فمینوستالژی

Feminostalgy

فمینوستالژی

Feminostalgy

۱۷ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

نفس می کشم هنوز و به زیستن، ادای احترام می کنم، هر روز. با نفس های عمیق، با فکر و سکوت و آرامش، که میهمانی زودرنج است و نازش خریدار دارد. 

خدایا، سپاسگزارم.

تازه ترین مشق، بعد از ماراتُنِ نفس گیر امتحانات و نمرات خستگی دَرکُن.

  • زهرا

این بار پیش از رفتن، آنقدر اتفاق های خاص، قاب های ویژه رخ داده اند، که یک حس غریبی پیدا کرده ام. شاید خنده دار، شاید مسخره یا شاید خیلی دم دستی و مزاح آمیز به نظر برسد، اما یک لرزی به جانم افتاده، هر چه مرور می کنم، می بینم این صحنه ها، شبیه خاطراتی از روزهای آخر زندگی هستند، که بازماندگان مرده، برای دیگران تعریف می کنند. باورش سخت است که نوشتن همین ها، حالا می ترساندم... 

من از مرگ آگهی بیزارم... به همان اندازه که از غافلگیر شدن! خدایا، می شود یک راه حلی برایش پیدا کنید؟ خدای مراقب، پدر و مادر و خواهرم را به تو می سپارم، چه با من، چه بی من، خیلی خیلی نگهدارشان باش، نگهدار جسمشان، جانشان، دلشان... 

خدای آسمان، لطفاً نگهدار همه باش، لطفاً نگهدار من هم... اگر خواستی ببری، لطفاً نه خیلی غافلگیرانه، نه خیلی آگاهانه، اگر خواستی ببری، لطفاً در آرامش ببر، لطفاً خیالم را قبلش از عزیزانم، از خوب ماندن زندگیشان و از قوی بودنشان راحت کرده باشی.

خدای خوب، سفر همه ی مسافران، بی خطر باشد. دوست دارت، آمین.

  • زهرا

شوپنهاور تو را به خودت نشان می دهد. شاد بشوی یا غمگین، یا متعجب یا عصبانی، هر چه بشوی، بی تفاوت نمی شوی به گمانم. بعدش یک کاری برای خودت می کنی.

«در باب حکمت زندگی» را پیشنهاد می دهم. ترجمه محمد مبشری، چاپ انتشارات نیلوفر*


ای روشنا، راهنمایم باش. 


*سر فرصت، چند نقل قول شاید نوشتم.

  • زهرا

والا، دستِ بالای هرچه دست، بلندمرتبه!


امروز از تو خواهش دیگری دارم، امروز دعای من این است:

به من کمک کن ساکت باشم. سکوتی بزرگ بیاموزم. مرا هر چقدر که هستم، چندبرابرم کن به قامت خاموشی. آمین، آمین، آمین، آمین، آمین و آمین ها...

  • زهرا

تعطیلات میان ترم تمام شده است. هنوز نرفته، کوله بار سفر روی دوشم سنگینی می کند. تصور آن خانه ی بی نور، آن تنهایی اذیتم می کند اما آمدنِ این بار، نشانم داد که توی شهر خودم هم غریبم.

حالا هی به خودم می گویم چه فرقی می کند کجا بودن. به من یاد دادند آدم ها که استثنایی وجود ندارد. هیچ سلامی بی طمع نیست و بی طمع، هیچ دوستی ای معنی ندارد.

خداجان، قلبم درد می کند، نفسم تنگ می شود، تو تسکین باش، توان بده، جان بده، تحمل بده، روی تو برای گذشتن از این تنگناها، حساب کرده ام.

  • زهرا

دوست دارت هستم ای عمق دلخوشی، ای شرق ِِ ممتد حضور، ای غیبت مدامِ تنهایی، سپاسگزارم، برای پاسخ های زود، برای مراقبت های هنوز و همیشه، برای نماندن در وقفه های دلتنگی، سپاس و ستایش برازنده ی توست که بزرگترینی، صبورترینی، داناترینی و یارترین.

