فمینوستالژی

Feminostalgy

فمینوستالژی

Feminostalgy

۲۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

به بعضی ها نمی آید که بمیرند. این که عجیب نیست خیلی؟! نباید باشد. ولی این یکی شاید عجیب باشد که به بعضی ها نمی آید کسی را داشته باشند که بمیرد. نمی توانی تصورشان کنی در حالت داغ دیدگی.
مثل فرخنده ی نازنینم، سال پیش که پدر زهرا و مادر نرگس مرحوم شدند(روحشان شاد)، غمگین شدم، ولی معمولی، مثل همه ی وقتها که خبر درگذشت انسانهای خوبی را می شنویم، تأثری با مختصاتی طبیعی.
ولی راستش، شاید برای فرخنده، حسم فراتر از غم است. غریب، چون برایم سخت است تصور کنم که او داغ ببیند. نمی دانم چرا، عجیب تر، برایم این است که بعد از چند روز، عکسش را برایم فرستاد در یک نمایشگاه زیست محیطی که در آن شرکت کرده بود، گفت 15 اسفند برای پدرش یک درخت کاشته. 
هم رفتن پدرش غریب بود، هم حالا خودش.
 آن همه شور و خنده و شوخی آمیخته به تلخی انتظارهای جورواجور، به اندازه ی کافی بار سنگینی بود، حالا فکر می کنم چقدر خانم تر شده! یا چقدر دارد خانمی می کند. 
یک دل نگرانی محو، اطراف فکر کردن به او، دوره ام می کند.  این که اینقدر طبیعی ست، طبیعی ست؟! حالش خوب است یعنی؟!
  • زهرا
تقریباً از سال دوم دانشگاه، در دوره ی کارشناسی بودم که فهمیدم درس خواندن یعنی چه. راستش دوران دبیرستان زجرآور ترین دوران تحصیل من بود، رشته ی تجربی بودم و درست در همان دروسی که می بایست در آنها قوی می بودم، ضعف اساسی داشتم. ریاضی، فیزیک، شیمی. من راستش هیچوقت نه شاگرد شب امتحان بودم، نه از آنها که بلد باشم خودم را به خاطر درس خواندن از سایر لذتهای زندگی ام محروم کنم. چون از خواندن چیزهایی که یاد نمی گرفتم بیزار بودم. لابد فکر می کنید حفظیاتم خوب بوده، بد نبود، ولی نه در حد 20. برای اینکه مدل من این بود که 90 درصد درس را در کلاس بفهمم، اگر سر کلاس یاد نمی گرفتم، دیگر تمام بود. بعد از پیش دانشگاهی صدالبته که برای قبول شدن در دانشگاه به کلاسهای تقویتی نیاز پیدا کردم، آنها هم بد نبودند ولی نه آنقدرها.
ولی راستش تازه از سال دوم دانشگاه بود که فهمیدم درس خواندن یعنی چه. من با تصوری جالب از دانشگاه، وارد آن شده بودم، فکر می کردم اینجا فصل تازه ای در علم آموزی است و خیلی با دبیرستان فرق دارد. ولی سال اول، دیدن جزوه های آماده ی اساتید و همان سیستم دبیرستان با این فرق که حالا ما در یک مدرسه ی بزرگتر با کلاسهای مختلط بودیم حسابی حالم را گرفت.
بدتر از همه این بود که هم ریاضی داشتیم، هم فیزیک، هم شیمی و هم مفصل ترین جانورشناسی ها و گیاه شناسی های ممکنی که مجبور بودی مثلاً اسم لاتین هزار جانور را با رده و راسته و گونه و تمام مشخصات حفظ کنی. تصورش هم برای آدمی با سابقه ی من غیرممکن به نظر می رسید.
بعد یک بار نشستم توی خلوت و سنگ هایم را با خودم وا کندم. به خودم گفتم باید روش درس خواندنم را عوض کنم چون اینجا دیگر حتی کلاس تقویتی هم وجود نداشت.
خوب، تصمیم گرفتم به جای حفظ کردن اسم ها و فرمول ها، درگیرشان بشوم، در زندگی خودم ولو به شکل مقطعی واردشان کنم، تصمیم گرفتم به هر کدام از آنها به صورت یک قله ی مجزا فکر کنم، فرض کنم هیچ کلاس و استادی هم وجود ندارد، فرض کنم به هر کدام از آنها برای ضروری ترین لحظه ی زندگی ام نیاز خواهم داشت. و شروع کردم به خواندن و کشتی گرفتن.
باور نتیجه اش برای خودم هم سخت بود، ولی شد. چون فهمیدم دست کم برای من تا موضوعی، دغدغه و جزء زندگی ام نشود احتمال نفهمیدنش بیشتر است.

