فمینوستالژی

Feminostalgy

فمینوستالژی

Feminostalgy

۱۶ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

مبارک بادت این سال و همه سال

هنوز نفس می کشیم، هستیم، پس هنوز امیدواریم، سرمایه تان است، بداریدش، می دارمش:)

  • زهرا

خوانندگان خاموش و مهربان و بی حاشیه، سال نو مبارک، امیدوارم که با خاطری آرام و راضی سال کهنه را تحویل بدهید، امیدوارم که سال نو برایتان لبریز باشد از بهانه های لبخند و دلخوشی و سپاسگزاری. 

اگر اهل آرزو کردن و دعاهای خوب هستید، مرا هم فراموش نکنید، فرقی ندارد چه کسی این نوشته را بخواند، از صمیم قلب و بی تبعیض، برای تک تک شما آرزوهای خوب دارم. سلامت باشید.

  • زهرا
این شهر
بانوی انتظار و دریغ‌های مکرر
از بام خانه‌هاش
این مرغ سوگ را بپرانید...

هر روز بیدار شدن، با انتظارخبرهای تلخ، دشوار شده است. چه سال عجیبی...

افشین یداللهی... از دست رفتنش...
  • زهرا

اگر «بتوانم»، اگر واقعاً بتوانم برای کسی قدمی بردارم و کمکی به هر نحو کنم، انجام ندادنش از من ساخته نیست، بلد هم نیستم خرده حساب هایم را وسط بکشم، من اصلاً در مناسبات انسانی حساب و کتابم خوب نیست، گرچه که تقریبا تا جایی که حضور ذهن دارم، همه ی اطرافیانِ تا کنونم، حسابشان دقیق بوده و اهل دودوتا چهارتا.

اگر هم نتوانم، نتوانسته ام دیگر... گرچه ذهنم درگیر می شود اما واقعاً وقتی نمی توانم خودم را کنار می کشم تا راه بهتری شاید برایش باز شود.

گاهی هم دلم می خواهد که بتوانم و با اینکه میدانم کاری پیش نخواهم برد، تلاشی می کنم، زوری می زنم و به قدر حرکتی، سعی می کنم امید باشم.

یک چیزی این وسط دلگیرم می کند، آدم های امروز، آدم های زمان سعدی عزیز نیستند، اعضای هم نیستند و وظیفه ی خودشان نمی دانند که بیقرارِ بیقراریِ کسی شوند. اما همین آدمها، اگر یک مریخیِ پسِ کله خورده ای پیدا شود که احساس وظیفه کند، بیقرار شود، تلاش کند و نشود، یا نتواند، بدهکارشان می شود. هرگاه بتواند عزیز است، هرگاه نتواند مطرود... 

بگذریم، تازگی در دنیای مجازی به یک زوج جوان برخورده ام، خودشان شاد و امیدوارند، اهل سفرهای زیاد و لبخند، اما برای خانه های بی چراغ هم روشنایی لبخند جمع می کنند و می برند، خوش به حالشان.

زیباییِ دنیای امروز، همان چشمک محدود ستاره های بیقرارش است، بهتر است از زشتی هایش نگوییم، بهتر است اینها را ببینیم و آنها را به روی دنیا نیاوریم.

  • زهرا

بیا کنارم بنشین، آواز بخوان و بگذار چشم هایت خندیده باشند. خنده‌های کمرنگم، قوت قلب می‌خواهند. 

تو که می‌دانی، خوشبختی‌های زیادی را به شادی، بدرقه کرده‌ام، پشت بدرقه کردن‌ها غم و شادی‌های تنهایی، در سایه‌ها نشسته‌اند به گلدوزی... به آن روزهای شاید، فکر می‌کنند. 

خدایا شکر، مراقب من، شکر.

  • زهرا

از سقف این خلوت آرام، آسان نیست به کوچه زدن. ساده نگاه نمی‌کنم، هر بار برای هر کلمه، هر حرف، به چیزی بیشتر از آن فکر می‌کنم. پس از سقف این خلوت آرام آسان نیست، وقتی کلماتم پر می‌شکند به سوی کوچه... که آوردنده است، بَرَنده است، دل مرا، زمان مرا، سپرده‌هایم را... آسان نیست که آشوب انداخته شود به این آبی ِ کِشدار، ولی من هر از چندگاه، سختگیرانه می‌گویمش که آرام نداشته باشد، بعد می‌نشینم به تماشا، سری را که آبسه می‌کند، جمع می‌شود که ورم کند، بترکد.

بعد لازم است که مراقبش بود، و یادش داد که ببخشد، یادش می‌دهم که خودش را بچلاند، چکه چکه زَهرآبه‌ی آن بیشترک‌ها که کوچه را پُر می‌کنند، دور بریزد. چاله چوله‌هایش را پر از موسیقی کند، و بیرون ریختنی‌هایش نقش و رنگ و پیچ و تاب خط باشد. 

