فمینوستالژی

Feminostalgy

فمینوستالژی

Feminostalgy


هی از من می پرسید، برای کی...؟ برای چی...؟ آزردگی، چین خوردگی، تمامی نداشت، می رفت اما می دانستی که چند روز دیگر، دوباره مثل بومرنگ بر می گردد و بال و پَرَت را می چیند. خودش هم. می رفت. محتضر می شدم، پوست کلفتی می کردم. روحم را وصله پینه می کردم که به سرپاشدنی دوباره راضی بشود، سرپا می شدم و به خودم یاد می دادم که می توانم، زود یاد می گرفتم، چاره ی دیگری نداشتم. بعد دوباره یک روز برمیگشت.
 خنده دار است که تَرَک خورده جوانه می زدم. جوری بر می گشت که انگار تا ابد، و حتی اصلاً از ازل... بعد دوباره جوری می رفت که انگار هیچوقت... دوباره ناتمام رفت، رفت که برنگردد ولی قبلش از بس که برگشته بود، جای زخمش را بدعادت کرده بود.
...
مرثیه نیستند اینها، پشت و پیشینه ی یک جهان بینی اند، جهان که یکی دوتا نیست. یکی از یکی بزرگتر، جهان فکر، جهان نگاه، جهان عشق و باور، ولی زیاد بودنشان، از کیفیتشان کم نمی کند. هرکدامش خراب شود، آواریست سهمگین، که می تواند جهان وجود یک انسان را ریز ریز کند، بترکاند.
جهان فکر و نگاه من و هم سرزمین ها و هم سال هایم، که به اندازه ی کافی، به لطف تاریخی که در آن هستیم، سر و وضع موهن به خودش گرفته، خودمان هم درست و حسابی نمی فهمیم چه معجونهایی شده ایم، فرقی هم ندارد سمت کدام سنگر ایستاده باشیم.
...
آدم آهنی ِ قراضه، آهن پاره با مغزی پر از کاه و تهی گاهی به جای قلب... چیزی شبیه ِ من ِ الآن است. می دانم، حالم خوب نیست؛ چرت و پرت می گویم، خوب می شوم دوباره، مثل همیشه، همیشه ی لعنتی.
من همیشه باید به یک پنجره چسبیده باشم، سرنوشت هم این را می داند، همیشه پنجره دارم.


  • زهرا
یادداشتی که می خوانید را چند روز پیش به مناسبت روز جهانی زن  نوشته بودم و قرار بود در نشریه ای منعکس شود که بنا به دلایلی از زمانش گذشت، به همین خاطر فکر می کنم دیگر اجازه داشته باشم اینجا بگذارمش.

ناپایداری جریان‌های اجتماعی را عوامل مختلفی تحت تأثیر قرار می‌دهند. به فراخور مناسبات جهانی و مقیاس‌های کوچک‌تر از آن، رویکرد توده‌ها به این جریان‌ها، زوایای متفاوتی پیدا می‌کنند و نه لزوماً فاحش و عمده، اغلب نرم و نامحسوس و البته گاهی هم بزرگ و قابل توجه.

گرچه بیش از یک قرن است که پرداختن به مسائل زنان در مقیاس جهانی وجهه‌ی رسمی به خود گرفته است است، لیکن همچنان این نکته  که از کدام زاویه باید این موضوع را دید، محل بحث است و اینکه آیا صِرف نامگذاری یک روز برای هر موضوعی، می‌تواند در ویرایش صحیح نگاه‌هایی که به آن موضوع می‌شده اثرگذار باشد یا نه؟

یک بار در یک محفل نقد شعر، شعری خواندم با موضوع زنی که زندگی اش مختصاتی سنتی داشت و بسیاری از علائق و آرزوهایش را به خاطر  حفظ خط روزمرگی‌های معمول زندگی یک زن، کنار گذاشته بود یا فراموش کرده بود. تقریباً دو سال پیش، نتیجه‌ی خواندن این شعر آن شد که مسئول جلسه زود برود سروقت نقد محتوا و جلسه تبدیل بشود به چیزی شبیه میدان جنگ‌های زن و شوهری. یک جمله‌ی مسئول جلسه را هنوز کاملاً به خاطر دارم که برگشت و با لحن کنایه‌آمیزی به جمع گفت: «زن‌های ما الآن اینطوری‌اند؟ زن‌های ما که الآن سیگار می‌کشند و کافه می‌روند!»