درمورد آموختن زبان هم همینطور است ولی با یک فرق ریز؛ زبان را علاوه بر اینکه باید در زندگی ات بازی اش بدهی، اگر تخیل قوی تری داشته باشی بهتر یادش می گیری.
باید در آن لحظه به خودت بقبولانی که مایه ی حیات، هیچ اسم دیگری به جز water ندارد و از اولش هم نداشته! در لحظه ی یادگیری باید زبان خودت را فراموش کنی حتی اگر الکن بشوی، حتی از حفظ ما به ازای فارسی کلمات باید خودداری کرد و تصویر، حرکت و تجسم را جایگزین کرد.
این راه و نظر من است البته.
  • زهرا
پرونده ام را زد زیر بغلش، دستم را گرفت، وارد هفت خوان شدیم. فقط نفر اول یادم هست، چون پرونده را که بررسی کرد،‌ راه افتاد دنبال ما تا خوان آخر. حالت صورتش چیزی بین ترس خوردگی و سال خوردگی بود. یک مأمور ِ به نظر معذورِ بلندبالا، با موهایی دخترانه، اورکت بلند قهوه ای، و گوش های بزرگ. موجود پیگیری بود.
تمام هفت خوان برای ما یک جور گذشت، با کیفیتی که کوچکترین نوسانی نداشت، می رفتیم پرونده ی پُر از کاغذمان را می دادیم دست متصدی، دل و جگر پاره پاره اش را ورق می زد، توی تمام ورقه ها علامت می زد، و در فرمی جداگانه، یادداشتی می نوشت. بعد توی تمام این مراتب یکسان هم پدرم سر یک چیزی به متصدی ها غر می زد که باعث دعوایشان می شد، قبل از اینکه یادداشتهایشان تمام بشود. پیگیر ِ معذور  هم فقط نگاه می کرد، فقط بود. من هم که نمی دانم چرا یک کلمه از هیچ کدام از حرف ها یادم نمانده است.
خوان آخر فقط با بقیه فرق کرد، یک زن خیلی چاق، با عینک و موهای سفید خیلی بلند و صاف و بسته، تمام کاغذهای پرونده را فقط تماشا کرد. یادداشتهای فرم را تا آخر خواند. به من گفت پذیرفته می شوم ولی بدون هیچ گونه مزایایی، نه جای خواب دارم، نه با بقیه می توانم غذا بخورم، نه هیچ چیز، از پشت عینکش هم یک وری پدرم را می پایید. برعکس تمام خوان ها، پدر اینجا چیزی نگفت، راستش چون غیبش زد. به سادگی خاموش و روشن کردن سوئیچ لامپ. من هم دنبالش نگشتم.
از آنجا بیرون رفتیم، من و مأمور مراقبم. هوا و فضا، فرم ِ سورئالیزه شده ای از صحنه هایی از روستای یوش ِ مازندران بود که خیلی سال پیش در یک فیلم مستند دیده بودم شاید.
فقط به جای کوچه، خیابان داشت با همان خانه ها که انگار به وسعت یک شهر، تکثیر شده بودند و در خیابان هایش به جای ماشین کالسکه بود. همه جا، همه چیز، اُخرایی رنگ و بی زاویه. هیچ چیزی به تیزی لبه های پرونده ای که پیش آخرین متصدی جایش گذاشتیم پیدا نمی شد، حتی معماری خانه ها.
مأمور از من پیش افتاد، به جایی شبیه چاپخانه وارد شدیم. پنجره های بلند داشت و از بیرون به درون، هیچ تغییر کیفیتی در نور فضا دیده نشد. بیرون و درون در یک سیال نارنجی ِ کپک زده غوطه ور بودند.
زنی لاغر و حدوداً 40 ساله، ورزیده با جذابیتی جا افتاده لبخند زنان از پشت میز کارش بلند شد. دست روی دست و ایستاده تماشایم کرد. حالا که توی خاطره ام براندازش می کنم اصلاً آشنا نیست، ولی آن موقع آنقدر آشنا بود و آنقدر بعید که از دیدنش گریه ام گرفت. مأمور هم غیبش زد اینجا.
زن گفت اجازه دارم بروم شهر را بگردم، بعد بیایم سر کارم. گفت مهم نیست که به من جای خواب و غذا نمی دهند، چون قرار است برای او کار کنم، پیشش بمانم و حقوق بگیرم.
رفتم شهر را بگردم، نه پیاده، نه با کالسکه، طبق معمول به فاصله ی یکی دو متری از زمین، روی هوا سُر می خوردم. 
هیچ آدم دیگری ندیدم.
خانه ی نیما یوشیج


