فمینوستالژی

Feminostalgy

فمینوستالژی

Feminostalgy

۲۰ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است

گوشه ی مغزم، در منظره ی دوردستش، یک کبوترِ ریز پیداست. کدام وَری می‌رود؟

  • زهرا

روی نامهربان جیغ جیغویم را امروز، هم خودم دیدم، هم بچه‌ها... تحملم کم شده؟! بین کلاس‌ها رفتم و آمدم، با اعصابِ چکش خورده، آن موقع که هنوز نامهربان نبودم، نرگس دو بار بی دلیل گریه کرد، کار هر روزش است، در عوض آن فسقلی، زینب، که در کل نیم کیلو و نیم وجب است همه جا دنبالم است و هیچکدام از اخمهایم باورش نمی‌شود و هی یکریز می‌گوید «خانوم می‌خوام پیش تو باشم... خانوم بیا خونه مون، خانوم کی میای خونه مون»، آن طرف آتنا از هیچ فرصتی برای دهن کجی و بی ادبی به باقی بچه‌ها جا نمی‌مانَد، کثافت کاری‌های روی میزش بمانَد که بعد از شش جلسه هنوز توی سرش نرفته قلم مویش را با آب توی لیوان بشوید و با دستمال خشک کند... هیامِ بی دندانِ بانمک نشسته تا با هر وِروِره جادوی تازه که از راه می‌رسد جفت شود، بعد نوبت پسرهاست... اهورا مدام به جای کاغد توی فکرهایش نقاشی میکشد و هیچوقت خروجی به درد بخوری تحویل نمی‌دهد، راستین و حسین و امیرعلی، یاغی های کوچولوی کلاس هستند و حسن، کمی بزرگتر و عاقل تر است... 

زیادند، بیشتر از اینها، مدام دلواپسم که چیزی یاد بگیرند... مدام دلواپسم.

  • زهرا

صبوری ام را دردهای قدیمی و سوژه‌های جدید می دزدند، در لحظه تصمیم‌های عجیب می‌گیرم و زود به صرافتِ خودکنترلی می‌افتم، به دوش کشیدن این همه ایده و تواناییِ در حال فرسودن، تحمل کوه می‌خواهد، کوه نیستم که... اما تاب می‌آورم.

  • زهرا

به اندازه ی غم، تو را دوست دارم.

  • زهرا

کتاب‌های نخوانده زیاد دارم، اما دست و دلم کمتر به خواندن تازه ها می‌رود، در عوض به کتاب‌های از پیش خوانده فکر می‌کنم و گاهی ورق می‌زنمشان، دیشب دوباره به «مرگ نور» فکر می‌کردم؛ اثر «طاهر بن جلون*».

داستانی ملهم از یک ماجرای واقعی، که در یکی از مخوفترین زندان‌های تاریخ، در مراکش گذشته است. تعریف کردنش خوشایند نیست برایم، فقط جالب بود اینکه خواندن ماجرایی با این مایه از تلخی، که آگاهی به حقیقتش آن را صدچندان می‌کند، توانست یک روز نفس کشیدن را برایم شیرینتر کند. نه از این خاطر که من جای آن آدم‌ها نیستم... دلیل دیگری داشت، توانسته بودم در تجربه ی موقعیتی کم نظیر، بدون کمترین هزینه شریک باشم و چکیده ی تاثیر این موهبت، جهان‌بینی ام بود که گرچه به قدر ذره ای، تغییر کرده بود. لطف کتاب است، که هرچه دوست داشته باشی می‌دهدَت.

این شب‌ها همراه «اللا» و «شمس تبریزی» در جهانِ «ملت عشق**»، نه بین قونیه و بوستون، بلکه باز بین منِ حالا و منِ پیش از دانستن این ماجراها در رفت و آمدم و تماشا می‌کنم خودمان را.


* نویسنده ی عرب که داستانهایش به زبان اصلی فرانسوی منتشر شده و اغلب ترجمه‌های آن در ایران، توسط نشر چشمه به چاپ رسیده.

** نام کتابی نوشته‌ی «الیف شفاک»، نویسنده ی تُرک ساکن امریکا.

  • زهرا

خودم را وقتی که کینه جو می‌شوم دوست ندارم، تنها وجهیست از وجودم که مهارش به ناممکن نزدیک است. در واقع آنقدر قبلش گذشته‌ام و بخشیده ام که پیمانه سرآمده و شکل زشتی از متوقع بودنِ زیاد، درونم متبلور شده... این وقت‌ها، تاوان سنگینِ اطرافیان، تلافی‌های منتظره نیست، سیال‌های تلخِ رونده‌ایست که مثل سمّ، از جسم و جانم، از نگاه و زبان دهان و زبان بدنم، آنقدر به جانشان بریزد که طاقتشان طاق شود... جوری که بعد از سر عقل آمدن، به شدّت دلم برایشان بسوزد و از خودم بیزار شوم. 

این آدمی که هنوز بخشندگی را بلد نیست دوست ندارم، باید بیفتم به جانش، باید آدم باشد، دریا باشد، آب باشد، هوا باشد.

  • زهرا
خیلی‌ها را می‌شود دوست داشت، محترم شمرد، اما فقط یکی را می‌شود خواست... شدن نشدنش ربطی به عُرف و قانون و جامعه ندارد، دل می‌تواند فقط یکی را بخواهد. می‌توانی تحسین کنی، حمایت کنی، و جز خوب برای هیچ انسانی نخواهی، می‌توانی تا آن یکی نیامده، کسی را با او اشتباه بگیری، می‌توانی حتی از انتظار خسته شوی و راه زندگی را با اشتباه‌های دلت ادامه بدهی، اما پیدایش که کردی، نمی‌توانی جز او را بخواهی... حتی می‌شود که وقت خوبی پیدایش نکنی و ناگزیر، از کنارش رد شوی، از داشتنش بگذری... یا مجبور باشی که بگذری، اما نمی‌توانی جز او را بخواهی... دلت، نمی‌تواند.

