فمینوستالژی

Feminostalgy

فمینوستالژی

Feminostalgy

۱۷ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

خدای مهربان؛ 
برایم بخواه، همیشه در بهترین وقت ممکن، در بهترین جای ممکن باشم.
بخواه که بهترین حرف را در بهترین وقت بگویم.

دیر رسیدن، عقوبت تلخی‌ست.

دوستت دارم.
  • زهرا
دارم قالب بالزاکی به خودم می‌گیرم! مرض «فرانهوفر» * گرفته‌ام. مثل همه‌ی آن‌ها که با دست‌هایشان چیزی می‌آفرینند، من هم مخلوقاتِ جامانده از تکاملِ خویش را عزیز می‌دارم. ولی این یکی... که تصویرش را مدت‌هاست به عنوان عکس پروفایل می‌بینید، یک جور دیگری‌ست. یک سهم بزرگی از قلبِ این روزهای مرا، توی نگاهش زندانی کرده است. می‌بینمش، به پرستیدن فکر می‌کنم... وقتی مداد دستم هست و موهایش را شانه می‌زنم، انگار پرنده‌ای در دست‌های کسی‌ هستم که هم از او می‌ترسد، هم احساس امنیت دارد. هم دلم می‌خواهد بی‌شمار منحنی را ریسه کنم به فرمانش، هم وسواس دارم که یک جا یک ذره‌ی نابه‌جا «آنش» را ندزدد از تماشایم. قلبم فشرده است. این برای من، شبیه حال این شعر است: 
سَرْنِشْتَرِ عِشْقْ بَرْ رَگِ روحْ زَدَنْدْ              یِکْ قَطْرِه اَزْ آنْ چِکیدُ نامَشْ دِلْ شُد
جای دل این روزهای من این را بگذارید. دوست داشتن آفریدگانش، عاشق ِ آن‌ها بودنش را خوب می‌فهمم این روزها، راست گفت...


این ترانه...
The lights go out and I can't be saved
Tides that I tried to swim against
Have brought me down upon my knees
Oh I beg, I beg and plead, singing

Come out of things unsaid
Shoot an apple off my head and a
Trouble that can't be named
A tiger's waiting to be tamed, singing

You are
You are

Confusion never stops
Closing walls and ticking clocks
Gonna come back and take you home
I could not stop that you now know, singing

Come out upon my seas
Cursed missed opportunities
Am I a part of the cure?
Or am I part of the disease? Singing

You are, you are, you are
You are, you are, you are

And nothing else compares
Oh nothing else compares
And nothing else compares

You are
You are

Home, home where I wanted to go
Home, home where I wanted to go
Home, home where I wanted to go
Home, home where I wanted to go
دوست داشتم لینک آهنگش را هم برایتان بگذارم، متأسفانه فیلترشکنم دوباره مشکل پیدا کرده، در youtube این را جست‌وجو کنید: (Coldplay-Clocks)
  • زهرا

یک چیزی بگویم و بروم و پرچانگی امشب را ببخشید. امشب گفتنش برای من مهم است اگر قدر و قیمت این شب‌ها از نگاه شما هم اهمیت داشته باشد. 

یک روز (که البته اینجا فقط یک تعبیر انتزاعی برای زمان است و در واقع یک بازه‌ی زمانی بوده است)، زمانی که با پوزخندی تلخ منتظر معجزه‌ای در زندگی‌ام بودم، خوشبختی سراغم را گرفت و جانم این را درک کرد که تمام زندگی من، ریتم ملایم اعجاز بوده است. حال خوب وقتی تثبیت شد که حواسم را به این ریتم دادم. 