البته که خواب بود!


  • زهرا

نشد ننویسم. سال 94، عجیب ترین سال زندگی ام بوده تا امروز!

نیمه ی اولش که نه، نیمه ی اولش پر از بدبیاری بود و خوب بدبیاری قسمت عجیب زندگی ما نبود:) این هم جالب است که ما به بدترین اتفاقات لحظه، ده دقیقه بعد، ده روز بعد، ده سال بعد، ممکن است بخندیم. خودمان هم خودمان را درک نمی کنیم! :)

ولی خوب علیرغم از دست دادنی سهمگین، اولین قسمت عجیب برخاستنم بود بدون حالت سوگواری. قوی بودم، با همه ی دشواری اش، دشوار نبود.

قسمت دومش، دیدن بخشی از فامیل و مهم ترینشان پدربزرگ، هِدِ فامیل بعد از حدود 20 سال بود. که آن هم تجربه ی خاص و جالبی بود بعد از سالها.

قسمت سومش، یک دوست خانوادگی قدیمی بود که ایشان هم بعد از یک فاصله گیری ِ کودکانه، از سالها پیش وقتی از فامیل شدن خانواده ی ما با خودشان ناامید شد، بعد از چیزی حدود 10 سال اگر اشتباه نکنم، گذرش افتاد به آبادان و آمد به دیدنمان. خیلی مهربان و بی کینه و خوشحال، خوب ما هم خیلی خوشحال شدیم، چون تا پیش از آن جدایی ناگوار، خاطرات خانوادگی مشترک بسیار خوبی داشتیم با هم و خیلی ملاقات خوشایندی بود.

قسمت چهارمش، دلپذیرترینش، عزیزترینش، شادی آورترینش، این بود که بعد از چهارسال، شام امشب دستپخت خالص مادر بود! خدا همه ی مادرها را نگه دارد. من نه شکمو هستم، نه عاجز از کارهای خانه، این اتفاق ساده برایم به شیرینی زمانی ست شاید که یک پرنده، پرواز جوجه هایش را تماشا کند. چه میدانم، چیزی شبیه این. خوش ترین لحظه ی سالم بود و خوشمزه ترین ماکارونی عمرم! :)


سلامتی همه ی مادرها و پدرها

  • زهرا

دلم یک سفر دور و دراز می خواهد. خودم و خودم و نه حتی با کتاب هایم. شاید با رنگ ها و قلم مو ها و بوم نقاشی ام. بروم یک جایی، که وحشی ِ بی آزاری باشد. خیلی سرد، خیلی سبز!