آن روز ترجیح دادم خودم را درگیر بحثی که رشته‌اش سر دراز دارد نکنم. دیگر هیچ وقت در آن محفل شعر شرکت نکردم. فکر کردم مدعی روشنفکری و شاعری، وقتی فکر می‌کند همه‌ی زن‌های امروز همان‌ها هستند که ایشان در کافه‌ها ملاحظه فرموده‌اند، از دیگران چه توقعی می‌توان داشت؟

باید یک خاطره‌ی دیگر هم تعریف کنم. هنوز یک ماه نمی‌گذرد، در سالن انتظار مطب یک پزشک نشسته بودم. آنقدر شلوغ بود که تمام صندلی‌های سالن انتظار پر شده بود و عده‌ای هم سرپا منتظر آمدن دکتر بودند. نیم ساعتی بود منتظر بودیم همه، که یک خانواده وارد شدند. یک مرد لاغر و بلندقد با نوزادی در بغل، یک دختربچه‌ی حدوداً چهار-پنج ساله و زنی که از فرط درد نمی‌توانست حتی درست راه برود، با کمر دولا و دست به دیوار و صورتی که عین دردش را به تمام ما که می‌دیدیمش منتقل می کرد وارد شد. گویا مشکلش این بود که چند روز قبل عمل کرده بود و حالا زخم‌هایش دردناک و عفونی شده بودند. مرد با صورتی تهی از احساس پشت سرش ایستاد، بعد از چک و چانه با منشی بر سر پرداخت ویزیت، پیش نگاه ناباور همه‌ی ما، نوزاد را با تمام ضمائم و کیف و بساطش گذاشت در دست‌های زنی که حتی خودش را نمی توانست از زور درد کنترل کند. حتی دست آن دختربچه‌ی بی‌نوا را نگرفت که ببرد با خودش، رفت. زن با کمری خمیده‌تر، آن وسط به خودش می‌پیچید تا از بیمارانی که منتظر بودند، یکی جایش را به او داد، یکی نوزاد را نگه داشت و یکی شروع کرد به سرگرم کردن دختربچه‌ی بی‌قرارش. آن روز دلم می‌خواست می‌شد دست آن بنده‌ی خدا را بگیرم بیاورم، تا ببیند از نزدیک که هنوز چه زن‌هایی داریم.

نه اینکه مقصود نگارنده مشت را نمونه‌ی خروار دیدن باشد، مقصود من این است که وقتی از یک مسئله و دغدغه‌ی جهانی صحبت می‌کنیم و مدعی روشنفکری هستیم، تمام جوانب و اجزای آن را ببینیم. اینکه روز جهانی زن داشته باشیم به نظر من می‌تواند خیلی مهم نباشد، اگر فقط حقوق انسانی بر مرزهای جنسیت، ارجحیت پیدا کنند؛ اینکه نگاه مردانه به زن، در مرزهای حقوق اجتماعی کنار گذاشته شود؛ تصویر زن آزادِ مرد روشنفکر جامعه‌ی من؛ زنی سیگار به لب و کافه نشین، به همان اندازه برخورنده است که تصویر زن سنتی با وظایفی محدود به زاد و ولد و پرورش فرزند، در نگاه مرد سنتی.

بزرگ‌ترین مشکل زنان در همه‌ی اعصار، شاید نگاه همیشه تک بُعدی به یک انسان بوده است. البته باور من این نیست که حقوق پایمال شده‌ی هر انسانی به گردن دیگران است. یک انسان می‌تواند برای از دست دادن حقوقش هر دلیلی داشته باشد، حتی ملاحظه و احترام به دیگران، ولی در نهایت خود اوست که تصمیم می‌گیرد چه مسیری برای زندگی‌اش انتخاب کند. نکته‌ای اساسی که در شکل تصمیم گیری‌های هر انسانی اثرگذار است، پیشینه و تربیت اوست.

