فمینوستالژی

Feminostalgy

فمینوستالژی

Feminostalgy

۱۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

دوباره تصادفاً امشب «زندگی پی» را دیدم. در زمره‌ی آن فیلم‌هایی است که هیچوقت یادم نمی‌ماند داشته باشم و کامل ببینم، و هیچوقت هم فرصتی دست نداده تا وقتی از تلویزیون ـاز هر شبکه‌ای ـ پخش می‌شده، تمامش را ببینم. گاهی وسط، گاهی اول، و امشب به آخرش رسیدم.

داشت به نویسنده‌ی جوان می‌گفت که بزرگترین افسوس و دلخوری‌اش از این بود که هیچ‌وقت فرصت خداحافظی و تشکر پیدا نکرد؛ نه از والدینش، نه از ریچارد پارکر (ببری که بعد از مدت‌ها همسفری، جانش را نجات داد و رفت)...

به این فکر کردم که بله، دست کم از آن‌هایی که دوست‌دارشان بوده‌ایم، مراقب‌شان بوده‌ایم یا به ما محبت کرده‌اند، انتظار داریم که رفتن‌شان بدون تشریفات نباشد. 

ما آدم‌ها بلد نیستیم برای رفتن‌های ابدی، بدون نقطه فکر خاصی داشته باشیم. قلب و احساس‌مان، ذهن‌ و تحلیل‌مان معلّق می‌ماند، از این تعلیق، پهلوان می‌خواهد که سُر نخورد به گوشه‌های عمیق ترس، اندوه، یا بی‌توازنی در قضاوت، یا به پیچیده‌ترین لابیرنت‌های نوستالژی‌های تخریب‌گر.

قاعده این است که اگر زمان ندزددمان، نگاه‌مان را شجاعانه، تأسف‌مان را صمیمانه و آخرین حرف‌هایمان را صادقانه گفته باشیم، پیش از رفتن. اما به قاعده نمی‌توانیم انتظار داشته باشیم، هرچند همه‌ی این‌ها را می‌دانیم.

آگهانه رفتن، گاهی به خاطر غلبه‌ی احساس، تشریفاتش را کنار می‌گذارد. مصلحت ایجاب می‌کند، وقتی یکی نماینده‌ی عقل شد و یکی وکیل احساس، عقل به جان می‌خرد و بیشتر رنج می‌بَرَد، هرچند کمتر نشان دهد،‌ باز هم به مصلحتی...


این را ریچارد پارکر هم دانسته بود :)



دیگر‎نوشت: خوشحالی یعنی عقل تو، دوست داشتن بزرگترانه‌ی تو، یعنی امنیت روان.

  • زهرا

یک کتابخانه‌ی شلوغ را... یک عالمه دست نوشته را، کوله‌بار ابزار نقاشی را...

همین چندتا که تمام داشته‌های من است منهای دلم، کم‌کم جمع و جور می‌کنم که وقت رفتن وبال نشوند.

با شوری که در دل است و حالا دیگر از دلشوره‌بودگی‌اش کم می‌کند، به شور و اعتماد ایستادن و سپردن اضافه می‌کند.

...

دل آرام، آب می بَرَدَم.


...

من فرق کرده‌ام

باید باشی و ببینی

اختلاف سر و دستم را

دعوای پیشانی مرا با مشت

باید باشی و ببینی

هر دکمه‌ای که می‌افتد

سوزنی به فکر پیراهنم فرو می‌رود.


با این آتشی که به پا کرده‌ام

از میان من ای کاش ای کاش

رود خانه‌ای می‌گذشت.

 

 زنده یاد "غلامرضا بروسان"


  • زهرا

ما خوبیم:)

اما،

مثل بچه ها اولین بار که می روند مدرسه، خدایاتو دستم را ول نکنی، بگذار شاگرد لوس کلاس بمانم و با من بیا پشت این نیمکت بنشین. امروز که خیلی خوب گذشت.


سپاس تو را

  • زهرا