توی داستان جزء از کل، سر و کله ی یک زنی پیدا شد، «انوک»؛ قرار بود خانه دار مارتین و پسرش باشد، ولی از آن مدل روانشناس های بالقوه از آب درآمد که سرش به کار خودش نیست، راه افتاد توی زندگی نسبتاً بی قاعده ی کج و معوج آنها، و از صبح تا شب با جملاتی با مطلع «می دونی مشکل تو کجاست؟...» مغزشان را جوید. و به قول جسپر، بزرگترین مشکل اینجا بود که تمام ابعاد نامطلوب زندگی شان را بیرون می کشید و می گرفت جلوی چشم شان ولی نمی گفت حالا باید با آنها چه غلطی کرد(!) راه حل نداشت. 

خوب، راستش بیشتر کتاب ها و فیلم های خوب(!)، گفتم بیشترشان نه همه، شبیه انوک هستند. البته که فیلم را هم در ردیف آوردم تا ذهن تان به سمت داستان برود، شاید کتاب های تاریخی فقط علیرغم شکل و شمایل زره پوشیده و نسبتاً خشن شان، از این ویژگی مبرا باشند. فرقشان این است که حرف می زنند، ایراد خشک و خالی نمی گیرند، نق نمی زنند. رک و پوست کنده، به تو می گویند هر مسیری می تواند به کجا ختم شود. دست کم، شاید به فکر تجربه های جدیدتر بیفتی، به نظر من، تمام رویکردهایی که تو را به بن بست می رسانند، همان ها ذهن خلاق می سازند.

ولی رویکردهایی که مغزت را هر روز بجوند، تو اینجوری هستی، آنجوری هستی، عیب کارت اینجاست، ولی نگویند چرا، یک تلنبار آت و آشغال زندگی ات را روی دستت بگذارد، آن هم آت و آشغالهای غیرقابل تجزیه(!) که ندانی حتی قابل بازیافت هستند یا نه... می زند به سرت بالاخره خوب.


خدا نصیب کند، یک روز مسیر زندگی ام برود به سمت یک کوله پشتی، مدام در سفر باشم. احتمالاً شروع و سنگ بنایش، بشود همان از ایران رفتن. راستش بعضی وقت ها فکر می کنم حرص و جوش خوردن و دویدن برای هیچ چیزی فایده ندارد، باید گذاشت و گذشت.

  • زهرا

خانه تکانی دردو روز، همانا خود ترکانی است! پدرم در آمد! در این مورد همین.


پریشب یک دوست قدیمی زنگ زد. بماند که چه ها گفتیم و شنیدیم ولی نتیجه اش به فکر رفتن من بود. مدام داشتم فکر می کردم این دو روزه، که چقدر زمخت شده ام. داشتم فکر می کردم چقدر فکرهایم رفته به سمت هایی که با طبیعتم در تضاد بوده، یادم رفته اداهای دخترانه چطوری بودند... یادم نرفته یعنی، ولی دیگر انگار توی قالب من جا نمی شوند.

حالم که خوب است بماند، ولی خوب بودنی ست در غیاب ِ تکه هایی از من، حتی تصمیم های بزرگی که دارم به سمتشان حرکت می کنم، با همه ی نتایج خوبی که بی شک خواهند داشت، باز هم به قیمت جا گذاشتن تکه های دیگرم است، که هنوز خوب نمی دانم تحول مثبتی هست یا نه.

به هر حال، یک من ِ پاسخگو هم دارم توی خودم، نظرش این است که اینقدر از خودم طلبکار نباشم. من غیر عادی و یک وری نیستم، قالب امروزی ام را مسیر زندگی ام ساخته حتماً، و چیزهایی که به کارش نمی آمده از خودش دور انداخته تا دست و پاگیرش نباشند. 

همه آدم ها که شکل هم نیستند. مهر ماه بود، یک دوست و بزرگتری که خیلی دوستم دارد و دوستش دارم، بهم گفتم تو نباید تنها باشی، گفتم دست من که نیست، کسی نبوده تا به حال که خواسته باشمش، کسی نبوده که دلم بخواهدش، جز یکی که به هر حال قسمت هم نبودیم ما و نشد که برای هم باشیم. گفت چه اشکال دارد، خودت بگرد یکی را پیدا کن که شبیه تو باشد و بتوانی دوستش داشته باشی.