  • زهرا
امروز حالم را حسودی بد کرد. به خودم آمدم دیدم از فکرم دارد جملات سطح پایین و نازیبایی می‌گذرد؛ چیزهایی که خرده شکست‌هایم یا فاصله‌ی نتایج دریافت شده از تلاش‌هایم را توجیه کند اما به هیچ دردی نخورَد. به جلو فرار کردم، رفتم به رقیب تبریک گفتم تا خودم را از توجیه‌های نادرست و غیرمنصفانه کَنده باشم. توی فکرم از خدا خواستم کمکم کند. تنهایی سخت است، من ِ تنها وقتی در شرایطش قرار می‌گیرم تازه می‌فهمم که حسادت چه بیماری کمرشکنی می‌تواند بشود. نه حالت را خوب می‌کند، نه راه اصلاح خودت را هموار می‌کند. جز یک واکنشِ هیجانیِ محض نیست. در شأن من نیست که دامنه‌دار بشود. 
به شأن خودتان زیاد فکر کنید. از خودتان همیشه بخواهید که جانب احترام خودش را رعایت کند. به نظرم مهم‌تر از جان و سلامتی و هرچه در این دنیا برای یک انسان، محترم بودن است.
  • زهرا

روزی تو خواهی آمد، از کوچه های باران

تا از دلم بشویی، غم های روزگاران

تو، شاید یک اتفاق باشی، که دلم را خیلی بزرگ کنی، صبرم را زیاد... تو شاید یک عبورِ ساده باشی، از کنار ِِ  یک تصویر ِِ تکراری، که تصمیم بگیرد یک روز، تکراری نباشد. تو شاید کسی باشی از گذشته یا آینده، تو شاید بی کسیِ متفاوتی باشی اصلاً، شگفتانه ی دیگرم باشی برای خودم... حتی، تو مرگ باشی شاید...

تو شاید همین حالا باشی اصلاً، غم کجا بود؟! 

نوبت گوش سپردن است به پژواکِ «تو شاید»ها، نوبتِ قوی بودن و تمرین ِِ آزاد بودن از انتظار است. انتظاری که منتظرت کند، خوب نیست. منتظرها، دست و دلشان به هیچ کار نمی رود وقتی انتظارشان راست باشد. خُمارِ چشم به راهی را باید به راه داد و انتظار داشت، ولی منتظر نماند! 

  • زهرا

امروز هم ناگزیر بودم دلم را نادیده بگیرم و خاطر کسی را برنجانم. یک همکلاسی محترم که حدود یک ماه است به زبانهای مختلف ابراز علاقه می کند. امروز به آنچه میترسیدم اعتراف کرده بود، توی نامه اش، وقتی که بیدار شدم.

گفتمش نه... اما دلم می خواست یکی بود که به او بگویم چقدر گفتنش این سالها سخت است. وقتی که بدانی شاید او آخرین برگ درخت بود، شاید او آخرین سهم تو از تنها نماندن بوده است. موقع نه گفتن هزار تصویر از پندار آینده ات، وسوسه ات می کند. که این دست را بگیر، شاید آخرین دست بود...

ولی دلم که نباشد، زبانم سنگین می شود. گفتم نه، شاید به قیمت انتخاب تنهایی، برای چندمین بار. امیدوارم برای دل آن بنده ی خدا، مونسی بهتر پیدا شود، حتماً می شود.

  • زهرا

امروز برای اینکه دختر خوبی باشم، کلی انرژی صرف کردم. دو سه روزی هست که به دلایل محیطی، بیقرار و عصبی هستم. تمام تمرین و تلاشم را به کار بستم که تابع حال درونم نباشم. دیروز عصر مهمانداری خیلی کمکم کرد و باعث شد آسان بشود. امروز اما نه، برای همین آنقدر توی فکرم شلوغ پلوغ کردم و مراقب خودم بودم، که حتی از روزهای عادی هم رفتار آرام تری داشتم. آشپزی می کردم و آنقدر به دستهای خودم نگاه می کردم، که خودم را نمی شناختم. حرکات عجولِ همیشه ام، خونسرد و مسلط و آرام گذشت. بعد، طراحی کردم، بعد از چند سال دوباره برای خودم چندتا اتود طراحی لباس زدم. باز هم آنقدر با حوصله، که عجیبم آمده بود، طرح های خیلی ظریف و تمیزی شدند.

چند بار صدای صحبت خانواده با هم، صدای تلویزیون و صدای باد که از بیرون می آمد، می رفت که تحملم را بشکند. اما موفق شدم که موفق نشوند. توانستم عمیق، شمرده و کشدار، نفس بکشم. توانستم خودم را تشویق کنم، به خودم افتخار کنم به خاطرش. من عصبی نشدم، با کسی جر و بحث نکردم، بغض نکردم و نگذاشتم چیزی برای توی خود ریختن، ساخته شود. توانستم لبخند بزنم یواشکی، و شعرهایی که دلم میخواست، ترانه های دلخواهم را زمزمه کنم.

غذای خوشمزه ای شد، عطر قیمه ی امروز، برای خودم خیلی فرق داشت.

  • زهرا