فمینوستالژی

Feminostalgy

فمینوستالژی

Feminostalgy

۲۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

نمی دانم برای همه اینطوری هست یا نه، نوشتن خیلی به مرتب شدن ذهن من کمک می کند. هرچیز مهم یا بی اهمیتی که توی ذهنم تبدیل به بدافزار می شود، یا حتی آنقدر با اهمیت است که تعادل ذهنم را به نفع خودش به هم می زند، نوشتنش کمکم می کند به رفع یا مدیریتش، مثل مطلب بی سر و ته دیروز، آشوب ذهنم فروکش کرد بعد از نوشتنش و باز به خودم برگشتم. 
هر چه که هست آن سلسله، نکته ی مسلم این است که راه من نیست، بر آن متمرکز شدن غایت روشنی ندارد، پس ادامه ی همین خطی که پیش گرفته ام ترجیحاً مناسب تر است، به خصوص که حالِ خوب هست.
بچه که بودم از نظر سطح انرژی موجود هایپری بودم. شیطنتی که ضرری به کسی برساند نداشتم ولی خوب  راه رفتن معمولی ام دویدن و ایستادنم درجا زدن بود، حتی توی مدرسه.
گمانم آن انرژی های خیلی زیاد همین حالا هم هستند در وجودم که عادت دارم فعالیت های موازی بی ربط و با ربط داشته باشم، شکل تبدیل انرژی ام از دویدن و درجا زدن تبدیل شده به کار کردن ِ زیاااااد و ناخنک زدن به هر کار و رشته ای که سر راهم قرار می گیرد. در واقع وقتهایی که این ویژگی خودم را نادیده می گیرم یا کسی مانع می شود زیاد کار کنم، افسردگی می گیرم. تک بُعدی پیش رفتن چروکم می کند، در عوض روزهایی که خسته از کارهای مختلف تازه می آیم می نشینم پای نقش و نگار و طرح، کیفم کوک است و حالم خوب، سرراستش را بخواهم بگویم جسم و روح متضادی دارم،‌ روحم با دمش گردو می شکند وقتی جسمم خسته تر می شود، با یک میل سینرژیک، توقعش هی بیشتر می شود از آدم:)

دو-سه ماه هست که دارم وسط همه ی مشغله ها یادش می گیرم، کشفش اتفاق فوق العاده ای هست برای همه ی آنها که دنبال آرامش و تصفیه ی ذهن و روان هستند. وادارت می کند تمام انرژی ات را صرف تمرکز و دقت کنی، وادارت می کند در سکوت عمیق خودت فرو بروی، انگار که به جای قلم مو پارو دستت باشد و سوار قایقی روی آرام ترین، عمیق ترین و روشن ترین آبهای جهان بروی. هنردرمانی، معجزه می کند، پیشنهادش می کنم.


پی نوشت: بی رودربایستی بگوییم دو-سه روز میشود که درمورد گذاشتن و برداشتن یک عکس نه چندان واضح از خودمان همینجا سمت چپ، دچار کمدی خوددرگیری شده ایم، گذاشتیم، برداشتیم، گذاشتیم، دوباره برداشتیم. خلاصه که مسبب فکرهای عجیب غریب کسانی که گذاشتن و برداشتنش را دیده اند نشده باشیم، مسئله ی خاصی نیست :)

  • زهرا
تکراری ولی هنوز تازه و غریب است. شما چقدر به نشانه ها حواس می دهید؟ در مورد خودم همیشه این سؤال بزرگ را داشته ام که آیا مسیر تقدیرم را به سمت درستی ادامه می دهم؟ از خودم می پرسم گاهی که آیا ممکن است در طول فرصتی که به عنوان زندگی در کالبد فعلی دارم،‌ وظیفه ی دیگری داشته باشم و سهل انگاری می کنم؟ آیا ممکن است یک روز، هزار بار از اینی که هستم فاصله بگیرم و یکی دیگر بشوم؟

نشانه های گنگی همیشه بوده اند، که من چیزی نزدیک به روزمرگی سپردن را به تحویل گرفتن آنها ترجیح داده ام. امروز دوباره چیزهایی دیدم و شنیدم که حواسم جلبشان شد.