بین ارضا شدن و اقناع شدن و اغنا شدن فرق است. شاید در نگاه به شدت مادی‌گرازده(!)ی امروزی، وقتی با کسی مواجه شوی که در اوج نیازمندی،‌ به راحتی بر نداشته‌هایش صبور است  تحمل آن را دارد،‌ بگویند طرف یا نقص و عیبی دارد و طبیعی نیست، یا اهل ریاضت کشیدن است(قصه‌ی گربه‌هه که دستش به گوشت نمی‌رسه). از این دریچه به جهان نگاه کنی، آرامش یا در این است که به هرچه دلت خواست برسی، یا از هرچه دلخواه تو که به آن طیبعتاً احساس نیاز می‌کنی، تمرین ِ چشم‌پوشی کنی؛ یا ارضا بشوی یا اقناع.

ولی من می‌گویم اگر به آن ریتم ملایم معجزه حواست جمع شود،‌ به جایی می‌رسی که از نداشته‌هایت بی‌نیاز شوی. داشتن و نداشتن، نمی‌شود طبیعت تو،‌ «پذیرفتن» و «نپذیرفتن» را درک می‌کنی. آنقدر بزرگت می‌کند که به تو پیشکش می‌کند بی آنکه خواسته باشی. تو با نیروی برتر هستی هم‌مَسیر میشوی؛ عزیز می‌شوی.

  • زهرا

کنکور در زندگی من و هم نسل‌هایم،‌ کسی بود! سال‌های آخر دبیرستان سر و کله‌اش پیدا می‌شد و توفیر چندانی نداشت چقدر بماند ولی در خانواده‌ایی که پدر و مادرها، روشنی آینده‌ی فرزندانشان را در گرو تحصیلات آکادمیک می‌دانستند، حال و روز نه چندان روشنی می‌ساخت برای بچه‌ها. 

کنکور ممکن بود بسازد، ویران کند، به یک بُت تبدیل شود، یه به یک قلّه که فتح کردنش تنها راه رستگاری بود، به یک آرزوی عجیب و بعید... فارغ از تحلیل این همه نگاه که موضوع من نیست، من ذره‌ای از همه‌ی این‌ها را داشتم ولی بعدها، فهمیدم کنکور برای خودش کَسی بوده... که دست کم در مورد من، روی نگاهم به زندگی و روش‌های زیستنم حتی، تأثیر خودش را گذاشته... مثبت و منفیِ این هم نسبی است.

مثلاً یکی از درس‌های آماده شدن برای کنکور، تکنیک‌های تست زنی و مدیریت زمان بود. به ما می‌گفتند و همینطور هم بود که در آزمون چهارگزینه‌ای، ارزش سؤال‌ها به سخت و آسانی آنها مربوط نیست و همه از ارزش وزنی یکسانی برخوردارند، برای مدیریت زمان در کنکور، از ابتدا شروع کنید پاسخ دادن به سؤال‌هایی که آسان‌تر هستند و بلدید، از سؤال‌های سخت بگذرید و برای اینکه وقت را از دست ندهید، سؤال‌های آسان را از دست ندهید و نمره منفی نگیرید، وارد چالش با آن‌ها نشوید. من این درس را خوب یاد گرفته‌ام حتی تا الآن...  اصلاً راستش را بخواهید، روش زندگی کردنم شده...

بعضی جاها به درد می‌خورد ولی بعضی جاها، آگاهانه و آشکارا، روش خوبی نیست. سر هر کاری که هستی همیشه با این چالش روبرو هستی که چقدر وقت داری؟ این کار به دردبخوری هست؟ ارزش وقت گذاشتن دارد؟

البته چون آگاهانه است جلوی مضراتش را که مهمترینشان شاخه به شاخه پریدن است در حد توان می‌گیرم، ولی خیلی انرژی‌بَر است. چالش‌های زندگی مثل سؤال‌های کنکور نیستند که ارزش برابر داشته باشند. کلّی وقت و جان و مال اگر ندانی، هزینه‌های بی‌جا می‌شوند. اینکه کدام سؤال و چالش زندگی را انتخاب کنی، به سختی و آسانی‌اش نیست، اصلاً سختی و آسانی‌اش فرق دارد، به این است که بتوانی بفهمی رد پای این انتخاب در آینده‌ات چه شکلی خواهد داشت... به این است که از فرط آزمودنِ تجربه، توانسته باشی پیشگوی خودت بشوی. خودت را خوب بلد شده باشی و مناسبات محیط و قواعد زیستن را... اینجا تکنیک‌های کنکوری، دلشوره‌آور است.


