فمینوستالژی

Feminostalgy

فمینوستالژی

Feminostalgy

۲۵ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۶ ثبت شده است

شهیدی بودم ای کاش، گلگونه ی لبخندی ابدی. کاش در قاب لبخند، می مُردم، تا خوشبختی جاودانه شود. این ظفر را شاید دیری نپاید و شاید به زخم های بیشمارش آزرده کنند. شاید آرامش،  موج باشد و مانا نباشد، باید این لحظه ها را مُرد و به ابد سپرد.

در اعماق قلبم، آتشی روشن است، که گرمم نمی کند، می سوزاندم... 

  • زهرا
  • زهرا
  • زهرا

برای آنکه هیچ چیز مثل گذشته نیست، گریه می‌کنم. برای آنکه خیلی چیزها برنمی گردد و خیلی آدم‌ها... بعد یاد لبه ی بزرگترین آبشار دنیا می‌افتم؛ به تمام میلیاردها سلول آب، وقتی که در کسری از ثانیه، در ارتفاع پیشین خود نیستند... وقتی که ازلی داشته اند، نهایتی دارند، و در بزنگاهِ آن پرتگاهِ ژرف و شگفت، سقوط، آنها را از آنچه بوده‌اند میگسلد، محروم می‌کند، و راهی تازه به سمت جاودانگی، نشانشان می‌دهد.

ذره‌ی آب بودن، از آدم بودن سخت تر بود اگر به آنچه دچارش بود، آگاه بود. ولی آدم بودن، به خاطر شاهد بودن، عامل بودن و متوجه شدن، آن کسری از ثانیه ی لب پرتگاه را هزارسال، کِش می‌دهد.

  • زهرا

بعضی روزها، آمار بازدیدکنندگان این وبلاگ متروک، بسی مشکوک است... آمدم چیزی بنویسم، آمار بازدیدهای دیروز، برق سه فاز از سرم پراند! بالای پنج هزار؟!

یادم رفت، حرفهایم فراموشم شد... حتی اگر این آمار، کار موتورهای جست و جوی فیک هم باشد، باز حق دارم شوکه باشم. 

  • زهرا

از این‌ها که می‌نویسم، آدم پُرحرف تری اَم. خیلی وقت‌ها مثل کسی که به دهانِ مصاحبش چشم دوخته باشد مترصّدِ چیزی که می‌خواهد بگوید، خودم هم چشم به راهِ گفتنم اَم.

ولی همینقدر که می‌گویم هم زیاد است. به زبان آوردن، به قلم آوردن، تصمیمِ ساده ای نباید باشد. دلیل می‌خواهد، دلیلِ درست... آن دلیلِ درست، وقتی گم و گور شد، معنا کوچ می‌کند، معنا که کوچید، گفتنِ بسیار، بی‌قرارتَرَت می‌کند. چون هرچه می‌گویی، آن نیست که می‌بایست...

این روزها، بیقرارم... کاشته هایم بس که بر و بارِ تلخ داده‌اند؛ مونس بوده‌ام، دلواپس و پیگیر و همراه بوده‌ام، دستگیر بوده‌ام... اما تنها و بی یاور و دلتنگ مانده ام. تنهایی هم وقتی اختیاری نباشد، انتخابش نکرده باشی، با همه‌ی مختصات دلپذیرش، تیغ در می‌آورد. تنهای بیقراری هستم، که زبان و فکر تلخ را مهار می‌کنم، به امید لطف تو که مراقبمی، و ببخش این گلایه‌هایی که می‌نویسم، یکی از هزار است که سرریز می‌کند تا متلاشی نشوم. خدای دوست، خدای مهربان، بارانِ همراهی و دلگرمی ات، ببارد بر همه، لبخند برویاند و آرامش، آمین.

  • زهرا

پشت سر تاریک و روشنِ مطلق، زیاد ماندگار نباش. خانه نساز. دیری نمی پاید که غربال میشویم و سُر می‌خوریم به سمتِ بُعدهایمان. 

  • زهرا

شگفت خواهد بود؛ کشیده شدن، کشیده شدن، کشیده شدن، آنقدر که تنت در بازه‌ی ازل تا ابد، نیست شود. شگفت است که از فشردگی در زمان خودت، از جِرم بودنت، به زور و  ناخواسته جدایت کنند، زمانی‌که میان فوجی از اجرامِ رو به فزونی، وجودت «فکرِ جرم بودن» است. گریه‌ات بیندازند و کَنده شوی از هوایت، تا کشیدگی محض، در ناپیدا شدن، در تمام ِ هستی شدنی، کُشنده‌ی تجسم...

مرگ تجسم، دارد در اعماقم اتفاق می‌افتد. اما در خیال دفنش خواهیم کرد، و خیال، خاکِ سرد نخواهد بود. 


  • زهرا

خزانِ لاغریستی

تو طعمِ تلخ آزموده نیستی،

بهار، در قفای تو...

به رنگ آب و آتش و جنون و خون،

مدیحه خوانِ مبهمی ست

کهنه جان و پرشکیب،

خزان لاغریستی

بهار، در ردای توست.

...

حلقه ها، آفریده در بینهایت اند. بدانی یا ندانی، هزار تَنی و بلکه بیشتر؛ دستت را رها نکن، به فضای بلاتکلیف، اعتماد نیست. می‌روی و حتی یک تَن، باقی نمی مانی.

یک چیز بی‌ربط راستی، هیچ آدمی را صبر نمی‌کنند، بزرگ شود که معلوم بشود کیست و برازنده ی چه نامی. اسم، فقط قراردادیست برای تشخیص، پس زیاد سخت نگیر...

  • زهرا

سیصد و شصت و برقِ دست و پا گم کرده ی چشم های تا خورده ات... مرواریدهای بی مشتری، نی نی کنان و ریزگو، یکریزگو... دستت را بگیرم و بیفتم کنار کلیشه ی دلشوره، که خشت و آینه ندارد و نخ قلب من و تو را بکشند، کلافهای رنگ رنگ دلشوره از دست خدا می افتد... قل می‌خورَد از پله های همان حوالیِ هفتم، توی دودکشِ هزار هزار خانه، این پایین.

کی برایت قبض بخواند، بنویسد، دستهای نحیفت را کی بگیرد ببرد به قبض؟ که قربان صدقه اش بروی، بگویی چقدر خوبی تو... ساکت نباش خشتِ لب پریده ی من، ساکت نباش گِلِ ناب... بگو بال داشتی، بگو دگردیسی ات را تعریف کن، بگو به آب و آتش ربط نداشته...

بگو جنگ ها، می‌شده که دروغ باشند، بگو اتفاق، افتاده... بگو مادرِ دور و نزدیکِ دلواپسی، بگو مسلسل حجم های ناساز، که فرود می آیند دور و برت، نفست را تنگ می کنند، کمرت خم می شود، راه و بیراهت گم می شود، نشان بده کبودیهای مدیدت را... 

بگو آرامگاهت، زیر تپه ی بیقراریِ جگرگوشه هایت از حالا، بوی دود گرفته... توی چشم هایت، چه خبر بود!

  • زهرا