دیده‌ام و البته بسی ستوده‌ام زنانی را که تحصیل‌کرده و فعال هستند و در عین حال یک ستون قوی و یک چراغ روشن برای خانواده و فرزندانشان. برای اصلاح ساختارهای غلط، باید یک جانبه‌نگری را کنار گذاشت، به فکر تربیت صحیح نسل آینده بود و در مقابل استخوان‌بندی‌های کج گذشته، صبور و مراقب. حقیقت این است که بنای نادرست پرورش دختران ما، حتی اغلب از آن‌هایی که وارد اجتماع می‌شوند نیز، موجوداتی منفعل و ظلم‌پذیر ساخته است. روح و روان زنان و اغلب دختران شاغل نیز شبیه ابزار بازی طناب‌کشی، بین خانواده و جامعه مدام در حال قبض و بسط است و هر طرف می‌خواهد سهم بیشتری از خدمات وی را به سمت خود بکشد. که اگر روحیه‌ی سلطه پذیری تا این حد در نهاد آن‌ها کاشته نشده بود، چنین نمی‌شد.

گفتن از زن، به اندازه‌ی گفتن از تاریخ انسان، ابعاد و کیفیت‌ گسترده و پیچیده‌ای دارد، ولی نگارنده معتقد است، انصاف و اخلاق‌مداری ِ خالص و نگاه فراجنسیتی، در مسئله‌ی احقاق حقوق انسانی کارگشاست، باید پیش از هرچیز، به شأن انسان ادای دین کرد. بنابراین کلمات کلیدی این یادداشت به نظر من باید به جای زن و روز زن، «انسان» باشد و «انصاف» و «احترام».

  • زهرا
وقفه ای که افتاد، سر نخ فکرم را کمی آن طرف تر برد، به اینجا که اگر این کیفیت آگاهی از اول در انسان وجود داشت، واژگانی مثل «توده»، مثل «عوام»، و نگرش هایی مثل نگرش پوپولیستی شاید هیچ وقت متولد نمی شدند؛ اینکه جمعیتی از انسان شبیه گله ای گوسفند فرض شوند با نازلترین شکل نیازمندیها، و آنها را مبتنی بر نیازمندیهای کاتالوگ گوسفندی مدیریت کنند. 
غیر از این است که جنگ ها، از دعواها بر سر زمین و حاکمیت بیشتر بر منابع محیط زیست، هویت و رشد پیدا کرده اند؟ و غیر از این است که جنگ، بن بست گفت و گو است و ماهیت «تدبیر» در آنها تا سطح مدیریت اسلحه های بیشتر، کُشته های بیشتر و تسلط بیشتر پایین کشیده می شود؟
در مقیاس های کوچکتر از جنگ هم، فلسفه ی دعواها، مشاجرات بی منطق و هتاکانه و بستن دریچه های ارتباط می توانند در حوالی همین تفاسیر رده بندی شوند.
بدبختانه هم اینجاست که کیفیت پراکنده ی آگاهی، و در واقع توزیع ناهمگن تعهد آدمها، خیلی ها را بر خلاف میلشان به عرصه ی تنازع بقا کشانده است، چون مقابل تاکتیک حذف قرار گرفتن، چاره ای جز مقابله به مثل باقی نمی گذارد گاهی. توی جنگل زندگی کردن برای انسان آگاه، خیلی دشوار است، چون آنجا مجبور است بر اساس قواعدی بازی کند که بر خلاف مسیر آگاهی او هستند.