قاب اول
16 ساله بودم، توی یک ایستگاه اتوبوس روزی که سرویس مدرسه نیامده بود، زنی شیک و پیک را بی آنکه هیچوقت دیده باشم، و در جایی که به هیچ وجه محل زندگی آنها بوده باشد، و در زمانی که محال می نمود، دیدم که کنارم نشسته بود با یک عالمه بار و بنه که خرید روزانه اش از بازار بود و میخواست برگردد خانه. زن کنارم نشسته بود و از گرمی هوا به تنها کسی که کنارش نشسته بود، من، شکایت می کرد. احساس کردم او شبیه یک همکلاسی قدیمی است. برگشتم سمتش بی مقدمه گفتم شما شبیه یک همکلاسی قدیمی من هستید. شما مادر آرزو نیستید؟! خیلی هیجان زده شد، پرسید و گفتم که دو سال قبل با آرزو همکلاسی بوده ام و البته با کمی اغراق گفتم دوست بوده ایم که نبودیم واقعاً...
بعد مادر آرزو با اینکه می خندید ترسناک شد. کلی قربان صدقه رفت و گفت چه حافظه ای! چه دقتی و ... خلاصه کوتاه کنم که بعد از قربان صدقه رفتنهای زیاد، اتوبوسش که آمد و خواست سوار شود، گفت فکر کنم پیامبر محافظ تو موسی باشد!
من هم مثل شما فکر کردم چه بی ربط! حالا هم تا حدی همینطور فکر می کنم. فرشته ی محافظ شنیده بودیم که آن هم به خرافه نزدیکتر است ولی پیامبر محافظ؟! آن هم موسی؟! و اصلاً در کل، چرا گفت؟!

قاب دوم
دوست پدرم. کسی که هیچوقت یک زندگی درست و حسابی نداشت. زن و بچه ای داشت که ظاهراً جدا شده بود. مادر تعریف می کرد زمان جنگ، سال 62 که آبادان شهری نسبتاً خالی بود با محله های متروک، ایشان و پدرم جزء معدود کارگرهای پالایشگاه بودند که هنوز نگهشان داشته بودند، مادر هم با من ِ یک ساله توی یکی از خانه های کارگری شرکت نفت، از معدود زن های شهر بود که منتظر می شد تا همسرش برگردد خانه و ما را مرده یا زنده پیدا کند. محله های خاموش و بی عابر و بی سکنه را تصور کنید که توی متن شبشان فقط صدای دور و نزدیک انفجاری گاه به گاه و تیراندازی، و نوسان نور آنها به سمت آسمان تاریک باشد. آدم فقط مایه هایی از خیالبافی لازم دارد و تنهایی که توهم بزند. مادرم می گوید این آقا شبها گاهی به خانه ی ما سر میزد و من را هم خیلی دوست داشت. می گفت بغلت می کرد و با جدیت برای بچه ی یک ساله تعریف می کرد که «امشب وقتی داشتم می اومدم، یه گربه باهام سلام علیک کرد!» یا «توی اسکله یه ماهی گرفتم بهم التماس کرد که ولم کن بذار برم!»ماجراهایی از این دست:)
 پدر که به صحت عقل ایشان مشکوک شده بود، کم کم از ایشان فاصله گرفت. بزرگتر که شده بودم و آن موقع که دیگر خواهری هم داشتم، آن آقا یک بار دیگر تشریف آوردند خانه ی ما سرزده و پرسان پرسان. من برای اولین و آخرین بار دیدمشان که با نگاه عجیب غریبی زیر نظر داشتند بنده را، به من می گفت «یادت میاد چیا میگفتم برات؟!» خدا را شکر از این شهر هم رفته سالهاست و دیگر نیامد خانه ی ما،خلاصه که این هم از این.

