الکی، چرت و پرت
- ۰ نظر
- ۲۴ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۴۶
- ۱۶۸ نمایش
ناپایداری جریانهای اجتماعی را عوامل مختلفی تحت تأثیر قرار میدهند. به فراخور مناسبات جهانی و مقیاسهای کوچکتر از آن، رویکرد تودهها به این جریانها، زوایای متفاوتی پیدا میکنند و نه لزوماً فاحش و عمده، اغلب نرم و نامحسوس و البته گاهی هم بزرگ و قابل توجه.
گرچه بیش از یک قرن است که پرداختن به مسائل زنان در مقیاس جهانی وجههی رسمی به خود گرفته است است، لیکن همچنان این نکته که از کدام زاویه باید این موضوع را دید، محل بحث است و اینکه آیا صِرف نامگذاری یک روز برای هر موضوعی، میتواند در ویرایش صحیح نگاههایی که به آن موضوع میشده اثرگذار باشد یا نه؟
یک بار در یک محفل نقد شعر، شعری خواندم با موضوع زنی که زندگی اش مختصاتی سنتی داشت و بسیاری از علائق و آرزوهایش را به خاطر حفظ خط روزمرگیهای معمول زندگی یک زن، کنار گذاشته بود یا فراموش کرده بود. تقریباً دو سال پیش، نتیجهی خواندن این شعر آن شد که مسئول جلسه زود برود سروقت نقد محتوا و جلسه تبدیل بشود به چیزی شبیه میدان جنگهای زن و شوهری. یک جملهی مسئول جلسه را هنوز کاملاً به خاطر دارم که برگشت و با لحن کنایهآمیزی به جمع گفت: «زنهای ما الآن اینطوریاند؟ زنهای ما که الآن سیگار میکشند و کافه میروند!»
آن روز ترجیح دادم خودم را درگیر بحثی که رشتهاش سر دراز دارد نکنم. دیگر هیچ وقت در آن محفل شعر شرکت نکردم. فکر کردم مدعی روشنفکری و شاعری، وقتی فکر میکند همهی زنهای امروز همانها هستند که ایشان در کافهها ملاحظه فرمودهاند، از دیگران چه توقعی میتوان داشت؟
باید یک خاطرهی دیگر هم تعریف کنم. هنوز یک ماه نمیگذرد، در سالن انتظار مطب یک پزشک نشسته بودم. آنقدر شلوغ بود که تمام صندلیهای سالن انتظار پر شده بود و عدهای هم سرپا منتظر آمدن دکتر بودند. نیم ساعتی بود منتظر بودیم همه، که یک خانواده وارد شدند. یک مرد لاغر و بلندقد با نوزادی در بغل، یک دختربچهی حدوداً چهار-پنج ساله و زنی که از فرط درد نمیتوانست حتی درست راه برود، با کمر دولا و دست به دیوار و صورتی که عین دردش را به تمام ما که میدیدیمش منتقل می کرد وارد شد. گویا مشکلش این بود که چند روز قبل عمل کرده بود و حالا زخمهایش دردناک و عفونی شده بودند. مرد با صورتی تهی از احساس پشت سرش ایستاد، بعد از چک و چانه با منشی بر سر پرداخت ویزیت، پیش نگاه ناباور همهی ما، نوزاد را با تمام ضمائم و کیف و بساطش گذاشت در دستهای زنی که حتی خودش را نمی توانست از زور درد کنترل کند. حتی دست آن دختربچهی بینوا را نگرفت که ببرد با خودش، رفت. زن با کمری خمیدهتر، آن وسط به خودش میپیچید تا از بیمارانی که منتظر بودند، یکی جایش را به او داد، یکی نوزاد را نگه داشت و یکی شروع کرد به سرگرم کردن دختربچهی بیقرارش. آن روز دلم میخواست میشد دست آن بندهی خدا را بگیرم بیاورم، تا ببیند از نزدیک که هنوز چه زنهایی داریم.
