فمینوستالژی

Feminostalgy

فمینوستالژی

Feminostalgy

۶ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است

تصمیم گرفته‌ام علیرغم موج‌های مخالف، شادی را انتخاب کنم. تصمیم گرفته‌ام تلخی دیدن را شیرین ترجمه کنم، تصمیم گرفته‌ام از درون تغییر کنم و دیگر مغلوب نباشم‌.

قوی هستم و از پسِ هر مشکلی برمی‌آیم. ارزشمند هستم چون شکستگی‌های مکرّر باعث نشده تن به هر چیزی غیر از باورم بدهم. سال‌ها تنها مانده‌ام، علیرغم سخت‌ترین شرایطِ روحی که شاید حتّی یک محصور نداشته باشد، ولی هیچ‌وقت خودم را به آدم‌هایی نسپردم، که آگاه یا ناخودآگاه، شرایط دشوارم را بستری مناسب دیدند تا به هر شکلی که میلم نباشد مرا داشته باشند.

شادی را انتخاب می‌کنم از حالا. شادی و زندگی.

  • زهرا

چیزی به باشکوهیِ طاقت، کشف نکرده‌ام. باشکوهِ تلخ، باشکوهِ دیکتاتور... باشکوهِ خودسَرِ بی‌اجازه... زندان‌بانِ باشکوه.

  • زهرا
شأن! 
روزگارِ رفته را هم از روزگارم پر دادم، 11 سال نوشتن‌ها را... دو روز پیش تمرینِ مردن کردم؛
می‌ترسم از خون، و از تصوّرِ این‌که مرگِ عجیبی داشته باشم با صحنه‌ای ماندگار، خودم را می‌گذارم به جای عزیزانم و همین که مرگم را بخواهم به دوش‌شان بگذارم غم و شرمساریِ بزرگی‌ست برایم، لااقل فکر می‌کنم آرام و بی‌حاشیه بمیرم، خواب به خواب بروم که مرده‌ی خوب‌تری بمانم به خاطرشان. ریه‌ها را خالی می‌کردم از هوا و نفس نمی‌کشیدم، تا هفت بار و هر بار زمان طولانی‌تری را تمرین کردم. خیلی غریب است؛ پای مرگ که میان می‌آید، جسم و روح به هم عجیب خائن می‌شوند. اراده کرده بودم که بمیرم، به مغزم فرمان مردن می‌دادم، ابلاغ می‌کرد ولی تمام اعضاء که شاید در حالت عادی بارها نفس نکشیدن را برای نمردن تمرین کرده بودند، به 7 ثانیه نکشیده عصیان می‌کردند؛ خیلی غریب است تماشای دست و پا زدنت پیش چشمِ خودت، بی آن‌که خواسته باشی. این‌طور بگویم که نمی‌شود تشریفاتِ جان کندن را شیک و محترمانه به جا آورد. دست و پایت مثل گله‌ی گوسفندِ صاعقه‌زده رم می‌کنند و این مرا به وحشت می‌انداخت. حالا یواش یواش از خودم چیزهایی را کنار می‌گذارم، بلکه جانم را به کاهیدن عادت بدهم. 
می‌گویند کسی که بخواهد بمیرد حرفش را نمی‌زند.

مفصّل‌اند زمستان‌ها
و برف
نسخه‌ی خوبی نیست
برای سرفه‌ی گلدان‌ها
  • زهرا

برای هرکسی که ممکن است خواندنِ این خبر دلش را خنک کند و این را شاید از خدا خواسته باشد مینویسم.

به بی‌ چاره ترین وضعیت ممکن رسیده ام.

  • زهرا

آیینِ انفرادی‌ام را به جا آوردم که فقط سر و تن شستن در یک حمّامِ بی‌سقف زیر رگبار باران بود و به موها از سرخیِ محوشونده‌ای کشیدن. مراتبِ آن غسلِ مهم را به عمقِ تاریکِ سیل‌بارِ آسمان چشم دوختم و صدایش کردم، فریادزنان.

و پس از آن هم همه به تاریکی گذشت، وقتی سوار ماشین، از خیابانی می‌گذشتم که آب در آن بالا آمده بود، و دیدم که روی یک کشتیِ کوچکِ چوبیِ قدیمی، چند مردِ لاغرِ تیره‌پوست با تنپوش‌هایی شبیه لباسِ جاشویی، گوش به فرمانِ خلسه‌ی عمیق‌شان می‌رقصیدند و کرباس‌های سفید به تن‌هایشان می‌چسبید و پرچم‌های بزرگی را رقص‌کنان می‌نوشتند.

به مقصدم که رسیدم یک اداره‌ بود که مثل دهانه‌ی دستگاهِ چرخ گوشت، درون و بیرونش آکنده از اجسامِ آدم بود که به درون و بیرونش هجوم می‌کردند. بی مزاحمتِ آن حجم از مانع، زیرِ تسلّطِ آن حجم تاریکی داخل شدم و چند قدم نرفته، حسّم حضور کسی که پی‌اش بودم را در آن فضا، مطلقاً نفی کرد و به خیابان برگشتم.

آبِ بالاآمده‌ی خیابان، تاریکی، سیاهی لشکر، همچنان تداوم داشتند که منتظر تاکسی شدم، تاکسی‌‌های زردِ زیادی گذشتند و هیچ‌کدام نایستادند، چندی بعد یکی ایستاد که پر از مسافر بود، چرخ‌هایش در بدنش فرو رفته بود و شکم ماشین، در حرکت و ایستاده، کاملاً به زمین می‌سایید. عقب ماشین چندمسافر در هم چپیده نشسته بودند و جلو، یک مسافرِ جمع شده سمتِ راننده که جنسیت هیچ‌کدام قابل تشخیص نبود، و چشمم به ملحفه‌ی سفیدِ زیر پایش که پیدا شده بود قفل شد: چند لکّه خونِ تازه که برقِ لزج بودن داشت، به دل‌آشوبه‌ام مسلّط شدم و فاصله گرفتم و ماشین رفت، بعد از روبه‌رو صدای خواندنِ زنی آمد.

توی بلندگو، بلند و پرتحریر و بی‌وقفه آوازهای دَری می‌خواند و خانه‌ی مندرسِ آن سوی خیابان، پیشِ چشم‌هایَم تعمّداً کشفِ محتوا کرد تا ببینم که زنی، رو به چند مرد با لباس‌های بلندِ سفید، میکروفن در دست دم گرفته تا آیینِ دیگری را دم بدهد.

سگی با صدای سوزناک، مغلوبِ تنِ آن جمعیتِ مختصرِ پیگیر و معتقد به چیزی، مُثله می‌شد، جیغ می‌کشید ولی تنش خون نداشت. پوست از تنش جدا می‌کردند و با او، با سگِ مُثله‌شونده حرف می‌زدند، چیزی شبیهِ ادای الحانِ تلقین، به مرده‌ای که به خاک می‌رود، و همین‌قدر رنج‌دیده از خواب پریدم.

  • زهرا

هیچ چیز را اندازه‌ی لحظه‌ی سبُک شدنِ روح از تَن نمی‌خواهم. و دلم می‌خواست همین لحظه، همه چیز رنگِ هوا می‌شد، یکی دستم را می‌کشید از زندانِ خودم، آهسته می‌گفت تو آزادی و مثل بادبادک، به دستِ بادم می‌داد.

خدای مراقب.

  • زهرا