فمینوستالژی

Feminostalgy

فمینوستالژی

Feminostalgy

۸ مطلب در آبان ۱۳۹۶ ثبت شده است

گاه‌گاهی که کسی می‌گوید «دوستم دارد»، بیشتر می‌فهمم که «دوستت دارم»؛ 
معشوقِ جان به پاییز آغشته‌ی من...  برای هر چیزی جز نام تو گریه می‌کنم؛ تو چشم‌های من شده‌ای، خودِ گریستنم.
  • زهرا
امروز وسط این همه مصیبت، شادم بی‌خودی:)

نمی‌دونم بعدنا به چه دردم می‌خوره که بدونم یه همچی روزی شاد بودم به دلیل نامعلومی؛ احتمالاً ثابت می‌شه که یه تخته‌م کم بوده؛ هه...!
  • زهرا


دلت تهرون، چشات شیراز، لبت ساوه، هوات بندر

بَم‌ام هرشب، تنم تبریز، سَرَم ساری، چشام قمصر


دلم دلتنگ تنگستان، رو دوشم درد خوزستان

غرورم ایل قشقایی، توو رگهام خون کردستان


توو خونَه‌م جنگ تحمیلی، تُو خونَه‌ت ملک اجدادی

خرابم مثل خرمشهر، ولی تو خرّم‌آبادی


تموم کودکی هامُ، بهم دنیا بدهکاره

تو با لالایی خوابت برد، منم با موج خمپاره


دیگه خسته‌م از این شهرُ، از این دنیای وا مونده

می‌خوام برگردم اونجایی، که انگشتام جا مونده


دلم بعد از تو با هرچی که تَرکش داشت جنگیده

دیگه بعد از تو به هرکی که دَرکش کرد خندیده


روو دستم داغ سوسنگرد، تو قلبم عشق خونین‌شهر

خیالم رکس آبادان، اسیرم باز تو این شهر


موهات قشلاق دستامه، برام بُن‌بسته هر کوچه

مثِ تالار آیینه، به هر سمتی برم پوچه


...

سروده‌ی پدرام پاریزی

  • زهرا
نوجوان که بودم، پدرم همیشه می‌گفت: «مسیر وسطی رو انتخاب کن، و به روایت مذهبی خودش ـخیرُالامور أوسطهاـ» را تکرار می‌کرد. امّا زود یادش می‌افتاد گوشم را بپیچانَد که «بچّه! میانه‌روی حواسِ جمع می‌خوادا! مثل لب پشت بوم راه رفتنه، از این وَر و اون‌وَرش نیفتی!». بعد عزیزم خودَش از آن وَرِ نصیحت کردن چنان می‌افتاد که همیشه آدم را در یک سمتی نگه می‌داشت. خاطره‌های خوبی نمی‌ساخت از آن کارها. ولی هیچ گاه مِهرش از دلم نمی‌رَود و کم نمی‌شود. من فکر می‌کنم صبر خدا را برآیندِ نیّت‌های بنده‌هایش زیاد کرده، چون خودم هم نمی‌توانم آدم‌های شناس را، فارغ از نیّت‌هایشان مورد قضاوت و حُکم قرار بدهم. دوست داشتن، پای بخشش و صبر و انتظار را وسط می‌کِشَد و زمانِ حُکم صادر کردن را عقب می‌اندازد.
  • زهرا
نایتینگِل خَسته‌ست. اگر بمونه، ادامه می‌ده، همونجوری نایتینگِل، نمیذاره آب توی دل کسی تکون بخوره، ولی دلش با موندن نیست. خسته‌ام از دلتنگیت، خسته‌ام از اینکه به خودم و به همه می‌گم خوب شد که تموم شد. خسته‌ام از بس پیش آجی گریه کردم. از بس پرسید چرا هنوز بعد از این همه وقت این همه داغ داری، خسته‌م از بس گفتم بدون خداحافظی بود، مثل دوتا آدم که از دوطرف یه پرتگاه آویزون باشن، که از گرفتن دست هم هیچی گیرشون نیاد، خسته شن و ول کنن.
خسته م از هر روزی که بیدار میشم و آینه، یه چروک دیگه از ردپای گریه‌های دیشب نشونم بده، خسته م از اینکه بیخودی امیدوارم، فقط پوستم کلفته، فقط جون‌سختم متأسفانه انگار.
  • زهرا