از خودم تعجب نمی‌کنم که به توالی، هنوز درگیر مجادله‌ای مزمنم با بخشیدن یا نبخشیدن، برمی‌گردد به عروسک‌هایم، به گل‌های لباسم، به رژ لبِ کَم‌رویَم و به خاطره‌ی بلند موهایم، باعث خنده نباشد، من هم مثل همه‌ی آنهایم... دلم درگیر تکه پاره‌شدنی که نباید، نمی‌شود اما میدانم چه طعمی باید داشته باشد. 

خوب نیستم اما خوبم.

  • زهرا

برای من و همجنس هایم، در سال مناسبتهای ملی و جهانی، چندتایی هست. هرکدام به عنوانی... راستش این مناسبتها دیرگاهیست که برای من کمرنگ شده اند. البته به نیت های خوبی چنانچه پشت هرکدام بوده است، یا به نیت های خوبی که بزرگ دارنده ی چنین مناسبت هایی هستند، احترام می گذارم، و این مناسبتها را برای آنها که نیازشان است، قلباً گرامی می دارم. 

اما برای خودم، گمان می کنم به این مناسبتها نیازمند نیستم. گرچه به غفلتها و قصور خیلی ها، تلنگر خوبی هستند. نیازمند نیستم، چراکه فکر می کنم دنیای این روزهای ما، برای قدرشناسی از موهبتهایش، کمتر به شعار و تظاهر و یادبودهای ادواری متکی ست، فکر می کنم این همه، پاسخ وارونه ای به اهدافشان می دهند این روزها.

آدمها یاد می گیرند که با صدای بلند فریاد بزنند «کشتار بیگناهان را متوقف کنید!»، «به منابع طبیعی احترام بگذارید»، «هوای پاک!»، «آب،هست ولی کم است»... و «خشونت علیه زنان را متوقف کنید»، ما برای همه ی نبایدهایمان، شعارهای خوب میسازیم، فریادشان می زنیم و وجدانمان آسوده می شود، بی آنکه هیچ گرهی باز یا مشکلی برطرف شده باشد.

برای همین، مناسبت ها را خیلی دوست ندارم، ترجیح می دهم ساکت و رونده باشم و سهم خودم را از نیت های خوب فراموش نکنم. ترجیح می دهم بی صدا زندگی کنم و باورهایم را در باقی عمر، با شعار ها نمیرانم و کوچک نکنم.

زندگی می کنم، قوی و سربلند و روزم به اعتبار همین دستها که به زانویم است، هر روز است.

  • زهرا

اینجا، توی این شهر، دو راه می ماند برایت؛ یا چشم بسته و سر به لاک، یا نه، چشم را باز نگه داری، و از پشت پرده ی اشک راه پیدا کنی به سمتشان، کنار خیابانها، کنار پله برقی ها، زیر پل ها، یا در همسایگی ات، یا توی خوابت حتی... 

به خودت قول می دهی مثلاً، یک قرار منظمِ سبُک، برای دیدنشان، اول دلت آرام می شود، احساس خوبی سراغت را می گیرد. بعد ولی از همین احساس هم گریزان می شوی. شک می کنی به تمام نیت هات، شک می کنی به تمام رضامندی هات، مطمئن نیستی که... چرا، مطمئنی که این قرارِ منظم با آشفتگی ها، این دست رساندن های کوتاه، انجام وظیفه ات نبوده اند. تو سرِ این قرارها، دنبال قرار خودت گشته ای، آرامش خودت، و آسودگیِ خیالت...  وگرنه اگر قرار بود به سهم خودت از بیقراری هایشان فکر کنی، آسودگی، آخرین واژه بود برای به خاطر داشتن.

من از دستهای کوچکم، از همتِ کوتاهم خجالت کشیده ام، من از این سقف بالای سر و از آن گرمی و از تمام آسودگی ام، شرمسارم...

  • زهرا

اگر به خاطر هرچیزی که در حیطه ی اراده ی من است، قضاوت شوم، حتی قضاوت نادرست، می توانم بفهمم، می توانم پذیرا باشم. قضاوت درست را به جان بخرم و قضاوت دیگر را ببخشم و بگذرم.

اما مرا به خاطر آنچه که من انتخاب نکرده ام، اگر قضاوت کنند، نه میفهمم، نه فراموش می کنم...

  • زهرا

امروز، قشنگ و به یادماندنی بود، به خاطر راشین و دخترهای نازنینش، بعد از هفده_هجده سال رفیق ِ به جان بسته ات را ببینی، یعنی یک هدیه ی جانانه، خود خود خودش بود، خود خودم بودم، خودمان، دخترهای شانزده هفده ساله ی آن وقت ها، برای یک روز، شیطنت کردیم، خندیدیم و خاطره های جوانی مان را مرور کردیم، چه روزهایی بود، چه روزهایی...

  • زهرا