فمینوستالژی

Feminostalgy

فمینوستالژی

Feminostalgy

۱۷ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

قدم زدیم.

کنار ساحلی که برای اولین بار ابری نبود.

روی متن بازیگوشی سمورها، ریخت عاقل اندر سفیهِ خرچنگ‌های ریز و درشت و دو تا سگ ِ قشنگ... یکی از کنارمان رد شد، دومی که سیاه بود اما هم نژاد ِ نیکُل، سگِ مظلوم و قشنگ ِآقاجان در آن دیدار ِ نصفه نیمه‌ی اول و آخرِ بیست سال پیش... یک پایش هم لنگ بود طفلکی، به ما رسید و ایستاد، فکر کردم گرسنه است، چیزی نداشتیم... عزیزم و جانمش گفتم و به دوستش اشاره کردم، گفتم برو از این طرفی، رفت، از همان طرف... او خندید. 

 لبخندهای ساده‌ترِ بیشتری، در ساحلِ صبحِ تابستانی که بارانی نبود.


  • زهرا

در این رویش غمبار، مرا چه سهمی از بهار... 

دست های گرم کارم را هر بار، سوز سرمای خبری یخ زده، بی حس می کند. 

«تبردار ِِ حادثه را دیگر دستِ خسته به فرمان نیست» 


  • زهرا
فرصت زیادی برای سر و سامان دادن به کارهایم نمانده است. می‌کوشم بدون جا ماندن از روزمرّگی‌های لازم، انجامشان بدهم. روزمرّگی‌های لازم مثل رسیدگی به گیاهان باغچه، مثل احوالپرسی از دوستان، مثل کارهای هرروزیِ خانه که گاهی ما خانم‌ها تلاش می‌کنیم این روزمرّگی را با خلاقیت‌های کوچولو، دلپذیرترشان کنیم... و کارهای عقب مانده مثل تمام شدن نقاشی‌ها و عروسک‌های خاموش، مثل مرور هر روزیِ مطالب تخصصی، مثل تعهد تازه‌ی شیرینی که به خواندن داستان و ضبط کردن آن‌ها پیدا کرده‌ام، که مرورشان را برایم راحت‌تر می‌کند و فرصت بیشتری برای فکر کردن به آنها می‌دهد، و مثل تمام ِ آموختن‌های هر روز که با ولع به سمت‌شان می‌روم، چون هیچ لذتی در دنیا به پای آموختن و آموختن و آموختن نرسد شاید.
از اول تابستان شاید در مجموع چهار- پنج بار از خانه بیرون نرفته باشم، اما آنقدر سرگرمم که احساسش نمی‌کنم. مهم این است که یک روز بتوانی آن «رانه»، آن کلید، آن جرقه را که هُلت بدهد سمت نایستادن پیدا کنی، آن وقت دیگر هیچ حالی بر حرکت تو مؤثر نخواهد بود و به قول قدما، در هیچ صورتی، رفتار و روش تو «بِنَگردد». امیدوارم همه زود پیدایش کنند.

- صدای تلویزیون می‌آید، باز خبر یک کشتار تازه... در فرانسه... مثل هر روز که در مالزی، سوریه، عراق، فلسطین... این طرف و آنطرف ِ زخم‌های باز زمین،‌ دلم می‌خواهد بگیرم گوش‌هایم را...
  • زهرا
دولت ِ خویش‌گَردان شده‌اند، بی‌فرمان می‌بارند چشم‌ها با بهانه‌های نبوده... علامت «رکورد» را می‌فشاری، می‌خوانی:
«ناگاه مُشت‌هایش را در هوا بلند می‌کند و به ناتوانی در هوا می‌جنباند، گویی با تصویری در نبرد است که تو چون با نوک پا نزدیک می‌شوی بازمی‌شناسی‌شان: مسیح، باکره، قدیس سباستین، قدیسه لوسیا، ملک مقرب میکائیل؛ و شیطانی نیشخند بر لب بر پرده‌ی باسمه‌ای قدیمی، تنها چهره‌های شاد در این شمایل‌های اندوه و خشم،...»
چشم‌هایت یکباره می‌سوزند، از سطرهایی که کَنده می‌شوند، به حالت نگاه ِ «رامو» بر متن بنفش می‌چسبند، یک جوری که به جای ساز انگار، قرار است موسیقی از مردمک‌های اینجا سیاه نمایانده‌اش بپاشد به مساحت ِ ذهنت.
نفس‌های کم آمده را تازه می‌کنی، تازه می‌کنی، تازه... ‌نمی‌شوند؛ چشم‌های هردویتان مغلوبِ مُچالگیِ غریب حسّ است. سیلِ «آشناپندار»های بی سر و ته، و بازگشتِ فراموشخانه‌های «چند لحظه»، نشانه‌های نیازند به دست‌آویز، به ذهن‌آویز، ذکرها را هرچه از بَری، نیم خورده، نیم گفته، ردیف می‌کنی بر زبان...
به او گریه می‌کنی، به او گردن تاب می‌دهی، آویخته‌اش می‌شوی، می‌گویی‌اَش این احوال ِ ناخوانده‌ی ناشناس ِ آمده را... 
چرا فکر می‌کنی یادش رفته آن همه داد و ستد را؟
بعد چشم‌ها را می‌بندی، مؤمنی که «قریب» الوقوع است او، لابد که آرام می‌شوی.