قطعاً من برای آغاز این مونولوگ، محرکی داشته ام که دوست داشتم در انتها پای آن محرک را وسط بکشم،‌ تحلیلش کنم و بر مدار او به کلامم ادامه بدهم. ولی اسمش را نمی برم حالا، اسم آن بزرگ را که در منتهای تعهدش به نادانی نوع دوم، یکی از آگاه ترین انسان های عصر ما است و چقدر حال آدم خوب می شود از  افتخار هم زمانی با این قبیل آدم ها، قهرمان های راستین و من دلم می خواهد، دستهای هر انسانی را که در این وانفسای توحش، پایمردانه به تدبیر شریف گفت و گو باور دارند و به آن التزام عملی دارند حتی اگر بر خلاف منافع شخصی شان پیش برود، ببوسم چون این تفکریست در خدمت منافع دراز مدت بشری و صلح جهانی، آرمانشهری دور...
ترجیح می دهم نامی از او نبرم و اجازه بدهم تا اگر این جستار خواننده ای دارد، به حرفهایم فارغ از موضع گیری های هیجانی فکر شود.
  • زهرا

فکر نمی کنم حرف زدن، ما را از سایر موجودات ممتاز کند. اگر که بپذیریم حرف زدن هم شکلی از رسانه است و در جهانی که حتی جمادات و گیاهان رسانه دارند، احتمالاً رسانه ها بایست در یک ردیف قرار بگیرند، احتمالاً... 

حرف زدن ما اگر به نظر ممتاز می آید، شاید به خاطر حقیقت مهمتری ست. که شگفتی ما، به خاطر این است که به ریزی تمام اجزای آفرینش و به موازات آنها به لحاظ آنچه که در چارچوب قواعد ماده و انرژی قرار می گیرد، رسانه ی گفت و گو را به خدمت کیفیتی فراتر از برقراری ارتباط گرفته ایم؛ کیفیت آگاهی.

شگفتی ما، اطلاع از موقعیت نسبی مان در مسیر آفرینش است. اگر سایر موجودات به کاتالوگی به نام غریزه عمل می کنند و عدولی از مسیر پیش بینی شده ندارند، علتش همین است که دچار چالشی به نام آگاهی نیستند. چالشی که نازل ترین و عالیترین کیفیتش در انسان، بیرون از روزهایی که در مسیر گذار است از این دو نقطه به هم، در یک جمله نمود پیدا می کند: «نمی دانم!»

و از نقطه ی آ به ب، شاید تنها اتفاقی که در او بیفتد، این است که «نمی دانم» دوم، نمی دانمی متعهد است. نمی دانمی ست که از آن پس هر حرکتی را که مدیریت می کند، مبتنی بر تعهدیست که بعد از آن حرکت نسبی، عقل و روحش را فرآوری کرده.

با این تفاسیر اگر نتیجه بگیریم که انسان آگاه، در واقع یک نادان متعهد است، می توانیم نشانه ی بلوغ عقل او را پرهیز از واکنشهای آنی و تأمل در پاسخ دادن و خودداری از قضاوت قطعی بدانیم. 

یک نادان متعهد، مثل آدم دلسوزی که هیچ چیز از طریقه برخورد و مواجهه با یک نوزاد نمی داند، هر حرکتی را بر اساس سبک و سنگین کردنهای بسیار، مشورتهای بسیار و احتیاط انجام می دهد.

بنابراین محافظه کارهای دنیا شاید تکامل یافته ترین عقل ها را داشته باشند.

...

باید بروم و حرفم نصفه ماند. 


  • زهرا

خوبی؟!

۲۰
اسفند
به بعضی ها نمی آید که بمیرند. این که عجیب نیست خیلی؟! نباید باشد. ولی این یکی شاید عجیب باشد که به بعضی ها نمی آید کسی را داشته باشند که بمیرد. نمی توانی تصورشان کنی در حالت داغ دیدگی.
مثل فرخنده ی نازنینم، سال پیش که پدر زهرا و مادر نرگس مرحوم شدند(روحشان شاد)، غمگین شدم، ولی معمولی، مثل همه ی وقتها که خبر درگذشت انسانهای خوبی را می شنویم، تأثری با مختصاتی طبیعی.
ولی راستش، شاید برای فرخنده، حسم فراتر از غم است. غریب، چون برایم سخت است تصور کنم که او داغ ببیند. نمی دانم چرا، عجیب تر، برایم این است که بعد از چند روز، عکسش را برایم فرستاد در یک نمایشگاه زیست محیطی که در آن شرکت کرده بود، گفت 15 اسفند برای پدرش یک درخت کاشته. 
هم رفتن پدرش غریب بود، هم حالا خودش.
 آن همه شور و خنده و شوخی آمیخته به تلخی انتظارهای جورواجور، به اندازه ی کافی بار سنگینی بود، حالا فکر می کنم چقدر خانم تر شده! یا چقدر دارد خانمی می کند. 
یک دل نگرانی محو، اطراف فکر کردن به او، دوره ام می کند.  این که اینقدر طبیعی ست، طبیعی ست؟! حالش خوب است یعنی؟!
  • زهرا