ولی راستش من دوست داشتن خودجوش آدم ها را به معنی انسانی و اخلاقی اش بلدم فقط؛ خانواده ام، دوستانم، همشهری هایم و تمام آدم های خوب را؛

از این نظر که بلد نیستم زودتر از آنکه خواسته شوم بخواهم، احساس معیوب بودن نمی کنم البته، می دانم این منطبق ترین ویژگی با طبیعت دخترانه ی من است، که دوستش هم دارم. تمام مرا که بتکانند و تمام خودم را که بتکانم، چیزی که از من کنده نخواهد شد، غرورم است که دوستش هم دارم چون کارش درست است و بی منطق و ناجور نیست. خیلی به اندازه است.

...

بروم که کلی کار دارم.

  • زهرا
یک هفته از قرار من با خودم می گذرد که سحرخیز باشم، تقریباً راضی ام، چهار روز به قرارم عمل کردم، سه روز نه. خوب کم کم!
خواهر خانه تکانی می کند، من هنوز آمادگی ندارم(!) ولی همین روزها باید یک روز را اختصاص بدهم به یک حرکت ِ به قول پدرم «گاز انبری»، و در واقع ضربتی، و یکی دو روزه قال ماجرا را بکَنم که برود پی کارش. دیگر گذشت از آن سالها که خانه را به قول دوستم به جای تکاندن می ترکاندیم(!) دیگر نه آنقدرها توان دارم نه حتی وقتش را.
ولی هیچ نمی فهمم وقتی همیشه خانه ات را مثل دسته ی گل نگه می داری، این همه آت و آشغال ِ آخر سال چطوری رویشان می شود توی صورتت نگاه کنند! 
بدترین قسمت امسالش برای من بخش زیری  کمد دیواری های خودم است. از روزی که آمدیم این خانه یک مشت خرت و پرت چپانده ام آنجا، خانه ی ما هم که عنکبوت زا(!) می دانم حالا اگر خرت و پرت ها را بکشم بیرون باید آمادگی احوالپرسی با اعضای یک خاندان ِ جا افتاده و اصیل عنکبوتی را داشته باشم، حق آب و گل پیدا کرده اند تا به حال لابد... ای وای.

خدایا زود بود برای تمام شدن زمستان:(


  • زهرا

از صبح که بیدار شده ام نمی دانم چرا از همه چیزهایی که می تواند در اول صبح یک روز تعطیل به ذهنت بیاید،‌ دارم به «ایگنیشس رایلی»، شخصیت فیلسوف مآب ِ تپل ِ هپلی ِ کتاب اتحادیه ابلهان* فکر می کنم.

عادت دارم بعد از خواندن کتاب یا تماشای فیلم، به خصوص اگر به هر دلیلی برایم اهمیت پیدا کرده باشد، نظر چند منتقد را درموردش بخوانم. و یادم هست بعد از خواندن اتحادیه ابلهان، تقریباً با نظرات هیچ یک از منتقدانش موافق نبودم، برایم کمی تعجب آور بود نگاه هایی که به ایگنیشس رایلی شده بود؛ یا تحت تأثیر یادداشتهای تحسین آمیز ِ ابتدای کتاب، کاملاً مثبت و تحسین آمیز و یا با یک به نظر من لجبازی ِ روشنفکرنمایانه، کاملاً بی رحمانه از بیخ و بن زیر سؤال رفته بود که اصلاً گزینه ی نویسنده برای انتخاب شخصیت اصلی داستان، انتخاب درستی نبوده است.

یادم هست منصف ترین منتقدی که یادداشتش را خواندم، دست کم این ملاحظه را داشت که طنز، از جمله ظرایف زبانی است که فهم کامل آن شاید بیش از هرچیزی، به همگنی فرهنگی میان فرستنده و دریافت کننده ی آن بستگی دارد.