به ضبط کردن پایان می‌دهی، شماره می‌کنی صدای نفس‌های کم‌آمده‌ی یکی در میانِ واژه‌ها را، امروز بیشتر است که...
 خجالت می‎کشی، قابل ارسال نیست.
  • زهرا

«گفتم: ای پیر، چشمه ی زندگانی کجاست؟

گفت: در ظلمات، اگر آن می‌طلبی خضروار پای‌افزار در پای کن و راه توکل پیش گیر تا به ظلمات رسی.

گفتم: راه از کدام جانب است؟

گفت: از هر طرف که روی، اگر راه روی، راه بری.

گفتم: نشان ظلمات چیست؟

گفت: سیاهی،‌ و تو خود در ظلماتی، اما تو نمی‌دانی،‌ آنکس که این راه رود چون خود را در تاریکی بیند، بداند که پیش از آن هم در تاریکی بوده است و هرگز روشنایی به چشم ندیده، پس اولین قدم رهروان این است و از اینجا ممکن بود که ترقی کند.»


عقل سرخ - شهاب‌الدین سهره‌وردی


موقوفِ فَرْمانِ تواَمْ

  • زهرا

دلشوره کم حرفم می‌کند.

دلشوره دارم.

می‌سپارمَمْ به خودت.



  • زهرا

خوب و آهسته است.

قدیمی است و نامنتظَر، حرف دارد انگار...  آنقدر، که دلشوره می‌گیرم.

ولی من هم ساکت می‌مانم مثل او و خودمان را به خودش می‌سپارم.

باورم شده است که «باشد اندر پرده بازی‌های پنهان»، همین که غصه‌ام داده بارها؛

حالا گمانم باید به خودش بسپاریم، حالا که آخرش آن می‌شود که او خواست، بگذار ساکت بمانیم تا اگر نه آن است، رنج کمتری ببریم.

وکیل باش، ای مهربانِ قهّار! ای بصیر!

من غیر از آن که تو خواستی، «هیچ چیز» نمی‌خواهم.

وکیل باش.

  • زهرا

مبارک باشیم به نامت، و گل‌باران. 

ثروت‌ نادیده‌ی بی‌نهایتی‌ست؛ این که با تو حرف می‌زنم.

شنیدنت... دیدنت...

همه‌ی چیزی است که باید

و سپاسگزارم

که روشنم می‌داری.


منبع عکس


  • زهرا

دوست داشتنی ِ ما

چه خوب که «ما»

چه بد که نیستی

...

خانه‌ی دوست را زود پیدا کنی...

  • زهرا

پایان این تابستان، آغاز یک تحول تازه خواهد بود. به یک دوراهی خواهم رسید که مسئله اصلاً انتخاب یکی از آن‌ها نیست. برایتان پیش آمده برای چیزی تلاش کنید که مطمئن نباشید بخواهیدش یا نه؟ 

چند وقت اخیر، بعد از پایان قرارداد کاری‌ام فرصت خوبی شد تا بتوانم دوباره به تخصص علمی‌ام رجوع کنم. یک مقاله‌ی تازه محصول آن است، بخت یار بود و بعد از چهار-پنج سال توانستم با استاد راهنمای سابقم ارتباط بگیرم، راهنمایی‌های خوبش دلگرمم کرد و حالا مشغول ترجمه‌ی ماحصل آن همکاری هستم. 