نه اینکه مقصود نگارنده مشت را نمونهی خروار دیدن باشد، مقصود من این است که وقتی از یک مسئله و دغدغهی جهانی صحبت میکنیم و مدعی روشنفکری هستیم، تمام جوانب و اجزای آن را ببینیم. اینکه روز جهانی زن داشته باشیم به نظر من میتواند خیلی مهم نباشد، اگر فقط حقوق انسانی بر مرزهای جنسیت، ارجحیت پیدا کنند؛ اینکه نگاه مردانه به زن، در مرزهای حقوق اجتماعی کنار گذاشته شود؛ تصویر زن آزادِ مرد روشنفکر جامعهی من؛ زنی سیگار به لب و کافه نشین، به همان اندازه برخورنده است که تصویر زن سنتی با وظایفی محدود به زاد و ولد و پرورش فرزند، در نگاه مرد سنتی.
بزرگترین مشکل زنان در همهی اعصار، شاید نگاه همیشه تک بُعدی به یک انسان بوده است. البته باور من این نیست که حقوق پایمال شدهی هر انسانی به گردن دیگران است. یک انسان میتواند برای از دست دادن حقوقش هر دلیلی داشته باشد، حتی ملاحظه و احترام به دیگران، ولی در نهایت خود اوست که تصمیم میگیرد چه مسیری برای زندگیاش انتخاب کند. نکتهای اساسی که در شکل تصمیم گیریهای هر انسانی اثرگذار است، پیشینه و تربیت اوست.
دیدهام و البته بسی ستودهام زنانی را که تحصیلکرده و فعال هستند و در عین حال یک ستون قوی و یک چراغ روشن برای خانواده و فرزندانشان. برای اصلاح ساختارهای غلط، باید یک جانبهنگری را کنار گذاشت، به فکر تربیت صحیح نسل آینده بود و در مقابل استخوانبندیهای کج گذشته، صبور و مراقب. حقیقت این است که بنای نادرست پرورش دختران ما، حتی اغلب از آنهایی که وارد اجتماع میشوند نیز، موجوداتی منفعل و ظلمپذیر ساخته است. روح و روان زنان و اغلب دختران شاغل نیز شبیه ابزار بازی طنابکشی، بین خانواده و جامعه مدام در حال قبض و بسط است و هر طرف میخواهد سهم بیشتری از خدمات وی را به سمت خود بکشد. که اگر روحیهی سلطه پذیری تا این حد در نهاد آنها کاشته نشده بود، چنین نمیشد.
گفتن از زن، به اندازهی گفتن از تاریخ انسان، ابعاد و کیفیت گسترده و پیچیدهای دارد، ولی نگارنده معتقد است، انصاف و اخلاقمداری ِ خالص و نگاه فراجنسیتی، در مسئلهی احقاق حقوق انسانی کارگشاست، باید پیش از هرچیز، به شأن انسان ادای دین کرد. بنابراین کلمات کلیدی این یادداشت به نظر من باید به جای زن و روز زن، «انسان» باشد و «انصاف» و «احترام».
فکر نمی کنم حرف زدن، ما را از سایر موجودات ممتاز کند. اگر که بپذیریم حرف زدن هم شکلی از رسانه است و در جهانی که حتی جمادات و گیاهان رسانه دارند، احتمالاً رسانه ها بایست در یک ردیف قرار بگیرند، احتمالاً...
حرف زدن ما اگر به نظر ممتاز می آید، شاید به خاطر حقیقت مهمتری ست. که شگفتی ما، به خاطر این است که به ریزی تمام اجزای آفرینش و به موازات آنها به لحاظ آنچه که در چارچوب قواعد ماده و انرژی قرار می گیرد، رسانه ی گفت و گو را به خدمت کیفیتی فراتر از برقراری ارتباط گرفته ایم؛ کیفیت آگاهی.
شگفتی ما، اطلاع از موقعیت نسبی مان در مسیر آفرینش است. اگر سایر موجودات به کاتالوگی به نام غریزه عمل می کنند و عدولی از مسیر پیش بینی شده ندارند، علتش همین است که دچار چالشی به نام آگاهی نیستند. چالشی که نازل ترین و عالیترین کیفیتش در انسان، بیرون از روزهایی که در مسیر گذار است از این دو نقطه به هم، در یک جمله نمود پیدا می کند: «نمی دانم!»