راه ها

۱۸
اسفند
تقریباً از سال دوم دانشگاه، در دوره ی کارشناسی بودم که فهمیدم درس خواندن یعنی چه. راستش دوران دبیرستان زجرآور ترین دوران تحصیل من بود، رشته ی تجربی بودم و درست در همان دروسی که می بایست در آنها قوی می بودم، ضعف اساسی داشتم. ریاضی، فیزیک، شیمی. من راستش هیچوقت نه شاگرد شب امتحان بودم، نه از آنها که بلد باشم خودم را به خاطر درس خواندن از سایر لذتهای زندگی ام محروم کنم. چون از خواندن چیزهایی که یاد نمی گرفتم بیزار بودم. لابد فکر می کنید حفظیاتم خوب بوده، بد نبود، ولی نه در حد 20. برای اینکه مدل من این بود که 90 درصد درس را در کلاس بفهمم، اگر سر کلاس یاد نمی گرفتم، دیگر تمام بود. بعد از پیش دانشگاهی صدالبته که برای قبول شدن در دانشگاه به کلاسهای تقویتی نیاز پیدا کردم، آنها هم بد نبودند ولی نه آنقدرها.
ولی راستش تازه از سال دوم دانشگاه بود که فهمیدم درس خواندن یعنی چه. من با تصوری جالب از دانشگاه، وارد آن شده بودم، فکر می کردم اینجا فصل تازه ای در علم آموزی است و خیلی با دبیرستان فرق دارد. ولی سال اول، دیدن جزوه های آماده ی اساتید و همان سیستم دبیرستان با این فرق که حالا ما در یک مدرسه ی بزرگتر با کلاسهای مختلط بودیم حسابی حالم را گرفت.
بدتر از همه این بود که هم ریاضی داشتیم، هم فیزیک، هم شیمی و هم مفصل ترین جانورشناسی ها و گیاه شناسی های ممکنی که مجبور بودی مثلاً اسم لاتین هزار جانور را با رده و راسته و گونه و تمام مشخصات حفظ کنی. تصورش هم برای آدمی با سابقه ی من غیرممکن به نظر می رسید.
بعد یک بار نشستم توی خلوت و سنگ هایم را با خودم وا کندم. به خودم گفتم باید روش درس خواندنم را عوض کنم چون اینجا دیگر حتی کلاس تقویتی هم وجود نداشت.
خوب، تصمیم گرفتم به جای حفظ کردن اسم ها و فرمول ها، درگیرشان بشوم، در زندگی خودم ولو به شکل مقطعی واردشان کنم، تصمیم گرفتم به هر کدام از آنها به صورت یک قله ی مجزا فکر کنم، فرض کنم هیچ کلاس و استادی هم وجود ندارد، فرض کنم به هر کدام از آنها برای ضروری ترین لحظه ی زندگی ام نیاز خواهم داشت. و شروع کردم به خواندن و کشتی گرفتن.
باور نتیجه اش برای خودم هم سخت بود، ولی شد. چون فهمیدم دست کم برای من تا موضوعی، دغدغه و جزء زندگی ام نشود احتمال نفهمیدنش بیشتر است.