اما بزرگترین نقدی که به آن به خاطر انتخاب شخصیت اصلی داستان وارد شده بود، بابت تضاد و فاصله فاحش بین سلوک ایگنیشس با عقاید و تِزهای آمیخته از اصولگرایی و فلسفه و روشنفکری اش بود. که اتفاقاً نقطه عطف واقعی ماجرا و شاید درخشان ترین نکته ی کتاب باشد، تا ما یک شخصیت اصلی متفاوت داشته باشیم، موجودی کمیاب که به چشم خواننده نچسب و عجیب و نفرت انگیز است چون مجمع الجزایری از تضادها و تناقض های ممکن ِ اکثر آدم هاست.

در واقع من هم باورم است که شاید خواننده ی فارسی زبانِ ساکن ایران، نتواند به اندازه ی خواننده ی انگلیسی زبان ِ امریکایی، از جنبه های طنز ماجرا لذت ببرد (که البته ترجمه ی خوب پیمان خاکسار این فاصله را تا حد ممکن کمتر کرده و شما هم شاید مثل من در فرازهایی از کتاب آنقدر از دست این موجود ِ کج و معوج بخندید که کتاب را برای ساعتی کنار بگذارید تا نفسی تازه شود)، ولی در عین حال باورم است که «خوش خوان» بودن کتاب که تقریباً از وجوه اشتراک نظرات تمامی منتقدان بود، به خاطر شخصیت پردازی درست، تعریف روابط درست و دیالوگ نویسی درست نویسنده است که فراتر از تکنیک، محتوا را محکم می کند و باعث می شود من ِ خواننده، با شخصیت هایی که هم فرهنگ و هم وطنم نیستند نیز، بتوانم ارتباط برقرار کنم و بفهممشان.

گرچه که روند رو به رشد جهانی شدن و استفاده ی همه روزه ی ما از محصولات فرهنگی سایر ملل، فیلم ها و کتاب ها و غیره، بی شک موجب شده تا نه تنها بتوانیم تا حدی شوخی ها و طنزهای هم را بفهمیم، بلکه به هم نزدیک شده باشیم و شکل ورودمان به موضوعات مشترک، آنقدر شبیه شده باشد که شوخی ها، نقدها و تناسباتمان با سوژه های مختلف نیز به هم شبیه شده باشد.

به هر حال، ایگنیشس، یک محصول ترحم انگیز است از دستپخت های فکری و رفتاری اکثر آدم ها، که اگر منصف باشیم، قابلیت شخصیت اصلی داستان بودن را دارد اگر ما هم از کلیشه های ذهنی مان فاصله بگیریم و به قلمرو قضاوت هایمان، آزادی بیشتری برای نقد آزاد بدهیم.



*اتحادیه ابلهان رمانی از جان کندی تول نویسنده آمریکایی است که با ترجمه پیمان خاکسار سال ۱۳۹۱ در ایران منتشر شد.  اتحادیه ابلهان داستان زندگی پسر چاق و تنبلِ سی و چندساله به اسم ایگنیشس است که با مادرش در محله‌ای پست در نیواورلینز زندگی می‌کند و متخصص فرهنگ و هنر قرون وسطا است. روحیه آرمانگرایانه دارد. در عین حال فردی تنبل است که مدام برای خانواده و شهر خود دردسر درست می‌کند. او از جامعه مصرف‌گرای آمریکایی بیزار است. او که معتقد است با فروپاشی نظام قرون وسطا، خدایان هرج‌ومرج و جنون و بدسلیقگی مستولی شدند، عجیب و غریب می‌پوشد، رفتار می‌کند و حرف می‌زند و روزهایش را به تنظیم کیفرخواست تاریخی علیه جامعه و علیه قرن حاضر می‌گذراند. یک مأمور مخفی دست و پا چلفتی که برای تنبیه به مستراح ایستگاه اتوبوس تبعید شده، پیرمرد عاشق‌پیشه‌ای که فکر می‌کند همه پلیس‌ها کمونیستند، یک پیرزن فقیر دائم‌الخمر، رئیس بی‌انگیزه کارخانه در حال ورشکستگی تولید شلوار و کارمندان و کارگرانی از او درب و داغان‌تر، زنی که به سبک بیمارگونه و مسخره‌ای نظریات نوین روان‌شناسی را بلغور می‌کند و در حقیقت به هجو می‌کشد، هات‌داگ‌فروش متقلبی که به عنوان ادای دین به سنت و تاریخ نیواورلینز بر تن فروشندگانش لباس فرم دزد دریایی می‌پوشاند: این‌ها و شخصیت‌های دیگری از این قبیل، در ماجراهایی موازی قرار می‌گیرند و در نهایت مانند تکه‌هایی از یک پازل به هم می‌پیوندند تا اتحادیه‌ای از ابلهان را در جامعه‌ای که نمونه عصر حاضر است تشکیل دهند. همچنین با کارها و حرف‌های بی‌معنی و دلقک‌گونه‌شان بر ادعای «ایگنیشس» قهرمان محوری رمان که جهان امروز را سیرکی متحرک می‌بیند صحه بگذارند.

