فمینوستالژی

Feminostalgy

فمینوستالژی

Feminostalgy

۲۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

آدم های باهوش، بر رفتارشان مسلط هستند. کمتر کارشان با دیگران به درگیریها و دردسرهای ارتباطی کشیده می شود. چون خیلی نرم و مدبرانه می دانند چطور رفتار دیگران در برابر خودشان را مدیریت کنند. هوش آنها، رفتار، احساس و هیجانات دیگرانِ البته باهوش را مدرّج می کند. مثل پیمانه هر بخش از عواطف و کنش-واکنش های دیگران را محدود می کند به میزان مورد نیاز خودش.

ولی هوش هم درجاتی دارد، هوش هیجانی در واقع؛ هوش پیشرفته تر، می تواند سیگنالهای یک ذهن هوشمند دیگر را تشخیص بدهد و نکته ی مهم تر را بفهمد. این که قبل از کنترل دیگران، رفتار مدیریتی خودش را مدیریت کند! 

این است که کم و کیف مدیریت عواطف دیگران در ارتباط، شایسته نیست که در همه ی زمانها، یک نواخت باشد. هوش برتر، مدیریت رفتار و مدیریت زمان را ادغام می کند، بخشی کافی برای شناسایی جنس سیگنالهای دریافتی از افراد مختلف قائل می شود و بعد از آن می تواند متوجه شود که دوز عملکردهای مدیریتی اش را برای بعضی ها باید به حداقل یا حداکثر رساند. وگرنه رفتار مدیریتی ِ غیرمدیریت شده گاهی می تواند نتیجه معکوس بدهد و باعث برخوردگی و ایجاد رنجش و فاصله های غیرضروری بشود.


  • زهرا

صیادها رفته بودند خانه، نوبت ارواح بود.



سه روح بودند در آغاز راه.



حافظه ی معبر پیر ٍ کم خون، پر از خاطره ی جنگ بود و لای نیزارها، پرندگان صلح از جوجه هایشان مراقبت می کردند.


  • زهرا
من فکر می کنم قبل از اینکه هر چیز دیگری باشد، نوشتن، نوشتن، نوشتن، یک ویژگی زنانه است. حتی وقتی که مردها می نویسند، از هرچه و با هر لحنی که بنویسند، تمام خود نیستند. «آنیما» می نویسد. 
من وقتی فهمیدم از نوشتن ناگزیر شده ام که در سالهای عطف جوانی، دوراس و وولف خواندم. دو زن، بی آنکه بدانم پیش از شناختن آنها، نوشتن را از مادرم دارم. مادری که هیچ وقت نمی دانستم می نویسد تا این حوالی.
حدود یک ماه پیش بود، یکی از اساتید مادرم از آنها خواسته بود قطعه ای ادبی، شبیه دل نوشته بنویسند. مادرم طبق معمول دست به دامن من شد، گفت تو بنویس. من گفتم خیلی گرفتارم، خیلی. شما بنویس من ویرایش می کنم و اگر لازم باشد کم یا زیادش می کنم. بعد شگفت زده شدم چون وقتی نوشته اش را خواندم، به هیچ وجه باورم نمی شد(!) انگار دست نوشته ی یک نویسنده ی واقعی را می خواندم. بعدتر هم اتفاقی برای پیدا کردن چیزی در دفترچه یادداشتش، به چند یادداشت کوتاه، در حد چند تک پاراگراف از او برخوردم. خیلی پراحساس و خیلی خوب. یادم افتاد به داستان «دفترچه ممنوع» از «په دس آلبا دسس»، در مورد زن خانه داری که تجربه های روزنگاشت نویسی اش را در یک دفترچه پنهانی می نوشت. 
بعد فکر کردم شاید خیلی از این دفترچه ها در خیلی از خانه ها وجود داشته باشند. شاید زن های زیادی که معلومشان نیست، بنویسند. چیزی که من از زنانگی بیشتر از هرچیزی می دانم، تلاش ذاتی زن است برای پیوند دادن و پیوستن.  پیوست در لایه های عمیق ترش، مفهوم کاملاً وابسته ایست به آگاهی.
زن و آگاهی، زن و اطلاعات، زن و شهود حتی... پس زمینه ی تاریخ، متن شلوغی است از صدای ساکت ترین زن ها، شبکه ی پیچیده ای از سیگنالهای مهم ِ جریان ساز... و زن هایی که فقط مادری کرده اند!
زن باید همه جا باشد.

«نوشتن، یگانه وطن من است»- دوراس


خیلی بیشترند، خیلی!