درمورد آموختن زبان هم همینطور است ولی با یک فرق ریز؛ زبان را علاوه بر اینکه باید در زندگی ات بازی اش بدهی، اگر تخیل قوی تری داشته باشی بهتر یادش می گیری.
باید در آن لحظه به خودت بقبولانی که مایه ی حیات، هیچ اسم دیگری به جز water ندارد و از اولش هم نداشته! در لحظه ی یادگیری باید زبان خودت را فراموش کنی حتی اگر الکن بشوی، حتی از حفظ ما به ازای فارسی کلمات باید خودداری کرد و تصویر، حرکت و تجسم را جایگزین کرد.
این راه و نظر من است البته.
  • زهرا

رؤیا نگاشت

۱۶
اسفند
پرونده ام را زد زیر بغلش، دستم را گرفت، وارد هفت خوان شدیم. فقط نفر اول یادم هست، چون پرونده را که بررسی کرد،‌ راه افتاد دنبال ما تا خوان آخر. حالت صورتش چیزی بین ترس خوردگی و سال خوردگی بود. یک مأمور ِ به نظر معذورِ بلندبالا، با موهایی دخترانه، اورکت بلند قهوه ای، و گوش های بزرگ. موجود پیگیری بود.
تمام هفت خوان برای ما یک جور گذشت، با کیفیتی که کوچکترین نوسانی نداشت، می رفتیم پرونده ی پُر از کاغذمان را می دادیم دست متصدی، دل و جگر پاره پاره اش را ورق می زد، توی تمام ورقه ها علامت می زد، و در فرمی جداگانه، یادداشتی می نوشت. بعد توی تمام این مراتب یکسان هم پدرم سر یک چیزی به متصدی ها غر می زد که باعث دعوایشان می شد، قبل از اینکه یادداشتهایشان تمام بشود. پیگیر ِ معذور  هم فقط نگاه می کرد، فقط بود. من هم که نمی دانم چرا یک کلمه از هیچ کدام از حرف ها یادم نمانده است.
خوان آخر فقط با بقیه فرق کرد، یک زن خیلی چاق، با عینک و موهای سفید خیلی بلند و صاف و بسته، تمام کاغذهای پرونده را فقط تماشا کرد. یادداشتهای فرم را تا آخر خواند. به من گفت پذیرفته می شوم ولی بدون هیچ گونه مزایایی، نه جای خواب دارم، نه با بقیه می توانم غذا بخورم، نه هیچ چیز، از پشت عینکش هم یک وری پدرم را می پایید. برعکس تمام خوان ها، پدر اینجا چیزی نگفت، راستش چون غیبش زد. به سادگی خاموش و روشن کردن سوئیچ لامپ. من هم دنبالش نگشتم.
از آنجا بیرون رفتیم، من و مأمور مراقبم. هوا و فضا، فرم ِ سورئالیزه شده ای از صحنه هایی از روستای یوش ِ مازندران بود که خیلی سال پیش در یک فیلم مستند دیده بودم شاید.
فقط به جای کوچه، خیابان داشت با همان خانه ها که انگار به وسعت یک شهر، تکثیر شده بودند و در خیابان هایش به جای ماشین کالسکه بود. همه جا، همه چیز، اُخرایی رنگ و بی زاویه. هیچ چیزی به تیزی لبه های پرونده ای که پیش آخرین متصدی جایش گذاشتیم پیدا نمی شد، حتی معماری خانه ها.
مأمور از من پیش افتاد، به جایی شبیه چاپخانه وارد شدیم. پنجره های بلند داشت و از بیرون به درون، هیچ تغییر کیفیتی در نور فضا دیده نشد. بیرون و درون در یک سیال نارنجی ِ کپک زده غوطه ور بودند.
زنی لاغر و حدوداً 40 ساله، ورزیده با جذابیتی جا افتاده لبخند زنان از پشت میز کارش بلند شد. دست روی دست و ایستاده تماشایم کرد. حالا که توی خاطره ام براندازش می کنم اصلاً آشنا نیست، ولی آن موقع آنقدر آشنا بود و آنقدر بعید که از دیدنش گریه ام گرفت. مأمور هم غیبش زد اینجا.
زن گفت اجازه دارم بروم شهر را بگردم، بعد بیایم سر کارم. گفت مهم نیست که به من جای خواب و غذا نمی دهند، چون قرار است برای او کار کنم، پیشش بمانم و حقوق بگیرم.
رفتم شهر را بگردم، نه پیاده، نه با کالسکه، طبق معمول به فاصله ی یکی دو متری از زمین، روی هوا سُر می خوردم. 
هیچ آدم دیگری ندیدم.
خانه ی نیما یوشیج


البته که خواب بود!