زبان‌آموزی به صورت فشرده ادامه دارد. فرصت طلایی دیگری بعد از آن ملاقات با استاد موسوی  عزیز پیش آمد و یک دوره کلاس فشرده زبان فرانسه را نیز توانستم با اندوخته‌ی نسبتاً خوبی پشت سر بگذارم. انگلیسی هم وضعیت خوبی دارد ولی با زبان آلمانی ـ این زبان به قول دوستان ورزشی چِغِر و بَد بَدَن ـ هنوز به کُندی می‌سازم. شنیده بودم ولی حالا که خودم کمابیش دستی بر آتش گرفته‌ام خوب درک می‌کنم که فرق فرانسوی و آلمانی چیست.

فرانسوی، زبان احساس و هنر و زیبایی است، آلمانی زبان خط‌کش و فلسفه، این دو زبان به شکل عجیبی از مردم‌شان، از گویندگانشان، تصویر می‌دهند و تاریخ سرزمین‌هایشان را، ویژگی‌های اقلیم آن‌ها را حتی، مجسم می‌کنند. یک ترانه‌ی آلمانی گوش کنید، بعد یک فرانسوی، اهل دل باشید حرفم را خوب می‌فهمید. با اینکه زبان فرانسوی را عاشقانه دوست می‌دارم و بهتر یاد می‌گیرم، اما آلمان و آلمانی را برای یک مهاجر، به خاطر دیسیپلین اخلاقی و کمتر غیرقابل پیش‌بینی بودن‌شان ترجیح می‌دهم.

آخر تابستان، اول دوراهیِ از خانه دور شدن و کمی پس از آن باز از خانه دورتر شدن است. یکی در ایران، یکی بیرون از ایران... وضعیتی که حاصل تلاش آگاهانه و چندماهه‌ی خودم است، اما دلواپسی‌های زیادِ پدر و فکر تنهایی آن‌ها بعد از من که آن‌ها با اصرار بر همراه کردن خواهر تصمیم‌گیری را دشوارتر می‌کنند، برایم جای خوشحالی چندانی نمی‌گذارد.

پدر و مادر من علیرغم فامیل‌های به دردنخور دور و نزدیک عملاً هیچکس را ندارند، خیالم از تنها نماندنشان که راحت نباشد،‌ هیچ قدمی برداشتنی نیست. فکر می‌کنم تهران فعلاً گزینه‌ی بهتری باشد، دست کم رفت و آمد راحت‌تر است و هوایشان را بهتر می‌شود داشت. مطمئنم اگر تلاش و علاقه‌ام را حفظ کنم، در زمان بهتری و با شرایط بهتری که خیالم از همه طرف راحت باشد، فرصت بهتری خواهم داشت.

راستش فکر و تلاشم برای رفتن از چندماه پیش قوت گرفت که یک آشنایی را دیدیم و تشویق‌مان کرد، همه‌ی فرزندانش را فرستاده بود و به خصوص رزومه‌ی من را دید، گفت شانس پذیرش بالایی داری، اوایل فکر خیلی خوبی بود اما بعد متوجه شدم آن بنده خدا که همسری هم ندارد با رفتن بچه‌ها،‌ چه تنهایی غم‌انگیزی پیدا کرده، با اینکه پُز آن‌ها را می‌دهد ولی مدام فکر می‌کنم شب و نصفه شبی اگر اتفاقی برایش بیفتد چه کسی به دادش می‌رسد؟ وقتی دلتنگ می‌شود چکار می‌کند؟

ما نسبت به آن‌هایی که عزیزمان هستند،‌ آن‌هایی که در قلب ما هستند، آن‌ها که پاره‌ی تن ما هستند، آن‌ها که یک عمر خیلی چیزها را نخواسته‌اند که ما خوشحال باشیم مسئولیم. اینجور وقت‌ها می‌گویم ای کاش خواهر و برادرهای زیادی داشتم، کاش یک خانواده‌ی پرجمعیت بودیم.

  • زهرا