  • زهرا
بر حاشیه ی کتاب چون نقطه ی شک
بیکار نی ام، اگر چه در کار نی ام

به اتاقم، به خانه و خیابان، به آدم ها، به عطر غذا، به گلهای باغچه، جوری نگاه می کنم که انگار دندانِ لق... با احساسی معلق، بین زمین و هوا. درمورد آدمها پیچیده تر است؛ به آن دامن می زنی در حالی که متأسفی. چرا آدم این شکلی است؟! 
وقتی که بچه بودم، همه چیز چسبنده و ابدی بود، ناگسستنی. نسبت من با معلمم حتی. او تا ابد قرار بود معلم من بماند و همیشه فقط مرا به یاد داشته باشد- این را ناخودآگاهم گفته بود، ناخودآگاه کودکی ام. پدر و مادر، نسبتی ازلی و ابدی داشتند، به همین خاطر کوچکترین جر و بحث آنها در حد ضرباتی که با پتک برای خراب کردن یک دیوار به آن وارد کنند، برایم سهمگین و باورنکردنی بود. دوتا ناخن شستم را همین ناخودآگاه اشتباهی ام کوتاه کرد، گاهی آنقدر می جویدمشان که عرضشان به کمتر از نیم سانت می رسید چون خیلی چیزها را باور نمی کردم. 
برایم باور خیلی از چیزهایی که می دیدم، مخصوصاً در روابط انسانی، آنقدر ناممکن بود که گاهی فکر می کردم باید دیگران را به خاطر نامهربانی هایشان تنبیه کرد. یک بعد از ظهر گرم تابستان که مهمان داشتیم و همه خوابیده بودند، شاید 8-9 ساله بودم، اولین فرمول کودکانه ام را برای ساختن بمب ابداع کردم؛ یک تپه چوب کبریت ریز ریز شده+ یک عالمه از تندترین فلفل ها+ پودر ذغال فراوان + نفت، هرچه بیشتر بهتر. 
بعدتر که از ساخت بمب ناامید شدم فکر کردم هروقت اراده کنم می توانم نفس نکشم و بمیرم. اولین وصیت نامه زندگی ام را پشت یک نقاب مقواییِ پسر شجاع نوشتم و توی کمد خرت وپرت های دم دستی خانه پنهان کردم. مرگم را به خاطر یک قرار بازی به تعویق انداخته بودم. بعد هم یادم رفت تا وقتی که پدرم اتفاقی آن وصیت نامه را پیدا کرد. تا چند روز اسباب تفریح همه شد.
یک پسردایی ناتنی دیوانه تری هم داشتم که هم سن بودیم. ما دو تا از همان خردسالی هم یک طورمان بود. یک پایمان اغلب در عین کودکی مفرط(!) توی دنیای بزرگترها پرسه می زد. داشتم چون تقریبا از یازده سالگی تا به حال او را هم ندیده ام:)) مفقودالاثر کم نداریم ما:)
او هم کمتر از من نبود. یک سیم را شکل عینک تاب می داد دور یک چشمش و می گفت من نویسنده کتاب آیات شیطانی هستم(!) او تنها کسی بود که از فرمول بمب من خبر داشت و تصمیم داشتیم یک روز با هم آن را بسازیم. یادم هست مادرش داروهای گیاهی زیاد مصرف می کرد. اینطوری بود که چندتا داروی گیاهی که مادرش می خورد مثل پودر ریشه شیرین بیان که همیشه زن دایی می گفت مزه ی زهرمار می دهد هم امین به فرمول من اضافه کرد و یک جورهایی غنی سازی شد:) هیچ وقت نساختیمش. من بعدها که بزرگتر شدم، به فکر ساختن مواد صلح آمیزتری افتادم. واکس گیاهی که این یکی را ساختم. به اضافه ی داروهای گیاهی برای مورچه ها و جک و جانورهای دیگر. فقط خدا رحم کرد که هیچوقت نخواستم برای آدم ها بسازم. یعنی خدا به پسرعموی نوزادم رحم کرد:)
پرت و پلا رفتم خیلی. خلاصه اینکه جهان کودکی ام در مقام قضا، جهان صفر و یکی بود. وقت هایی که غیر از آن ثابت می شد و ثبات مناسبات اطرافیانم نسبت به هم اگر زیر سؤال می رفت، کُنش های کودکانه ی عجیبی می آفرید.

حالا ولی به همه چیز نسبی و ناپایدار نگاه می کنم. این سیر تکامل ناخودآگاهم بوده البته، مواجهات زندگی تمام آن پایه هایی را که از اول هم ثابت نبودند، در نگاهم سست کرد. نشانم داد که برای انرژی صرف کردن درمورد هرچیزی، حد قائل باشم چون پایدار نیست. اولش هم گفتم، در مورد آدمها متأسفم. متأسفم که اصلاحِ دیدم در این مورد به اثبات نیاز دارد. 


  • زهرا