قاب سوم
سفر ما به شوش، یک بهار... رفتنمان به مقبره دانیال نبی. تنها زیارتگاه در ایران شاید که مسلمان یک گوشه اش نماز می خواند و کلیمی یک گوشه دیگرش به آواز بلند مزامیر می خواند. من نمی دانستم. اولین بار بود می دیدم. آن سرود برایم جذاب بود، کشیده می شدم به سمتش بدون اینکه آن موقع بدانم اینها کلیمی هستند و دارند چه می خوانند. رفتم نزدیک زنی شدم که نوزادی توی بغل داشت و کتاب سرودش باز بود. خودم را کشتم که یواشکی بفهمم چی نوشته آنجا، نمی فهمیدم. تمام که شد پرسیدم خانم اینا که میخوندین چی بودن؟ این چه زبونیه؟ مهربان بود، گفت ما کلیمی هستیم و این کتاب هم به زبان عبری هست. گپ زدیم کلی، برایم جذاب بود. وقتی برگشتیم به سرم افتاد عبری یاد بگیرم. الفبا و گرامر عبری را پیدا کردم، یک چیزهایی هم یاد گرفتم، تمام کتاب عهد جدید و عهد قدیم را هم گرفتم، البته کتابها را به زبان فارسی. هی خواندم، هی گیج و گُم تر می شدم چون نمی دانستم دنبال چی هستم! بعد کلافه شدم، یک روز تصمیم گرفتم همه را کنار بگذارم. مصادف شد با نمایشگاه کتاب، رفتم تهران، با لیلا نمایشگاه را که گشتیم، آن سال «جهان هولوگرافیک» را کسی به لیلا معرفی کرده بود. من هم کنجکاو شدم بخوانمش. گرفتم و برگشتم و خواندم. بعد دوباره خودم را به راه دیگری زدم، حس موهومی داشتم، توی ذهنم پچ پچه های زیادی بود که نشنیده می گرفتم. بعد خیلی اتفاقی یک روز گذرم به کتابفروشی افتاد، بدون هیچ قصد و اطلاع قبلی و حتی بدون اینکه تا قبل از آن دانسته باشم «دن براون» کیست، «کد دواوینچی» فیلم یا کتابی بوده نوشته ی او، «کلید سلیمان» اصلی را با نام «نماد گمشده» ی ایرانی، به توصیه ی فروشنده ای که آقاسعید نبود، خریدم. محض سرگرمی، ولی بعد دوباره دیدم در ادامه ی تعقیب و گریز هستیم من و آن پچ پچه ها حتی توی آن کتاب. باز همان روزها که کتاب مثل موم به مغزم چسبیده بود و رهایم نمی کرد، یک دوستی چند فیلم داد ببینم. بعد از وسط همه ی آنها باز بدون اطلاع قبلی، دست گذاشتم روی فیلم «پی» دارن آرنوفسکی، فقط به خاطر این که «مرثیه ای برای یک رؤیا» را قبل از آن دیده بودم و دلم میخواست یک کار دیگر از این کارگردان ببینم. خوب تصور کنید چه باید می کردم؟! هیچ...

قاب موازی
بعد تصورش را بکنید توی همه ی این مدت، از چند سال قبل از آن تا چند سال قبل از این،‌ وضعیت آشفته ای که درمورد خوابهایم دچار آن بودم. که خوشبختانه مدت زیادی ست از سرم گذشته آن سر و صداهای عجیب و غریب شب ها، آن تابوتهای سرد فلزی، آن خنده های موهن شبانه ی غریبه ها، آن صداهای بلندی که هیچکس نمی شنید. به توصیه ی یک بنده خدایی، تمهیداتی اندیشیدیم ناامیدانه که ناباورانه کارگر افتاد و تمام شدند کم کم و راحت شدم.

قاب چهارم
آمدن و رفتن او... او و اتفاق های عجیب و غریب... او و خبرهای عجیب و غریب... او و احساس های عجیب و غریب... او و شهودهای عجیب و غریب... که سر راه همچون منی دیوانه تر قرار بگیرد و دلداریهای من که چیزی نیست و خیالات برت داشته... در حالی که نمی دانستم، مطمئن نبودم. از همه شوک آورتر که هنوز لرزَش توی تنم هست، ماجرای «دورین گری» بود. کتابی که خودش معرفی کرد، که از آن نوشته بوده حتی یک روز، که بعد از حدود دو سال اتفاقی حرفش بشود، او کاملاً منکر بشود و یادش رفته باشد، و درست وقتی که من یادش آورده باشم،‌ تمام نوشته های بعد از آن یادداشتش از بین بروند. بله که آن روزها یک اختلال شبکه سراسری بوجود آمده بود،‌ ولی هنوز چرای آن که «چرا تا دورین گری» به قوت خود باقی ست و تن آدم را می لرزاند. بعد هی هر از چندگاهی که انتظارش را نداری برگردد بگوید «از جون من چی میخوای؟! تو کی هستی؟!» من چه می دانستم چه می خواهم، چه می دانستم او چه می خواهد. چه می دانستم چی به سرمان می آید... آمد که اما...

