فمینوستالژی

Feminostalgy

فمینوستالژی

Feminostalgy

۲۰ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است

برویم یاد بگیریم خوب شنیدن را، تا حرف زدنمان هم خوب بشود. همه چیزمان همان شکلی ست، مثل زمان مدرسه رفتن و امتحان دادن، معلم ها تکرار می‌کردند: «فهم مسئله، نصف جواب مسئله است:» خوب نمی‌خوانیم، خوب گوش نمی‌دهیم، خوب نگاه نمی‌کنیم و بر پایه ی بدفهمی، جواب می‌دهیم تا هیچوقت هیچکس از دنیای حرف‌های خودش بیرون نیامده باشد.

  • زهرا

شیدا، فرار می‌کنم از روزی که بخواهی از عاشقی هایت برایم بگویی، فرار می‌کنم از روزی که در چنان مسیری بخواهی راهنمایت باشم. فقط توی دلم برای تو و همه ی دخترانی که دوستشان دارم، آرزو می‌کنم عاشقی با دلی کهنه نصیبنتان شود. آرزو می‌کنم کسی باشد که کسی را برای عشق ورزیدن بخواهد، و آرزو میکنم که لایق چنین دوست داشتنی باشی. دوست داشتنی که دستت را محکم بگیرد، آنقدر قوی و زلال که مجال هیچ تردیدی برایت نماند. دوست داشتنی که خواهان ثابت دلبری های ساده ی ماندگار باشد و همیشه طعم تازه‌ای از تو پیدا کند. اینطوری دوست داشته شو، اینطوری دوست داشته باش دختر... 

  • زهرا

انگار در وقت اضافه زندگی می‌کنم. بدنم با من حرف می‌زند، هر لحظه... عافیت از حافظه اش رفته، سفید فکر می‌کند. با هم کنار می‌آییم و رو به زوال بودنش را تحمل می‌کنم. حرفهایش را می‌شنوم، کشان کشان می بَرَمَش، کارهایمان را سر و سامان می‌دهیم. حواسش را پرت می‌کنم از دردها و کم آوردن‌ها، حواسش را پرت می‌کنم از حواس، به زمانی می بَرَمَش که مثل لباس، ترکَش کنم و خستگیهایش برای همیشه تمام شوند. برایش از روزهایی می‌گویم که سبکبار خواهیم بود و یادش نمی‌اندازم که آن روزها با من نخواهد بود، یادش نمی‌اندازم که ناگزیر کجا جایش خواهم گذاشت. 

  • زهرا

دختر جان؛ امشب دخترم نباش و یک روز به حرف‌های امشبم  فکر کن.

نمی‌دانم زمانه برای تو چطور بچرخد و چند سال بعد، مناسبات انسان‌ها، به هم فکر کردن‌ها، دوست داشتن‌ها و دوست داشته شدن‌ها چطور خواهد بود و تو کِی لازمت می‌شوند این حرف‌ها... 

امشب، بهترین مردی را که می‌شناختم ناامید کردم؛ و دلشکسته شاید... کسی که یک سال پیش همین وقت‌ها، حس شنیدن حرف‌های دلش، قبل از هرچیز، شورِ بالیدن به محبوبِ چنین مردی بودن بود. او متعادل‌ترین و آرام‌ترین و بی‌قضاوت‌ترین انسانی‌ست که شناخته‌ام، با احساساتی شریف و متین و صبور... آنقدر که به راحتی برای عزیزترین‌هایم، از جمله برای تو آرزوی شبیه چنین دوستداری کنم. توی یک شهریم، ماه‌ها ندیدمش، صدایش را نشنیدم و سعی کردم نزدیکش نباشم، برای اینکه می‌دانستم نمی‌توانم داشته باشَمَش، هیچوقت بهانه‌گیر نشد، هیچوقت گلایه نکرد، هیچوقت آزرده‌ام نکرد. صبر و ادب و مهربانیِ خالص... برای خودم که از دستش می‌دهم متأسفم، و برای جریحه‌دار کردن چنان قلب کم نظیری.

