ بازتابیده در ابدیتی گمشده... از کجا باید بلد می‌بودیم مثلاً که از سی سالگی به بعد، آیا همان احساس تکرار خواهد شد، یا که این حسِّ زوالِ جاریِ امروز که روی طرحِ لبِ همه‌ی منظره‌های قشنگ ماسیده، واقعیت دارد و برای همه همین شکلی‌ست...؟
  • زهرا
برگ، در حوالی پاییز است و چشمه، گلوی تر شدن ندارد؛ این درخت، محالِ ایستاده‌ایست، حضوری غایب، که دیگر هیچ جوانه‌ای از جانش، به میلاد، سلام نمی‌گوید. روحش، شاید جایی کنار کوه تور تا ابد سبز و ساکت و بی‌انتظار شود... شاهدی که نه موضوع است، نه موضعی دارد و نه وضعیتی قابل عرضه یا اعراض حتّی.
شاهدی مطرود و مسکون و مکتومی ابدی؛ که دیگر هیچ خونی، محیایش نخواهد بود.
  • زهرا

تک گویی های من و سایه اش، مُسکّن روح فرساییت.

امّا چاره چیست، که باید گفت...

  • زهرا

 یک عمر، روی لبه‌های لرزانِ اعتماد نفس کشیدن...

دوباره این روزا یادِ عمو صَفَرعلی افتادم؛ یه جوری می‌گفت «اون دنیا نزدیکه عمو، قیومت نزدیک‌تر» که به ته فکرت هم نمی‌رسید حال خودشُ وقتش که برسه... عمو صَفرعلی اونقدر از اون دنیا و قیومت و شهادت دادن گفت، که روسا اومدن همینجور الکی الکی سرشُ بردن بالای دار... عمو همونجوری که خنده و گریه و ترس و نترسیش پیدا نبود رفت وایساد تا طناب بندازن گردنش... خودشم باورش نشده بود که دیگه ایییینقدر(!) نزدیک باشه... بمیرم برای اون لحظه‌ت عمو...

الان انگار همه‌مون عمو صفرعلی شدیم جلوی صف روسا و روستاییا... خِرِمونُ چسبیدن که ببرن بالای دار، همونجور امید-ناامید زل زدیم که بلکه یه سر سوزن امید از چشم و دهن یکی بیفته بیرون، یا ژنرال روس یه‌هو حال نکنه با مردنمون و امید داریم که فقط خواسته باشه امیدمونُ بکُشه، بعد ولمون کنه...

مسخره‌ست، نه عمو؟!

چی مسخره‌ست دقیقاً نمی‌دونم؛ ما مسخره‌ایم با این حال و روزمون، یا حال و روزی که آوار شده سرمون... فقط می‌دونیم که خیلی نزدیکه عمو، و خیلی...

آی عمو... آی عمو...

  • زهرا

به جای تمامِ بُغض‌های نباریده‌ی آسمان، اشک...

به جای خالی‌ات...

  • زهرا