قاب پنجم
بنشینی بعد از مدتها تاریخ هنر بخوانی، سر از مقبره ی توتن خامون بقایای عیلام و هیروگلیف ها در بیاوری، همه چیز برایت رنگ و بوی زهرآگین عجیبی بگیرند و ناخواسته تمام حلقه های قاب های به ظاهر بی ربط قبلی را توی ذهنت باز کنار هم بچیند... بکَنی بروی پیش مادر که پای تلویزیون سریال می بیند بنشینی که حواست پرت شود. همان لحظه سریال تمام شود، مادر شبکه را عوض کند، خیلی غیرمنتظره به برنامه ی شبکه مستند علاقه مند بشود که یک گروه باستان شناس را نشان می دهد در حال بیرون کشیدن بقایای یک شهر احتمالی از عیلام... گوینده آسمان و ریسمان ببافد و سر از کتیبه های اکدی و هیروگلیف ها و تمدن های باستانی در بیاورد... یعنی چی؟!

دیوانه کننده تر از این نیست که احساس کنی باید چیزهایی بفهمی که نمی فهمی. چرا باز تمام اینها را که می خوانم ربطی به هم ندارند، چرا فشرده می کنند جمجمه را،‌ چرا بیخودی سر و صدا می کنند؟!
  • زهرا

همشهری، این هم سسک. تقریباً نصف گنجشک هست قد و قواره ش، و بین شمشادها و موردها لونه میسازه، و صدای سوت سوت خیلی ظریف و کوتاه و قشنگی داره. البته این عکس رو من از نت گرفتم. اونا رو نمیشه راحت دید و ازشون عکس گرفت. به آقای فابرگاس شبیهه؟:)


ای کاش آدمی، وطنش را، همچون بنفشه ها، یا حتی پرنده ها، میشد با خود ببرد هرکجا که خواست. ولی خانه و وطن آنجاست که دل خوش باشد.


آن قصر که با چرخ همی زد پهلو

بر درگه آن شهان نهادندی رو

دیدیم که بر کنگره اش فاخته ای

بنشسته، همی گفت که کو کو کو کو

  • زهرا

امشب دوتا دوست خوب دیگر، یک زوج دوست داشتنی، استاد تذهیبم و همسر مهربانش، با فرستادن یک جفت کتاب نفیس و ارزشمند درمورد نگارگری، انرژی مثبت و خوشحالی زیاد فرستادند برایم. سپاسگزار تو هستم خدای خوب، برای آرامش، برای انسانهای خوبی که در مسیرم میگذاری، برای همه چیز، سپاسگزارم.

  • زهرا

یکی از جاذبه های سیستم وبلاگ بیان که باعث شد بعد از سالها تصمیم قطعی بگیرم برای انتقال به یک سیستم وبلاگ نو، بخش مالکیت معنوی در مدیریت وبلاگ هست که به شما امکان میدهد آی پی و مشخصات کپی کنندگان  غیرمجاز از مطالب وبلاگتان را داشته باشید.

شما کافی هست همین حالا کلمه «فمینوستالژی» را به موتورهای جست و جو بدهید، ببینید فقط رباتهای تبلیغاتی چه بیچاره می کنند آدم را، این یک طرف، از دیشب هم سر و کله ی یک فاخته ی تنها پیدا شده که ایشان اساسا مطالب را قلمبه می برند بدون ذکر منبع در وبلاگشان جیک جیک میفرمایند، یا شاید بق بقو، چه میدانم...


* میگن کم بود جن و پری، تو هم از دریچه می پری! نکنید آقاجان این کارها رو، خوبیت نداره والله...


پی نوشت یک شب بعد، لینک این بنده خدا را برداشتم، چون امشب دیدم آن کپی غیرمجاز را از وبلاگش برداشته بود، میخواستم خود این پست را به کلی حذف کنم، اما فکر کردم به هرحال این معضل حالا حالاها ادامه دارد، گذاشتم بماند برای بعدیها.

