فمینوستالژی

Feminostalgy

فمینوستالژی

Feminostalgy

۱۷ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

D'avoir le coeur joyeux

C'est ce qu'il y a de mieux

Car la chance aime sourire aux gens heureux

:)

  • زهرا
وسط این وانفسا، می‌شود توی دلت صدایش کنی عزیزجان... می‌شود روحت را به حضورش تکیه بدهی، می‌شود در خیال، مجسم کنی که چه سایه‌روشنی یک روز خواهد داشت، امن، دلگشا و با لبخندهای پیوسته...

چه خوب!

بی صدا... خدایا... :)
  • زهرا

به آن‌هایی که بر اثر یک فشار سنگین و یک کم آوردنِ آنی، به خاطر بیماری‌های خاص روانی که باعث شود کسی به درستی یا نادرستی تصمیمی که می‌گیرد آگاه نباشد، وقتی در یک لحظه و تنها یک لحظه،‌ شبیه کسی که از خودش بیخود می‌شود چاقو برمی‌دارد جان یکی دیگر را می‌گیرد و بعد با تمام جانش پشیمان است، این تصمیم اشتباه را می‌گیرند، با این فرق که دیگر اینجا فرصت پشیمانی نمی‌ماند، من به تمام این موارد با اینکه باز هم قابل بحث هستند، کاری ندارم.

ولی آن‌هایی را که در صحت و سلامت عقل، فقط به خاطر ناکامی، کاملاً برنامه‌ریزی شده و مکرر، آنقدر تلاش می‌کنند برای سرنوشتی محتوم که به هرحال برای همه خواهد بود،‌ اصلاً نمی‌فهمم،‌از هیچ دری قابل توجیه نیست برایم.

قبل از رفتنش نوشته زیر جسدم کتاب مارکس بگذارید. باشد، باورهایتان هم قبول، اما بعد که یکی آمده نوشته «این است تاوان ِ فهمیدن ِ دنیا»، که تلویحاً دیگرانی را که چنین انتخابی ندارند را نفهم فرض کرده، این را به هیچ وجه نمی‌توانم بپذیرم. یک الف بچه، یک جوانِ تازه به دوران رسیده با خواندن چهار خط کتاب و نوشتن چند خط شعر، از گنده‌های همان مکتب مارکسیسم و نه هیچکس دیگر، از آن موسفید کرده‌ها که به خاطر باورشان مبارزه‌ها کردند، کتاب‌ها نوشتند، مرارت‌ها بردند، بیشتر فهمیده بوده؟!

او از کسی که گفت «هرگز کسی اینچنین به کشتن خویش برنخواست که من به زندگی نشستم»، بیشتر فهمیده بود؟

او توی ناز و نعمت نسبی، یک جوان ساق و سلامت، گیرم هرچقدر محدود و ناکام، از آن مردمی که هر روز زیر بار ِ ریز و درشتِ زندگی کمر خم می‌کنند، از آنکه شرم می‌کند هر روز از نگاه کردن به چشم‌های کودک مریضش، از آن معتادی که تا آخر ِ خط ِ پوچی دنیا رفته و باز خواسته که برگردد و برگشته و نقطه‌ی روشن ِ زندگیِ دیگران شده،‌ بیشتر فهمیده درد ِ زنده بودن و تاریکیِ دنیا را؟!

هستیم، به هر باور و مسلکی، کنار هم، و شرایط ما از زاویه‌ی جبر زندگی، یکی‌ست، آدم پاک و کثیف، اتفاق خوب و بد، داشتن و نداشتن‌ها،‌ فشارها و کم داشته‌ها و ظلم‌ها هم همه جا بوده... خیلی اگر فهمیده بود، می‌دانست جانی که برای مردن است را کشتن هنر نیست،‌ خیلی اگر فهمیده بود، خیلی اگر به هر مکتب و مسلکی که باورش بود، سمپات و باورمند و مقیّد بود، این فرصت را سهم کم کردنِ رنج دوتای دیگر می‌کرد، صرفِ آگاه کردن، صرفِ پراکندن مهربانی، صرف ِ خیلی کارهای دیگر می‌کرد که می‌شد... به این مردنش خاصیتی می‌داد، نه اینکه تصویر زشت‌تری به اخبار زشت این دنیا که به اندازه‌ی کافی خودش را به همه نشان می‌دهد هر روز، اضافه کند.