بمانی، هرکجا... خوب بمانی.



  • زهرا

هولناک ترین لحظه ی هر ماجراست و عمیقترین غم دنیا، هر اعتمادی که نقض شود؛ طول می‌کشد پرنده ی کوچکی را اهلی کنی، طول می‌کشد تا پیام امن بودنت را بپذیرد و نزدیکت بماند. 

آدم‌ها در جنگ‌های بزرگ هم قراردادی دارند که نقاطی را حریم بدانند، نقاطی، رنگ‌ها یا لباس‌هایی، این شاید آخرین تلاش آدم است برای نکوداشتِ نیاز به اعتماد...

بچه‌ها، حریم های همیشگی بوده‌اند، آن‌ها تمام آنچه که می‌بینند، تمیز و ساده است. بچه‌ها پرنده های مهربانِ زوداعتمادی هستند، که سخت نیست اهلی کردنشان، برای آن‌ها تمام بزرگترها، درختهایی هستند که می‌شود در مواقع نیاز، به سایه هایشان اعتماد کرد و به آنها پناه برد.

شوربختانه، گره های اعتماد، ژرف ترین نقاط تشکیل تراژدی‌های بزرگ هم هستند...

پرنده های اهلی تان را نکُشید، آزار ندهید... حریم‌های امن جنگ‌ها را به خاطر خودتان هم که شده پاس بدارید و بگذارید مورد اعتماد کودکان باقی بمانیم. 

هیام امروز با آن دندانهای افتاده و خنده ی بانمک و موهای وزوزی، گفت: «خانوم رنگ روغنم یادمون میدی؟» 

من: «نه جانم، رنگ روغن برای وقتیه که یه نقاش واقعی شدی، باید حالا حالاها زحمت بکشی و بزرگ شی بعد».

هیام با چشمهای گرد شده و صدای اوج گرفته: «خانوووم، ما خودمون میخوایم نقاش بزرگی بشیم تا شونزه سالگی نقاشی بکشیییم!»

خندیدم به حرفش... توی خانه صدبار چهره‌ی معصوم تمامشان را دوره می‌کنم، خبر تلخ درباره ی آتنا، دختربچه‌ای که قربانی اعتماد فرشته‌وارش به بزرگتری نامهربان شده، تنم را می لرزانَد. شاید آتنا هم رؤیاهای شیرین داشت برای «شونزه سالگی»... خنده ام جمع شد، بغض شد، ترسیدم... و یاد فیلم دردناک «استخوانهای دوست داشتنی من» افتادم... و تنم برای شیدای خودم، برای هیام و برای تمام آتناها، ستایش‌ها و تمام کودکان معصوم سرزمینم سختتر لرزید.

کریه ترین چهره ی دنیا را بی اعتمادی دارد، مباد، مباد، مباد...


  • زهرا

پشت پنجره، تَشْ بادِ شبانه می‌وزد، دوتا گربه سر هم جیغ می‌کشند و صدایشان، تنم را منجمد می‌کند. شعر کالی پشت در قلبم استخاره می‌کند، که در را باز کند یا نه، جیغ گربه ها فراموشش می‌کند که کارش چه بوده و در بزند که چه...

آهنگ می‌شنوم، فکر می‌کنم، به فکرهایم نهیب می‌زنم، یکی به دو می‌کنیم، سر باید و نبایدشان، هر شب. گاهی فکر می‌کنم که من و فکرهایم با هم راحت نیستیم. گاهی فکر می‌کنم آن‌ها توی ذهنم نیستند، فکر می‌کنم آنها ناخواهریهایی حسود، نادان و کم خردند که رهایم نمی‌کنند و تجسُّدِ آرزوهایم را عقب می‌اندازند یا باطل می‌کنند، گاهی عاجزم می‌کنند از آنکه پیش‌تر از حقیقت می‌دوند یا از آن، جا می‌مانند. 

دست و دلم را به شروع هیچ کار تازه‌ای تشویق نمی‌کنند بس که زوال و نبودگی را به یادم می‌آورند و می‌گویند کوتاهتر از آن مانده که بشود.

می‌دانم این بار اول و آخر نیست، می‌دانم این دره های عمیق در مسیر امیدواری را زندگی‌ام تا به حال بی‌شمار دیده و اگر ماندنی باشم، بی‌شمار خواهد دید، اما مثل روزهای خوب و تپه‌های رفیع خوشحالی، این دره ها هم بوی نا نمی‌گیرند، نو به نو قلبم را تکان می‌دهند و غرقم می‌کنند و کو تا دوباره بیایم تا مرز نفس کشیدن.

  • زهرا

دعا، مناجات، انگار که اوج ارج و قرب واژه اند، وقتی که ظرفِ تابیدن از جان به آسمان را پیدا می‌کنند؛ وقتی که کلمات یکباره از قابلیت‌های ساده ی بیان و ابراز و رابطه، شرفِ «شفا» شدن پیدا کنند و راضی و بی‌نیازت کنند از هر خواسته و به گوشَت تذکر بدهند که می‌توانی، می‌شود، تو بلدی که در فقدان، بلدی که در تأخیر، که در نقصان، خوب باشی و خوب بمانی.

  • زهرا