فمینوستالژی

Feminostalgy

فمینوستالژی

Feminostalgy

نوسان

دوشنبه, ۲ فروردين ۱۳۹۵، ۰۶:۲۶ ب.ظ
بر حاشیه ی کتاب چون نقطه ی شک
بیکار نی ام، اگر چه در کار نی ام

به اتاقم، به خانه و خیابان، به آدم ها، به عطر غذا، به گلهای باغچه، جوری نگاه می کنم که انگار دندانِ لق... با احساسی معلق، بین زمین و هوا. درمورد آدمها پیچیده تر است؛ به آن دامن می زنی در حالی که متأسفی. چرا آدم این شکلی است؟! 
وقتی که بچه بودم، همه چیز چسبنده و ابدی بود، ناگسستنی. نسبت من با معلمم حتی. او تا ابد قرار بود معلم من بماند و همیشه فقط مرا به یاد داشته باشد- این را ناخودآگاهم گفته بود، ناخودآگاه کودکی ام. پدر و مادر، نسبتی ازلی و ابدی داشتند، به همین خاطر کوچکترین جر و بحث آنها در حد ضرباتی که با پتک برای خراب کردن یک دیوار به آن وارد کنند، برایم سهمگین و باورنکردنی بود. دوتا ناخن شستم را همین ناخودآگاه اشتباهی ام کوتاه کرد، گاهی آنقدر می جویدمشان که عرضشان به کمتر از نیم سانت می رسید چون خیلی چیزها را باور نمی کردم. 
برایم باور خیلی از چیزهایی که می دیدم، مخصوصاً در روابط انسانی، آنقدر ناممکن بود که گاهی فکر می کردم باید دیگران را به خاطر نامهربانی هایشان تنبیه کرد. یک بعد از ظهر گرم تابستان که مهمان داشتیم و همه خوابیده بودند، شاید 8-9 ساله بودم، اولین فرمول کودکانه ام را برای ساختن بمب ابداع کردم؛ یک تپه چوب کبریت ریز ریز شده+ یک عالمه از تندترین فلفل ها+ پودر ذغال فراوان + نفت، هرچه بیشتر بهتر. 
بعدتر که از ساخت بمب ناامید شدم فکر کردم هروقت اراده کنم می توانم نفس نکشم و بمیرم. اولین وصیت نامه زندگی ام را پشت یک نقاب مقواییِ پسر شجاع نوشتم و توی کمد خرت وپرت های دم دستی خانه پنهان کردم. مرگم را به خاطر یک قرار بازی به تعویق انداخته بودم. بعد هم یادم رفت تا وقتی که پدرم اتفاقی آن وصیت نامه را پیدا کرد. تا چند روز اسباب تفریح همه شد.
یک پسردایی ناتنی دیوانه تری هم داشتم که هم سن بودیم. ما دو تا از همان خردسالی هم یک طورمان بود. یک پایمان اغلب در عین کودکی مفرط(!) توی دنیای بزرگترها پرسه می زد. داشتم چون تقریبا از یازده سالگی تا به حال او را هم ندیده ام:)) مفقودالاثر کم نداریم ما:)
او هم کمتر از من نبود. یک سیم را شکل عینک تاب می داد دور یک چشمش و می گفت من نویسنده کتاب آیات شیطانی هستم(!) او تنها کسی بود که از فرمول بمب من خبر داشت و تصمیم داشتیم یک روز با هم آن را بسازیم. یادم هست مادرش داروهای گیاهی زیاد مصرف می کرد. اینطوری بود که چندتا داروی گیاهی که مادرش می خورد مثل پودر ریشه شیرین بیان که همیشه زن دایی می گفت مزه ی زهرمار می دهد هم امین به فرمول من اضافه کرد و یک جورهایی غنی سازی شد:) هیچ وقت نساختیمش. من بعدها که بزرگتر شدم، به فکر ساختن مواد صلح آمیزتری افتادم. واکس گیاهی که این یکی را ساختم. به اضافه ی داروهای گیاهی برای مورچه ها و جک و جانورهای دیگر. فقط خدا رحم کرد که هیچوقت نخواستم برای آدم ها بسازم. یعنی خدا به پسرعموی نوزادم رحم کرد:)
پرت و پلا رفتم خیلی. خلاصه اینکه جهان کودکی ام در مقام قضا، جهان صفر و یکی بود. وقت هایی که غیر از آن ثابت می شد و ثبات مناسبات اطرافیانم نسبت به هم اگر زیر سؤال می رفت، کُنش های کودکانه ی عجیبی می آفرید.

حالا ولی به همه چیز نسبی و ناپایدار نگاه می کنم. این سیر تکامل ناخودآگاهم بوده البته، مواجهات زندگی تمام آن پایه هایی را که از اول هم ثابت نبودند، در نگاهم سست کرد. نشانم داد که برای انرژی صرف کردن درمورد هرچیزی، حد قائل باشم چون پایدار نیست. اولش هم گفتم، در مورد آدمها متأسفم. متأسفم که اصلاحِ دیدم در این مورد به اثبات نیاز دارد. 


  • زهرا

نظرات  (۱)

شما خیلی خوب مینویسید :))
بهترین اتفاقِ امروز پیدا کردنِ بلاگ شما از بلاگ های به روز شده بود :)
پاسخ:
سپاسگزارم
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">