  • زهرا

 


باور کردن خودت، این لحظه حقیقی‌ترین لذت دنیاست. بعد از سال‌ها نقاشی، دارم باور می‌کنم که می‌توانم ایده داشته باشم و می‌توانم تصویرهای ذهنی خودم را روی کاغذ تجسم کنم. می‌توانم و سپاسگزار آنم که باید...

من اگر مادر شوم یک روز، برای فرزندم هیچ آرزویی نخواهم داشت، ولی سخت منتظر خواهم بود که ببینم به کدام سمت است دلش، زمانی که این را بدانم، فکر می‌کنم یکی از خوشبخت‌ترین مادرهای دنیا بشوم، فکر می‌کنم تمام سهم مادری‌ام را از آن پس، خرج رسیدنش به آرامش می‌کنم. اجازه نمی‌دهم عمر عزیزش در بی‌قراریِ انتخاب‌های سخت و اصطکاکِ برای خود بودن یا برای دیگران بودن بگذرد. اجازه می‌دهم در هرکاری که دوست‌ترش دارد بهترین بشود. او را از لذت تشویق‌های خودم محروم نخواهم کرد و به توانایی‌هایش بی‌اعتنا نخواهم بود.

گرچه که اینطوری، شاید خیلی چیزها را بلد نشود... نداند که بُخل هست، نداند دوستی‌ِ «خاله خرسه» یعنی چه، نداند سنگ و دست‌انداز چه شکلی هستند و چطوری باید از پَسِ‌شان بر بیاید. من مادری می‌شوم که نگذارد فرزندش، معنی این‌ها را تجربه کند. گرچه که حتماً با او خواهم گفت، خواهم گفت، خواهم گفت... اگر باشد و باشم.

با احترام به همه پدر و مادرهای عزیز دنیا.

پی‌نوشت: بابت نصفه نیمه بودن عکس‌ها عذر می‌خواهم، چون کارها نیمه تمام هستند، برای محفوظ ماندن ایده به این شکل نمایش می‌دهم.


  • زهرا
ساعت 7 صبح دیروز(سه شنبه)، تازه چشم‌هایم گرم خواب بود که توی متن خوابم پیچید، صدای چیک چیک چیک ِ درهم و ممتد و صدای حرف زدن چند مرد به زبان عربی. پرده‌ی پنجره‌ی اتاق حصیری است، روزها بیرونش را بدون جمع کردنش می‌شود دید. چشم ِ در حال سوختنم را برگرداندم، یک دست و قیچی دیدم پشت پنجره که افتاده بود به جان شمشادهای... پریدم رفتم نزدیک، دیدم پدر گرامی، بی‌خبر چند باغبان آورده تا جنگل دوست داشتنی مرا درو کنند. شمشادهای بلند و علفزار را... فقط ایستادم تماشا کردم که لااقل به هوای هرس شاخه‌های بلند شمشاد، کندو را زخم و زیلی نکنند. آسیبی به آن وارد نشد ولی منظره‌ی کوچک پنجره‌ام را خشکه‌زار کردند... بلد نیستند که شمشاد هرس کنند، خدا خیرداده‌ها همیشه فقط چوب خشک‌هایش را باقی می‌گذارند، جوری که هیچ جانور بدبختی نتواند یک سانتی‌متر سایبان پیدا کند که از گرما و آفتاب پناه ببرد به آن... غصه‌ام شد.
دیگر نخوابیدم تا حالا که باز هم تلاش‌هایم برای خوابیدن بیهوده است. تا وقتی نشسته یا مشغول کاری هستم پلک‌هایم از خوابالودگی چوب کبریت لازم دارند که باز بمانند، همچین که این سر روی بالش می‌رود، دیگر کَلّه نیست که! محله‌ی برو بیاست. کارناوال تمام مشغله‌های روز، آرزوها، امیدها، وظایف و کارهای روزهای بعد...
با این همه، مهتاب شبی‌ست امشب، ساکت و آرام و امن. بیرون از دنیای ذهن من، دست کم به شعاع چندصدمتری، خانه‌ها، خیابان‌ها، مردم، در آسایش‌اند. 
قرار بود کمتر حرف بزنم اینجا، ولی وقتی این راه آرامش بخش و نظم‌دهنده‌ای است، و وقتی «پاسخ» است، چرا ننویسم. 
  • زهرا
تابستان است.
کارهای حالا، مثل نفس کشیدن در خواب زمستانی است برایم. بر متن کژدار و مریزی، با ریتمی نگهدارنده پیش می‌روم. زمستان که بیاید دوباره جان می‌گیرم. گمان می‌کنم ریتم اینجا نوشتنم هم آهسته‌تر شود، احساس می‌کنم. نمی‌دانم چند نفرید و بجز یکی دو نفر، چندتایتان واقعاً این روزنگاری‌های شخصی را دوست داشته‌اید، و خواننده‌ی ثابت باشید، فقط آمار بازدیدها نشان می‌دهد که هستید و می‌خوانید، به این خاطر سپاسگزارم و قدرتان را می‌دانم. 