  • زهرا

نشد ننویسم. سال 94، عجیب ترین سال زندگی ام بوده تا امروز!

نیمه ی اولش که نه، نیمه ی اولش پر از بدبیاری بود و خوب بدبیاری قسمت عجیب زندگی ما نبود:) این هم جالب است که ما به بدترین اتفاقات لحظه، ده دقیقه بعد، ده روز بعد، ده سال بعد، ممکن است بخندیم. خودمان هم خودمان را درک نمی کنیم! :)

ولی خوب علیرغم از دست دادنی سهمگین، اولین قسمت عجیب برخاستنم بود بدون حالت سوگواری. قوی بودم، با همه ی دشواری اش، دشوار نبود.

قسمت دومش، دیدن بخشی از فامیل و مهم ترینشان پدربزرگ، هِدِ فامیل بعد از حدود 20 سال بود. که آن هم تجربه ی خاص و جالبی بود بعد از سالها.

قسمت سومش، یک دوست خانوادگی قدیمی بود که ایشان هم بعد از یک فاصله گیری ِ کودکانه، از سالها پیش وقتی از فامیل شدن خانواده ی ما با خودشان ناامید شد، بعد از چیزی حدود 10 سال اگر اشتباه نکنم، گذرش افتاد به آبادان و آمد به دیدنمان. خیلی مهربان و بی کینه و خوشحال، خوب ما هم خیلی خوشحال شدیم، چون تا پیش از آن جدایی ناگوار، خاطرات خانوادگی مشترک بسیار خوبی داشتیم با هم و خیلی ملاقات خوشایندی بود.

قسمت چهارمش، دلپذیرترینش، عزیزترینش، شادی آورترینش، این بود که بعد از چهارسال، شام امشب دستپخت خالص مادر بود! خدا همه ی مادرها را نگه دارد. من نه شکمو هستم، نه عاجز از کارهای خانه، این اتفاق ساده برایم به شیرینی زمانی ست شاید که یک پرنده، پرواز جوجه هایش را تماشا کند. چه میدانم، چیزی شبیه این. خوش ترین لحظه ی سالم بود و خوشمزه ترین ماکارونی عمرم! :)


سلامتی همه ی مادرها و پدرها

  • زهرا

سفر و... آمین

۱۴
اسفند

دلم یک سفر دور و دراز می خواهد. خودم و خودم و نه حتی با کتاب هایم. شاید با رنگ ها و قلم مو ها و بوم نقاشی ام. بروم یک جایی، که وحشی ِ بی آزاری باشد. خیلی سرد، خیلی سبز!

توی داستان جزء از کل، سر و کله ی یک زنی پیدا شد، «انوک»؛ قرار بود خانه دار مارتین و پسرش باشد، ولی از آن مدل روانشناس های بالقوه از آب درآمد که سرش به کار خودش نیست، راه افتاد توی زندگی نسبتاً بی قاعده ی کج و معوج آنها، و از صبح تا شب با جملاتی با مطلع «می دونی مشکل تو کجاست؟...» مغزشان را جوید. و به قول جسپر، بزرگترین مشکل اینجا بود که تمام ابعاد نامطلوب زندگی شان را بیرون می کشید و می گرفت جلوی چشم شان ولی نمی گفت حالا باید با آنها چه غلطی کرد(!) راه حل نداشت. 

