فمینوستالژی

Feminostalgy

فمینوستالژی

Feminostalgy

هیچ مگو...

سه شنبه, ۲۷ مهر ۱۳۹۵، ۱۲:۳۸ ق.ظ

به گذران در شهر و خانه ی جدید کم کَمَک خو می گیرم. آن حس غربت و دلتنگی روزهای اول کمرنگ می شود و جای خود را می دهد به انگیزه های نو، دویدن ها، برنامه ها و طرح هایی که یکی یکی در نوبت اجرا شدنند.

فاصله ها برایم مفهومی نو پیدا کرده اند، دیگر خیابان های ناآشنا بیقرارم نمی کند، می دانم پایم را کجا می گذارم و دلم قرص است که خدای مهربان محافظ و مراقب همیشگی من است.

روزهای بیقراری و پژمردگی، چهره انگار یک شبه پیر می شود، روزهای آرام و قرار و سبکبالی، نشاط گم شده را به تمام سلول های تن برمی گرداند. من پیش بیقراری غول بزرگی نیستم، راستش بیقراری کاملاً خالی ام می کند، به معنای واقعی خالی؛ چشم هایم برای دیدن نیستند، توی کالبدم هیچ نگهدارنده ای وجود ندارد و پشتگرمی ها مطلقاً ناپدید می شوند و موجودی به غایت آسیب پذیر و کم رمق باقی می گذارند. ورق این حال را جز دست غیب هیچ دستی برنمیگرداند، شاید برایتان معنی نداشته باشد، بخندید، اما عین حقیقت است.

  • زهرا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">