فمینوستالژی

Feminostalgy

فمینوستالژی

Feminostalgy

چیزهایی برای یادآوری

دوشنبه, ۱ آبان ۱۳۹۶، ۰۱:۰۸ ق.ظ

وقتِ برگشتن، وسط جیغ جیغِ اتوبان، وقتی که از ضعف دلم به هم می‌خورد و مغزم، چشم‌هایم را جواب کرده بود، وقتی که در آنِ غفلتِ من از زمان و مکان، آن شبهِ تصادف اتفاق افتاد... 

چرا آدم‌ها کمتر این لحظه‌هایشان را ثبت می‌کنند؟! هنوز تن لرزه دارم، و هنوز گرفتگی سراپایم را در حصار گرفته، ولی فکر اینکه باید دامنِ آن ثانیه‌ها را بچسبم، نمی‌گذارد به کُمای کوفتگی بروم و مثلِ تمامِ خواب نگاشته ها، به دستم فرمان می‌دهند که بنویس.

چیزی که اتفاق افتاد، شبیهِ «اینرسیِ نگاه» بود؛ حتماً که اسمِ درست و درمانِ علمی ای دارد و من نمی‌دانسته ام که این اسم من درآوردی پیدا شده؛ وقتی که به یک منظره خیره بوده ای و یک دفعه تغییر منظر می‌دهی، به یک سطح بی نقشِ تک رنگ، یا حتی به آسمان صاف، یا هرچه که تشخیصش را از یادت نَبَرَد نگاه کنی، و نگاتیوِ چشم اندازِ قبلی را ببینی، کمرنگ و روح وار؛

توی خلسه ی خستگی، آن لحظه ی غیرمنتظره، من و نگاتیوم را از هم تکاند، سرد و سبُک و بی اراده شدم، حس کردم مرگ بود که دستم را گرفت، به یاد آوردنش ارجمند است، چون خوب به یادم مانده که آن لحظه‌ها آنقدر کِشدار بودند که از خودم بپرسم و آری بگویم، خوب بودم، جانم آماده ی سلام بود و چیزی از ماتَرَکْ به مخیّله ام راه نداشت!

و زود برگشتم به تنی سرد و مات...

 بیش از اینَش را باید در حریمِ ذهن مرور و معنا کرد، اگر زیاد نگفته باشم.


  • زهرا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">