جان‌کندی تول رمان اتحادیه ابلهان را در سی سالگی نوشت و بعد از اینکه هیچ ناشری زیر بار چاپ آن نرفت به زندگی خود پایان داد. بعد از مرگ او با تلاش‌های مادرش کتاب از سوی دانشگاه لوییزیانا منتشر شد و بلافاصله مورد تحسین منتقدان قرار گرفت.( معرفی کتاب از ویکی پدیا)

  • زهرا
هدیه های قشنگ می گیرم، آدم ها(دوستان و خانواده ام)، پالس دوست داشتن میفرستند برایم. من این را دوست دارم. ممنون خدای آفرینش هستم به خاطرش، ممنون جهانی که از آش ِ درهم جوش ِ تلخ و تاریکش، سورپرایزهایی هم در می آید هر از گاهی.

امروز به خاطر یک مقاله، نومیدوارانه رفتم کتابفروشی الفبا، به معنی واقعی نومیدوارانه، چون اسم این چیزها که می آید شهر من شبیه آخر دنیا می شود، ولی شگفت زده ام کرد آقای تمیمیان ِ دوست داشتنی. او یکی از بهترین کتابفروش های دنیاست بدون شک. بدون شک! مقاله را داشت، مجله را داشت و چیزهای بیشتری هم. هفته ی کتاب برایش یک شاخه گل برده بودم، برای او و مانا، به خاطر تشکر، اما حالا فکر می کنم باید یک دسته گل می بُردم.

خبر درگذشت پدر یکی از دوستان خوبم، عصر دلگیری برایم ساخت. بدتر اینکه در یک شهر نیستیم و امکان اینکه این لحظه ها کنارش باشم نیست. مدام به این فکرم که چطور سر می کند این لحظه های تنگ و سنگین را. بلد هم نیستم خیلی دلداری کلامی را... بلدم که دستهایم را بگذارم روی شانه هایش، بغلش کنم بگذارم هرچه می خواهد بگوید، یا بگرید. کاش هرطوری که هست، سبکتر بشود بار اندوهش. آمین.

اسفند آبادان هم ماهی از بهارش است. اسفندها یک جوری هستند، دقیقه نودهایی هستند که گذراندنشان از پایانی که منتظرش هستیم برای من شیرین تر است، دلم می خواهد از خانه دل بکَنم، بروم خیابان های شلوغ را ببینم. بروم فستیوال ِ بهار ِ خاکی مان را تماشا کنم. 

دوست داشتن زندگی.
دوست داشتن.
یک ریزه خوشحالی ِ زیرپوستی، در جوار رگ هایی که هنوز خون اندوه می بَرند.




  • زهرا

ای گل ِ بهارم

زخم ِ موندگارم

...


بیا بنشین عزیزکم. روی ناودان های پیر، روبه چشم به راهی ِ دیوار، عزیزکم. بیا زبان این آسمان ِ غریب را ترجمه کن. بیا چروک های عمیق روحم را بخندان. بیا بخندیم الکی. به هیچ چیزهایی که خنده دار نیستند، عزیزکم.

  • زهرا