حال عجیبی دارم دختر... امشب قربان صدقه‌ی تو نمی‌توانم بروم، چون دلم برای خودم سوخته است. چون حال خوشی ندارم، رفیق باش و دلگیر نشو، درس بگیر. از من گذشته که به ترمیم شدن فکر کنم؛ موجودی ترسیده، بی اعتماد و وابسته‌ام، بزرگترین ابراز محبت امشبم به تو این است که آینه‌ی عبرتت بشوم. ولی باور کن آنقدر وضع پیچیده‌ای دارم که همان هم سخت می‌شود.

نمی‌دانم چه نصیحتی، چه عبرتی... شاید فقط در این حد که بدانی دو راهی‌ها هر چه بزرگتر می‌شوی انتخاب‌های عجیب‌تری می‌شوند، و هر کدام را که پشت سر بگذاری، خودت هم آدم عجیب‌تری می‌شوی. آدمی که آموخته‌ی شکستن و عبور کردن می‌شود، و آدم‌هایی که در این انتخاب‌ها، با دلیل‌های متفاوت، دو دسته می‌شوند؛ یا خودشان می‌شکنند، یا دیگران را می‌شکنند. حتی در این حد هم نمی‌توانم عبرت خوبی باشم که بگویم از کدام دسته باشی بهتر است، آن وقت مثل این است که پیشاپیش خوانده باشمت و قضاوتت کرده باشم. خودت می‌دانی بچه... آن روزها دیگر بچه نخواهی بود و خودت خواهی فهمید صلاح چیست، فقط هر انتخابی کردی، قوی باش و پایش بایست.

شاید گریه‌ات بگیرد، هیچ عیبی ندارد گریه کنی، فقط پشیمان نباش. چیزی که باید امشب یاد بگیری این است که خودت را دوست بداری، هرچقدر هم که دیگران به خاطر تصمیم‌هایت سرزنش و محکومت کردند، ذهنت را برگردان به سر دوراهی، از فراغت بعد از آن تصمیم، برگرد به همان جایی که فرصتت کم بود، تحت فشارهای مختلف بودی و ناگزیر... اشتباه نکنی، دنبال توجیه نگرد اما مطمئن شو اگر هزار بار به همان شرایط برمی‌گشتی، انتخاب دیگری نداشتی. اگر مرورهای واقع‌بینانه تو را به سمت دیگری می‌بُردند آن وقت حق داری پشیمان باشی، ولی حق نداری پشیمانی را با خودت ببری.

اما من امشب به تو یک قول خواهم داد؛ که هیچ‌وقت یکی از آن فشارهای سر دوراهی‌هایت نباشم. بین من و هیچ چیز، هیچ‌وقت برایت دوراهی‌ای وجود نخواهد داشت. حالا دوباره می‌توانم عزیزم صدایت کنم؛ و بگویم من سر دوراهی‌های تو، همیشه پنهان و  پشت سرت خواهم بود و تا تو نخواهی، پیدا نخواهم شد. 

MUSIC


  • زهرا

هیام، آتنا، زهرا، نسرین، مرضیه،...

دخترهای کلاس نقاشی، توی صورت همه شان تو را تماشا کردم امروز شیدا جان؛ کاش تو هم پشت آن میزهای بلند رنگی می‌نشستی، دلم را رنگ می زدی و دستت را به خطوط دنیاهای تازه تر می‌بردم، یادم باشد برایت مداد رنگی زیاد بخرم، یادم باشد که رنگ‌ها را به خیالت اضافه کنم، تا سرریز کند به دنیای واقعیتت، یادم باشد که رنگ‌ها را بلد بشوی، یادم باشد که رنگ‌ها بلدت بشوند، لازمشان داری دختر، لازمِ هم می‌شوید.