و از نقطه ی آ به ب، شاید تنها اتفاقی که در او بیفتد، این است که «نمی دانم» دوم، نمی دانمی متعهد است. نمی دانمی ست که از آن پس هر حرکتی را که مدیریت می کند، مبتنی بر تعهدیست که بعد از آن حرکت نسبی، عقل و روحش را فرآوری کرده.
با این تفاسیر اگر نتیجه بگیریم که انسان آگاه، در واقع یک نادان متعهد است، می توانیم نشانه ی بلوغ عقل او را پرهیز از واکنشهای آنی و تأمل در پاسخ دادن و خودداری از قضاوت قطعی بدانیم.
یک نادان متعهد، مثل آدم دلسوزی که هیچ چیز از طریقه برخورد و مواجهه با یک نوزاد نمی داند، هر حرکتی را بر اساس سبک و سنگین کردنهای بسیار، مشورتهای بسیار و احتیاط انجام می دهد.
بنابراین محافظه کارهای دنیا شاید تکامل یافته ترین عقل ها را داشته باشند.
...
باید بروم و حرفم نصفه ماند.
نشد ننویسم. سال 94، عجیب ترین سال زندگی ام بوده تا امروز!
نیمه ی اولش که نه، نیمه ی اولش پر از بدبیاری بود و خوب بدبیاری قسمت عجیب زندگی ما نبود:) این هم جالب است که ما به بدترین اتفاقات لحظه، ده دقیقه بعد، ده روز بعد، ده سال بعد، ممکن است بخندیم. خودمان هم خودمان را درک نمی کنیم! :)
ولی خوب علیرغم از دست دادنی سهمگین، اولین قسمت عجیب برخاستنم بود بدون حالت سوگواری. قوی بودم، با همه ی دشواری اش، دشوار نبود.
قسمت دومش، دیدن بخشی از فامیل و مهم ترینشان پدربزرگ، هِدِ فامیل بعد از حدود 20 سال بود. که آن هم تجربه ی خاص و جالبی بود بعد از سالها.
قسمت سومش، یک دوست خانوادگی قدیمی بود که ایشان هم بعد از یک فاصله گیری ِ کودکانه، از سالها پیش وقتی از فامیل شدن خانواده ی ما با خودشان ناامید شد، بعد از چیزی حدود 10 سال اگر اشتباه نکنم، گذرش افتاد به آبادان و آمد به دیدنمان. خیلی مهربان و بی کینه و خوشحال، خوب ما هم خیلی خوشحال شدیم، چون تا پیش از آن جدایی ناگوار، خاطرات خانوادگی مشترک بسیار خوبی داشتیم با هم و خیلی ملاقات خوشایندی بود.
قسمت چهارمش، دلپذیرترینش، عزیزترینش، شادی آورترینش، این بود که بعد از چهارسال، شام امشب دستپخت خالص مادر بود! خدا همه ی مادرها را نگه دارد. من نه شکمو هستم، نه عاجز از کارهای خانه، این اتفاق ساده برایم به شیرینی زمانی ست شاید که یک پرنده، پرواز جوجه هایش را تماشا کند. چه میدانم، چیزی شبیه این. خوش ترین لحظه ی سالم بود و خوشمزه ترین ماکارونی عمرم! :)
سلامتی همه ی مادرها و پدرها
دلم یک سفر دور و دراز می خواهد. خودم و خودم و نه حتی با کتاب هایم. شاید با رنگ ها و قلم مو ها و بوم نقاشی ام. بروم یک جایی، که وحشی ِ بی آزاری باشد. خیلی سرد، خیلی سبز!
توی داستان جزء از کل، سر و کله ی یک زنی پیدا شد، «انوک»؛ قرار بود خانه دار مارتین و پسرش باشد، ولی از آن مدل روانشناس های بالقوه از آب درآمد که سرش به کار خودش نیست، راه افتاد توی زندگی نسبتاً بی قاعده ی کج و معوج آنها، و از صبح تا شب با جملاتی با مطلع «می دونی مشکل تو کجاست؟...» مغزشان را جوید. و به قول جسپر، بزرگترین مشکل اینجا بود که تمام ابعاد نامطلوب زندگی شان را بیرون می کشید و می گرفت جلوی چشم شان ولی نمی گفت حالا باید با آنها چه غلطی کرد(!) راه حل نداشت.