نمی‌دانم برای دنیا چه اتّفاقی می‌افتد، واقعاً بعضی‌ها شبیه ویروس‌اند. در این بازه که کار اجزای جهان گذشته از میرایی، شکلی شده‌اند که وابستگی داشتن آسیب‌پذیرت می‌کند؛ همیشه چیزی برای به چپاول رفتن داری. خیلی چیزها عجیب و خالی شده‌اند و برای معنا نگه داشتن روی خط کوتاهِ بودنت، باید زحمت بکشی، باید دنبالش بگردی و برایش هزینه کنی. شادی مفهومِ غریبه‌ایست شاید این میان ولی ترکیده و تمام نبودن هنر است. من راهِ «نایتینگِل» شدن را برگزیده‌ام به جای آن‌که در این مکّاره بازارِ جنگ و قتلِ معنا، تفنگ دست بگیرم. جدّی گرفته نشدن در این راه، دقیقاً همان چیزی‌ست که برای پایداری نیاز دارم. اینجا همیشه گفته‌ام «من» امّا با شرمساری. از این به بعد سربلند می‌گویم از «من»، برای اینکه هسته‌ی جهانم هستم و باید به خویش‌آگاهی برسم تا بشود که نایتینگلِ خوبی بشوم. می‌دانم این وسط، نایتینگِل بودن، چیزی در مایه‌های «دُن‌کیشوت» بودن است، ایرادی نمی‌بینم تا زمانی که به «باکسترِ» جورج اورول شبیه نباشم. نمی‌گذارم چیزی غیر از آنچه که می‌خواهم تنم کنند.

  • زهرا

دوست ندارم بگم «روز بدیه»، امّا وقتی با وجود خوردن صبحانه و یه میان وعده ی درست درمون، زور ضعف از تو بیشتر میشه و مجبورت می‌کنه توی رختخواب بمونی، زبونت به گفتن «چه روز خوبی!» هم باز نمیشه. احساس می‌کنم شیشه‌ی عمر من داره تُند تُند خالی میشه، حتّی این روزا اونقدر حوصله برام نمونده که فکر کنم به آرزوها و راه‌های نرفته، مثل یه اسکیموی پیر که از خونه دور میشه و در آرامش منتظر مرگ میشینه، از خواسته‌هام و قلبم فاصله می‌گیرم تا بشه باقی پیمانه‌ی عمر رو آرومتر سرکشید.

دو-سه روز پیش تلفنی با عزیزم حرف می‌زدم، از زندگی، از سهم هر آدم در تغییرِ نامعادله های دنیا، از وقتِ کم؛ بهش گفتم قرار نیست یه آدم بتونه یک تنه چیزی رو تغییر بده،  تصوّرشم خنده‌داره! بزرگترین لطف هر آدم، نسبت به حجم و بازه ای که از قید مکان و زمان اشغال می‌کنه، اینه که به قاعده زندگی کنه و ردّی از مسیرها و نیّت های خوبش، توی محیط خودش ته نشین بشه، باقیش، به عهده ی زمانه، به عهده ی باقی آدماست.

خسته م یه ذره از همه چی، ولی سعی می‌کنم انگیزه هامُ سرپا نگه دارم، چون وظیفه دارم.

  • زهرا

وقتِ برگشتن، وسط جیغ جیغِ اتوبان، وقتی که از ضعف دلم به هم می‌خورد و مغزم، چشم‌هایم را جواب کرده بود، وقتی که در آنِ غفلتِ من از زمان و مکان، آن شبهِ تصادف اتفاق افتاد... 

چرا آدم‌ها کمتر این لحظه‌هایشان را ثبت می‌کنند؟! هنوز تن لرزه دارم، و هنوز گرفتگی سراپایم را در حصار گرفته، ولی فکر اینکه باید دامنِ آن ثانیه‌ها را بچسبم، نمی‌گذارد به کُمای کوفتگی بروم و مثلِ تمامِ خواب نگاشته ها، به دستم فرمان می‌دهند که بنویس.

چیزی که اتفاق افتاد، شبیهِ «اینرسیِ نگاه» بود؛ حتماً که اسمِ درست و درمانِ علمی ای دارد و من نمی‌دانسته ام که این اسم من درآوردی پیدا شده؛ وقتی که به یک منظره خیره بوده ای و یک دفعه تغییر منظر می‌دهی، به یک سطح بی نقشِ تک رنگ، یا حتی به آسمان صاف، یا هرچه که تشخیصش را از یادت نَبَرَد نگاه کنی، و نگاتیوِ چشم اندازِ قبلی را ببینی، کمرنگ و روح وار؛

توی خلسه ی خستگی، آن لحظه ی غیرمنتظره، من و نگاتیوم را از هم تکاند، سرد و سبُک و بی اراده شدم، حس کردم مرگ بود که دستم را گرفت، به یاد آوردنش ارجمند است، چون خوب به یادم مانده که آن لحظه‌ها آنقدر کِشدار بودند که از خودم بپرسم و آری بگویم، خوب بودم، جانم آماده ی سلام بود و چیزی از ماتَرَکْ به مخیّله ام راه نداشت!

و زود برگشتم به تنی سرد و مات...

 بیش از اینَش را باید در حریمِ ذهن مرور و معنا کرد، اگر زیاد نگفته باشم.


  • زهرا