  • زهرا

دخترکم، شیدایم؛ کجای این شهر، زیر سقف گرمی آرمیده باشی حالا... فکرش را هم شاید نکنی که یک نفر از هجوم سایه های شبش، از ترس هایی که هرکدام برای خود کسی هستند، به یاد تو پناه برده باشد. دست ترسهایش را پس زده باشد، تا تجسّمت کند، تا حواس پریشان، بر مدار نقطه ای به نام تو نظم بگیرند و فکرت آرامَش کند.

اول موهایَت را می‌سازم، دلم می‌گوید که موهای بلند و نرمی داری، ابریشم خرمایی، صورتت را نمی‌سازم، هرشکلی که باشی، ماهِ دل منی، قد و بالایت هم هیچ فرقی ندارد، حتی موهایی که ساخته‌ام، اعتبارشان تا روزیست که ببینمت؛ آن وقت صاف باشد، وزوزی باشد، سیاه باشد، خرمایی، قرمز، طلایی... تو سیاه باشی یا سپید، گوشه ی امنِ قلب من خواهی ماند.

گوشه ی دلم؛ کاش آرام خوابیده باشی حالا، کاش هیچوقت چیزی نترسانَدَت. کاش وقتی بزرگ شدی، سایه ی هیچ ترسی را با خودت نبُرده باشی به آن سال‌ها، جسور و مطمئن قد بکشی و آزاد زندگی کنی. نمی‌دانم چطور، کِی و کجا ببینمت اما امیدوارم به روزهایی که بتوانم مونسِ روزهای تنگَت و سنگ صبورت باشم، امیدوارم به اینکه هییییچ لحظه‌ای حس بی پشت و پناهی و بی‌کسی سراغت را نگیرد، امیدوارم به روزی که مثل نام دلنشینت، عاشق زندگی ببینمت.

سهم عزیزانت و من از امید به آینده ای؛ اما متعلق به جان و اراده ی خویشی، دلم می‌خواهد بدانم دلت چه می‌خواهد، آرزوهایت را، نقشه‌هایت را، بدانم تا بتوانم با تمام عشق و جان، پشتیبان قدم‌های مشتاقت باشم.

با ترس زندگی نکن عزیزکم؛ ترس ها چشم در می‌آورند و دست و پا، قد می‌کشند و به جای تمام آنچه و آنکه می‌خواسته‌ای و دوست می‌داشته ای، با تو خواهند زیست، مباد که جای عشق ها و آرزوهایت، همنشین ترس های بلند و کوتاه بمانی، آن‌ها برای هیچکس جا نمی‌گذارند. جسور و عاشق و آزاد باشی دختر خوبم... تا بوده، مادرها تجربه های تلخ شان را از دخترهایشان دور نگه می‌داشته اند.

به خدای مراقب می‌سپارمت، دوستت دارم.

  • زهرا

شکلی ست از آگهی، که مانع آگهی ست. به شهادتِ علمِ شهودی، خویش آگاهی، شاخه کم ندارد. یکی از شاخه‌هایش، راهیست هموار به سمت جهانِ بیرون، صاف و یا در بهترین شکلش، شیب صعودی دارد. یک شاخه اش هم به دره ی خوددرگیری می‌رسد. وقتی برای شناخت خودت، به کسی برسی که هیچ ابعاد ساده و تحلیل پذیری ندارد، به کسی برسی که قواعدِ آشنای تعامل با درون و بیرونش، با همه فرق داشته باشد و نسخه ی مناسبش را نشود پیدا کرد، با پاهای چرخ دار، توی آن دره افتاده ای. حالتی شبیه خانه های داستان «زن در ریگ روان»، همه چیز شبیه معادله ای گُنگ می‌شود.

بعضی وقتها توی آن مسیر ِ رو به بالااَم. بعضی وقت‌ها وسط مصیبتِ این یکی(!) اینجا که بیفتی، تمام تلاش‌ها، بی وجهه می‌شوند. باید بکَّنی(!) دیوارهایش را نمی‌شود بالا رفت، باید دهلیز بسازی.

  • زهرا

زمانه حساس است، کشور حساس است، من حساسم، تمام سلولهای مغز و قلب و ریه ام حساسند.