این بدترین تصمیمی‌ست که بخواهی در مقابل ِ مثلاً فهمیدن‌هایت بگیری، هیچ دلسوزی ندارد وقتی خودآگاه، تباه می‌شوی.

  • زهرا

خدای بزرگ، خدای مهربان...

مسلسل خبرهای بد کی تمام می‌شوند؟


برای خیلی‌ها، او شاعر باسوادی بود... برای خودش نمی‌دانم، برای من، عاشقِ ندیده‌ی روزهایی دور... که هیچ‌گاه پاسخی نگرفت.

من، برای کسانی که احساس کنم ممکن است حس دیگری داشته باشند، معمولاً مصاحب خوبی نیستم، مگر آنکه آن حس، دوطرفه باشد.

بر این اساس، او نیز وقتی که شعرهای عاشقانه‌ی پنهانی می‌فرستاد، و وقتی بعد از دیدن نقاشی‌هایم در فیس بوک، چند عکس از خودش فرستاده بود و خواسته بود نقاشی‌اش را بکشم پاسخی جز سکوت دریافت نکرد. دوست نداشتم با احساس کسی که به او احساسی نداشتم، بازی کنم.

از آن روزها آنقدر گذشته که حساب روز و ماهش دستم نبود تا امشب... که بین اهالی شعر، خبر خودکشی‌اش با گلوله، دست به دست می‌شود.


چطور می‌شود بر مسیر شادی ماند؟!

من گیجم...

  • زهرا

یک روز می‌شود که صاحبدل می‌شوی و بی نیاز از مراجعه، به هر چیز، بعد تمام روحت آزاد... بعد، لبخند، ممکن...

  • زهرا

ای روحِ زیبای زندگی، ای شکوهِ جا شده در رختخواب‌پیچ‌های گلدارِ قدیمی، که باز و بسته شدنتان، هزار هزار گنجشکِ شاد را در دل کوچک‌مان پر می‌داد و نویدِ مهمان بودید، و لبخندها، و عطرِ برکت‌های تمام نشدنی... 

ای شورِ شگفتِ پُشتِ صدای زنگ‌ها، ای مهربانیِ بوسه‌های گرم، ای قدم‌های کوچکِ لِی لِی‌ها، ای گرمیِ گریستن‌های عاشقانه، ای تاپ تاپِ خداحافظی‌های دو جان گرفتار...

ای طراوت دست‌های جوانِ عشق، ای طعم سیگار از بوسه‌های پدربزرگ، ای زبریِ خواستنیِ پوست چروکیده‌اش، ای اشتیاق روان در قاب ِ خاکستری، روی دست‌های چاق ِ مهربانِ مادربزرگ‌های ندیده...

ای عطر علف‌های هرز، ای نفس نفس زدن‌های تشنه‌ی دشت‌های خنده‌باران، ای باران... 

ای خنده‌ها ای خنده‌های لاابالی، ای خنده‌های ابدی، پشتِ غفلت ِ سرخوشی، ای خواستن‌های نفهم!

ای خواستن‌های نفهم!

برگردید و آغوش و سرخوشی و ولنگاری را، به عطرهای هنوز ِ دنیا که لای دود و خون و ترسیدگی، نفس‌های مصنوعی می‌کِشند اضافه کنید.

ای...

  • زهرا

انگار از یک راهروی باریکِ بلند و نمور می‌گذری با دیوارهای نیزه‌پوش که عمودِ تنت و مترصد خراش دادنت هستند. این تصویر دنیای امروز است، باید تمام وسایل ارتباط جمعی و فردی‌ات را خاموش کنی و خودت را به نفهمیدن و ندانستن بزنی فقط، تا شاید دیوار، نیزه‌ها را ببلعد.

به کجا می‌رود جهان؟

  • زهرا