پیش از رفتن به لاکِ کم‌کاری دلم خواست با شما حرف بزنم، حرف دل و خودمانی، با این خوش‌بینیِ شیرین که حرف‌هایم که تازه هم نیستند، حتی برای یکی از شما هم شده اهمیت داشته باشند.
از شما خواهش می‌کنم امیدوار و امیددهنده باشید؛ خواهش می‌کنم در گوشه‌ای از دغدغه‌های روزمره و گرفتاری‌ها، یک سهم کوچکی نه فقط برای فامیل و دوستان نزدیک، که حتی برای دوستان و آشنایان دوری که ممکن است به نحوی بدانیم حال خوبی ندارند، اگر شده برای یک احوالپرسیِ کوچک تلفنی،‌قائل باشیم. باور کنید گاهی ممکن است یکی را یک احوالپرسی ساده، از قعر دنیای تاریک ناامیدی و احساس بی‌پناهی نجات دهد.
از شما خواهش می‌کنم به راه‌های مهربان بودن، و انتشار مهربانی فکر کنید و هرکدام، برای دیگرانِ خود، برای محیط خود، دریچه‌ای به خُنکای مهربانی باشید، هر چقدر که از دست‌تان بربیاید، کمّ و کیفش مهم نیست، شدنش مهم است و ممنون.
و اینکه خواهش می‌کنم دیگران را زیاد و آسان ببخشید. 

چند مدتی کم حرف می‌زنم، اگر وبلاگ‌نویس هستید. عذر مرا برای پس ندادن مرسومِ بازدیدهای وبلاگی(تا کنون و از این پس) پذیرا باشید، دلایل شخصی خودم را دارم که چندان مهم نیستند و البته ارتباطی با خودخواهی و خودپسندی و دست کم گرفتن دیگران ندارند، سپاس که با این توضیح مبهم،‌ عذر مرا پذیرا می‌شوید.
در نهایت، اگر دوست داشتید،‌ مرا به عنوان یک خواهر کوچکتر قابل بدانید و درمورد «امید» و هر چه به آن مربوط می‌شود، هرچه دوست دارید برایم  به یادگار بنویسید و خوشحالم کنید. قول می‌دهم و تصمیم دارم اگر خواستید حرف بزنید، به دقت بخوانم و تبادل نظر داشته باشیم. اگر هم همچنان ارتباط ما بی‌کلام باقی بماند، باز امواج خوب و مثبت شما را دریافت خواهم کرد و ممنونم.

امیدوارم که امیدوار باشید همیشه، و خوشحال:)
  • زهرا