تمام جهانی که در تمام تاریخ، عرصه ی تاخت و تاز و خونریزی بوده است، اخباری که بیات میشد و بعدها وقتی به سمع و نظر می‌رسید که دیگر نه به درد میخورد، نه آنچنان درد داشت، حالا ذاتِ صداست و آن خبرهای کهنه، تازه به تازه در دهان به دهانِ جهان، می چرخد و از بوسه های هزار هزارِ خلوت عشاق، راهِ فواره شدن دارد، تا صدای گریه ی آغاز هر نوزاد، حالا هیچکس نیست که باخبر نباشد، هیچکس نیست که نترسد.

و سرزمینم... ملت‌ها بودیم، پیوسته و پیچیده، نمیدانم از کِی، ولی دیگر پراکنده‌ایم، یکی بودن مان از تعارف بودن هم گذشته، عجیب، گستاخ، غیرقابل اعتماد، بی طاقت و جاه طلب... سرزمینم به این فورانِ چرک حساس است، اینجا می‌شود غربت در خاکِ آبایی را نفس کشید و آزرده جان سپرد.

حساسم. به تمام وعده‌ها، از وعده ی آدمها به هم، تا وعده ی آدمها به من، تا وعده ی خاک و آب و درخت و آسمان، بی اعتمادم. حساسم به شنیدن گفت و گوها، حساسم به دیدن صورت هایی که حالت دارند، حساسم به دیدن نگاه‌های سخنگو، حساسم به ادعا، به مدعا، به مدعی، حساسم به زبان بدنها، حساسم به قرارهای دسته جمعی، حساسم به انتظار... حساسم به تمام این حساسیت‌ها، حساسم به این رنج هم افزا... تمام جان و تنم، تمام هستی ام، به این زیستن نه می‌گوید، اخطار خطا می‌دهد، به تنها چیزی که حساس نبوده‌ام انگار، همین اخطارهاست.

حساسم به حساس بودنم، چون گلوی امید را فشار می‌دهد، من با خودم عهد دیگری داشته‌ام.

  • زهرا

از آنجا که می‌آیم، با جوارحی خشک و منقبض، تنها از دریچه ی چشمی که باز می‌کنم، چیزی با من نیست، چیزی یا کسی... نیست. طول می‌کشد تا گوشهایم امواجی بگیرند، طول می‌کشد به نورِ مقصد، به هر کیفیتی که باشد خو کنم.

شبیه خرده شیشه هایی هستم که توی کیسه ریخته باشند، فشرده و بی شکل، مجموع و منتشر... دقیقاً همان که باید باشم؛ از رستاخیز برگشته و به شدت درگیرِ فکرِ دگردیسیِ غایتی که خواهد رسید، گاهی انگار که در حال می‌گذرد، گاهی انگار که در راهِ نزدیک است و کمتر انگار که تمام شده رفته...

خدا می داندَم فقط آن وقت‌ها، ولی نه آنچنان غریب که نشود پیدایم کنند/کنم. غریبه‌ی مهربانی درونم است، که نمی‌گذارد اضطراب غریبگی برای تماشاچیانش دوام پیدا کند، جلد آشنا همیشه در کوله اش هست.

از آنجا که می‌آیم، خدا میداندَم فقط؛ و این حجت ترین جوابِ نترسیدن و آرام ماندن است، تا تمام شدنِ پس لرزه های آنجا و در اینجا جان گرفتن و قابل کشف شدن.

  • زهرا

سؤال‌های آخرین امتحان، بیشتر از آنکه سؤال باشند، جواب بودند. چند وضعیت تعریف شده بود، و از ما خواسته بودند برای هرکدام، از منظری خاص، قضاوت و تدبیر خود را به صورتی نظام مند بنویسیم.

موضوع، مدیریت ریسک بود. عینکی که در آن لحظه از آن نگاه می‌کردم، مدیریت زندگی بود. از آن یک ساعت امتحان، بیشتر از تمام تِرم، آموختم.

  • زهرا