خوب، راستش بیشتر کتاب ها و فیلم های خوب(!)، گفتم بیشترشان نه همه، شبیه انوک هستند. البته که فیلم را هم در ردیف آوردم تا ذهن تان به سمت داستان برود، شاید کتاب های تاریخی فقط علیرغم شکل و شمایل زره پوشیده و نسبتاً خشن شان، از این ویژگی مبرا باشند. فرقشان این است که حرف می زنند، ایراد خشک و خالی نمی گیرند، نق نمی زنند. رک و پوست کنده، به تو می گویند هر مسیری می تواند به کجا ختم شود. دست کم، شاید به فکر تجربه های جدیدتر بیفتی، به نظر من، تمام رویکردهایی که تو را به بن بست می رسانند، همان ها ذهن خلاق می سازند.

ولی رویکردهایی که مغزت را هر روز بجوند، تو اینجوری هستی، آنجوری هستی، عیب کارت اینجاست، ولی نگویند چرا، یک تلنبار آت و آشغال زندگی ات را روی دستت بگذارد، آن هم آت و آشغالهای غیرقابل تجزیه(!) که ندانی حتی قابل بازیافت هستند یا نه... می زند به سرت بالاخره خوب.


خدا نصیب کند، یک روز مسیر زندگی ام برود به سمت یک کوله پشتی، مدام در سفر باشم. احتمالاً شروع و سنگ بنایش، بشود همان از ایران رفتن. راستش بعضی وقت ها فکر می کنم حرص و جوش خوردن و دویدن برای هیچ چیزی فایده ندارد، باید گذاشت و گذشت.

  • زهرا

خانه تکانی دردو روز، همانا خود ترکانی است! پدرم در آمد! در این مورد همین.


پریشب یک دوست قدیمی زنگ زد. بماند که چه ها گفتیم و شنیدیم ولی نتیجه اش به فکر رفتن من بود. مدام داشتم فکر می کردم این دو روزه، که چقدر زمخت شده ام. داشتم فکر می کردم چقدر فکرهایم رفته به سمت هایی که با طبیعتم در تضاد بوده، یادم رفته اداهای دخترانه چطوری بودند... یادم نرفته یعنی، ولی دیگر انگار توی قالب من جا نمی شوند.

حالم که خوب است بماند، ولی خوب بودنی ست در غیاب ِ تکه هایی از من، حتی تصمیم های بزرگی که دارم به سمتشان حرکت می کنم، با همه ی نتایج خوبی که بی شک خواهند داشت، باز هم به قیمت جا گذاشتن تکه های دیگرم است، که هنوز خوب نمی دانم تحول مثبتی هست یا نه.

به هر حال، یک من ِ پاسخگو هم دارم توی خودم، نظرش این است که اینقدر از خودم طلبکار نباشم. من غیر عادی و یک وری نیستم، قالب امروزی ام را مسیر زندگی ام ساخته حتماً، و چیزهایی که به کارش نمی آمده از خودش دور انداخته تا دست و پاگیرش نباشند. 

همه آدم ها که شکل هم نیستند. مهر ماه بود، یک دوست و بزرگتری که خیلی دوستم دارد و دوستش دارم، بهم گفتم تو نباید تنها باشی، گفتم دست من که نیست، کسی نبوده تا به حال که خواسته باشمش، کسی نبوده که دلم بخواهدش، جز یکی که به هر حال قسمت هم نبودیم ما و نشد که برای هم باشیم. گفت چه اشکال دارد، خودت بگرد یکی را پیدا کن که شبیه تو باشد و بتوانی دوستش داشته باشی.

ولی راستش من دوست داشتن خودجوش آدم ها را به معنی انسانی و اخلاقی اش بلدم فقط؛ خانواده ام، دوستانم، همشهری هایم و تمام آدم های خوب را؛

از این نظر که بلد نیستم زودتر از آنکه خواسته شوم بخواهم، احساس معیوب بودن نمی کنم البته، می دانم این منطبق ترین ویژگی با طبیعت دخترانه ی من است، که دوستش هم دارم. تمام مرا که بتکانند و تمام خودم را که بتکانم، چیزی که از من کنده نخواهد شد، غرورم است که دوستش هم دارم چون کارش درست است و بی منطق و ناجور نیست. خیلی به اندازه است.

...

بروم که کلی کار دارم.

  • زهرا