خوب، راستش بیشتر کتاب ها و فیلم های خوب(!)، گفتم بیشترشان نه همه، شبیه انوک هستند. البته که فیلم را هم در ردیف آوردم تا ذهن تان به سمت داستان برود، شاید کتاب های تاریخی فقط علیرغم شکل و شمایل زره پوشیده و نسبتاً خشن شان، از این ویژگی مبرا باشند. فرقشان این است که حرف می زنند، ایراد خشک و خالی نمی گیرند، نق نمی زنند. رک و پوست کنده، به تو می گویند هر مسیری می تواند به کجا ختم شود. دست کم، شاید به فکر تجربه های جدیدتر بیفتی، به نظر من، تمام رویکردهایی که تو را به بن بست می رسانند، همان ها ذهن خلاق می سازند.
ولی رویکردهایی که مغزت را هر روز بجوند، تو اینجوری هستی، آنجوری هستی، عیب کارت اینجاست، ولی نگویند چرا، یک تلنبار آت و آشغال زندگی ات را روی دستت بگذارد، آن هم آت و آشغالهای غیرقابل تجزیه(!) که ندانی حتی قابل بازیافت هستند یا نه... می زند به سرت بالاخره خوب.
خدا نصیب کند، یک روز مسیر زندگی ام برود به سمت یک کوله پشتی، مدام در سفر باشم. احتمالاً شروع و سنگ بنایش، بشود همان از ایران رفتن. راستش بعضی وقت ها فکر می کنم حرص و جوش خوردن و دویدن برای هیچ چیزی فایده ندارد، باید گذاشت و گذشت.
خانه تکانی دردو روز، همانا خود ترکانی است! پدرم در آمد! در این مورد همین.
پریشب یک دوست قدیمی زنگ زد. بماند که چه ها گفتیم و شنیدیم ولی نتیجه اش به فکر رفتن من بود. مدام داشتم فکر می کردم این دو روزه، که چقدر زمخت شده ام. داشتم فکر می کردم چقدر فکرهایم رفته به سمت هایی که با طبیعتم در تضاد بوده، یادم رفته اداهای دخترانه چطوری بودند... یادم نرفته یعنی، ولی دیگر انگار توی قالب من جا نمی شوند.
حالم که خوب است بماند، ولی خوب بودنی ست در غیاب ِ تکه هایی از من، حتی تصمیم های بزرگی که دارم به سمتشان حرکت می کنم، با همه ی نتایج خوبی که بی شک خواهند داشت، باز هم به قیمت جا گذاشتن تکه های دیگرم است، که هنوز خوب نمی دانم تحول مثبتی هست یا نه.
به هر حال، یک من ِ پاسخگو هم دارم توی خودم، نظرش این است که اینقدر از خودم طلبکار نباشم. من غیر عادی و یک وری نیستم، قالب امروزی ام را مسیر زندگی ام ساخته حتماً، و چیزهایی که به کارش نمی آمده از خودش دور انداخته تا دست و پاگیرش نباشند.
همه آدم ها که شکل هم نیستند. مهر ماه بود، یک دوست و بزرگتری که خیلی دوستم دارد و دوستش دارم، بهم گفتم تو نباید تنها باشی، گفتم دست من که نیست، کسی نبوده تا به حال که خواسته باشمش، کسی نبوده که دلم بخواهدش، جز یکی که به هر حال قسمت هم نبودیم ما و نشد که برای هم باشیم. گفت چه اشکال دارد، خودت بگرد یکی را پیدا کن که شبیه تو باشد و بتوانی دوستش داشته باشی.
ولی راستش من دوست داشتن خودجوش آدم ها را به معنی انسانی و اخلاقی اش بلدم فقط؛ خانواده ام، دوستانم، همشهری هایم و تمام آدم های خوب را؛
از این نظر که بلد نیستم زودتر از آنکه خواسته شوم بخواهم، احساس معیوب بودن نمی کنم البته، می دانم این منطبق ترین ویژگی با طبیعت دخترانه ی من است، که دوستش هم دارم. تمام مرا که بتکانند و تمام خودم را که بتکانم، چیزی که از من کنده نخواهد شد، غرورم است که دوستش هم دارم چون کارش درست است و بی منطق و ناجور نیست. خیلی به اندازه است.
...
بروم که کلی کار دارم.