  • زهرا

ما در فقدان زیسته ها، که خیالمان را به همه جا پر می دهیم، با اعتمادی غریب، چه می دانیم؟ حتی از هیچ، اگر به آن معتقد باشیم... هستی، نبودن آدم است در خودش انگار... همه جا بودنش، حتی به گمان، ولی نه در حقیقت و واقعیت. من از ابَرکهکشان هرچقدر بدانم و بگویم، هنوز دارم از چیزی حرف می زنم که نمی بینمش، نمی توانم بایستم یک گوشه با چشم های خودم وراندازش کنم. پس چرت می گویم. من از خودم هم... چون نمی توانم یک جا بایستم با چشمهای خودم، وراندازم کنم. 
فقیدم من، در خویش... در جهانی که متظاهرانه طلبکار است همیشه از من؛ فقیدم من از مبدئی که ندارم،‌ از مقصدی مجهول. چقدر حرف بزنم، اینجا که بر سر خویش فروریخته ام؛‌ اینجا که دیو و پری را به جان هم نیانداخته بودم که به نام من تمام می شود. 
...
تمام دهاتی ها، توی بزرگترین اتاق ِ بزرگترین خانه جمع بودند کنار هم. هیچکس جرأت تنها شدن نداشت که آن هیبت ِ ندیده ی مهیب، پاره پاره اش کند. حتی اگر دوتا دوتا بودند، در امان بودند. این را خوب بلد شده بودند. بعد یکی را دزدید. دلبر را که به هوای جانانش تنها به ایوان زده بود. جانان نبود،‌ قاتلِ ندیده بود که خودش را شکل جانان کرده بود. دلبر را نکشت ولی کشان کشان بُرد. انگار توانسته بود یکی را بخواهد. دلبر ِ مُرده اش را بُرد. تا کجا، کسی نفهمید. چه کرد،‌ کسی ندانست.
جانان اصلی زنده بود، در خودش جانی نمی یافت که دنبالشان بدود. دهات، بدون دلبر امن شده بود اما هنوز هیچکس تنها جایی نمی رفت. 
...
شب را زنده نگه دار. نور و تاریکی، در نهایت هیچ فرقی ندارند. در هردو،‌محو می شوند.


  • زهرا

 

به دل پیچه ی زمان بخندی بهتر است. از آن راه همیشگی که می گذری، به تاریخ خودت تنها فکر کن تا روح تمام آنهایی که گذشته اند و سایه ی آنها که خواهند گذشت، گیجت نکنند. حتی تمام تاریخ خودت را همه جا با خودت بکشانی که چه؟! شاید اصلاً نیمه های راه بال در بیاوری، به دست و پایت وبال نداشته باشی که بهتر است. به من که اینطوری فهمانده اند.

  • زهرا

به همین سادگی حال آدم جا می آید. همسایه های زحمتکش و سر به راه من:)



پاسخ به همشهری عزیز: پیام تبریک محبت آمیز شما را دریافت کردم. سپاسگزارم و من هم برای شما سال بسیار خوبی آرزو می کنم، ولی باز هم خصوصی فرستاده بودید و سیستم بیان قادر به نمایان کردن پیامهای خصوصی نیست. به هر حال خوشحال شدم از خوندن پیامتون و نظراتتون درباره ی اناث منورالفکر:) و متشکرم که مطالب رو می خونید.

  • زهرا

یک روز صبح چشم باز می کنی به فضایی که نفس مرگ به صورتت می خورد...  همه چیز  را خاکستر گرفته، طعم دهانم را نیز.

  • زهرا
مانا گفت امروز برویم لب بهمنشیر، از اول عید  ندیده بودیم هم را. چندتا از دوستان دیگر هم جمع شدند، صبح تا ظهر آنجا بودیم. نمی دانم چرا وعده های من و بهمنشیر باید همیشه ابری و بارانی باشد. بعد از این همه روز که باران نداشتیم، عدل، همین امروز باران باید خودش را از چشم من بیاندازد، جایی که باید خودش را گم و گور می کرد...
نمی دانم، می شود هم از چیزی متنفر بود هم دوستش داشت؟ من دیوانه ی این منظره هایی هستم که دیگر دوستشان ندارم! 
حال خوبم، بد است... حال بدم، خوب است... کاش این پوست اندازی ها تمامی داشتند.



  • زهرا