فمینوستالژی

Feminostalgy

فمینوستالژی

Feminostalgy

۱۷ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

امروز میزبان یک فرشته ی خوشگل بودم. دلبر و معصوم و خنده رو، پس از مدتها یک موجود نازنین و پاک را در آغوش گرفتم، لیا کوچولو یک عالمه خندید برایم. دلم این وقت ها پر پر می زند، برای آن چشم های معصومِ آن جهانی، برای آن پاکیِ دلچسب و شیرین، در لحظه دلم می خواهد جان بدهم. 

خدای مراقب، فرشته های کوچولو را بپا! به محدوده ی بهشتشان، دست هیچ خبیث و بدخواه و بداندیش و کج خیالی نرسد. عطر گلبرگهای نازک آنهاست، که دنیا هنوز نفسش بالا می آید، نگهدارشان باش عزیزترینم.

الهی شُکر.

  • زهرا

چترْ، بازْ، اولین گام... چرخ و دوّاریْ زنده به موسیقیِ قلب، که به مَحْیای بودنش درود می‌فرستد. 

همانا، چرخیدن همانا و پالودنِ دایره از غیرِ مطلوب، همانا. 

چترْ، بستهْ، دومین گام، رقصْ، رقصْ، رقصْ، سر به ناز و پنجه ی پا، به مُشتاقیِ نه به فرمان، پی به فرمانِ یَله‌گیِ دست‌ها که به پرواز می‌روند.

بالیدَنِشانْ، بالیدَنِشانْ...

چَتْرْ... افتاده، با باد رَفْتهْ...

موسیقی، اوجِ پَسا سِکْتِه! آتَشِ قائم به خاکِسْتَرْ... میرای نامیرا. 

مَحْیا، آتَشْ، آتَشْ، مَقامِ سَماعْ. سَماعْ. سَماعْ...

همه در سکوت، در ظلمات، که خودْ آنیم، ولی مُشتاقْ.


ای رهبَرِ والا، هادیِ هارمونیِ آش و لاش‌ْها، درود به سازهای همیشه کوکَت، درودها، که می‌انگیزی، می‌میرانی... وقتی که ایستاده، وقتی که مُرده، می‌رَقْصیم.


*جناب سَعْدی

  • زهرا

تازه فهمیده ام که خوش صداترین وزیدن ها را، خواستنی ترین بوی خاکِ پس از باران را و آرام ترین اتمسفر همه جا را، تو داری فقط، شهر نازنینم...

هربار که می آیم، فکر می کنم که جدایی مان چه سخت تر می تواند باشد. حتی اگر هیچ خاطره ای از تو نداشتم و این لحظه همینجا بودم، حتماً عاشقت می شدم.

شاید کنار عشقت نشود که بمانی، ولی دلت را برای همیشه کنارش جا خواهی گذاشت، کنار لحظه های بیشماری که از او جان گرفته ای، لحظه هایی که به «بیماری ادامه» مبتلایت کرده بوده و تو را به خودش چسبیده ی ابدی وانمود کرده بود. عشق، دلخواه ترین مرض است، چه خوب که بهانه ای داشته باشد همیشه...

این وقت صبح، با تو زمزمه کردن هم عالمی دارد، مراقب مهربان. اعتماد به تو را تمرین می کنم، موکل تو بودن را بی تردید و بادوام ترین دوست داشتنِ عاقلانه ی دنیا را، امیدوارم قابل عرض و عَرضه باشد. سپاسگزارت

  • زهرا

به خانه بازگشته ام و لبریزم از زمستان زیبای مهربان شهرم، اتاقم خیلی خاک و غبار گرفته بود، گلدانهایم به جز کاکتوسها، خشک شده بودند، مادر نرسیده بود آبشان بدهد. خسته خسته همه جا را تمیز کردم، و گذاشتم عطر شب بوهای تازه ی باغچه بپیچد توی اتاق، گذاشتم آرامش بدود توی سرم. هیچکس نبود خوشامدم بگوید، جز عطر نم زده ی خنک شمشاد و چمن و شب بو... همین ها همه اند، شکرگزارم.

  • زهرا

کسی در خواهد زد 

و خواهد آمد 

که چشمان تو را 

خواهد داشت 

و همان حرف تو را 

خواهد زد 

ولی من او را 

نخواهم شناخت


 بیژن جلالی

  • زهرا
راستش را بخواهی، راه غم را شاید، راه شادی را نه دیگر... فکر نمی کنم گم کنم. گم شدن ها و پیدا شدن ها، غمم را زیادتر نمی کنند دیگر، حالم خوب است پس.
من ماهی ِِ دریااَم حالا، دریای اشک های گمشده. ماهی اَم من، قرمز، فراموشی گرفته، رقصان، با دهانی که از سپاس گفتن نمی ماند، حتی در لحظه های احتضار...

  • زهرا

در روزهای آینده، مثل روزهای گذشته پرمشغله می شوم، پس 6 روز زودتر تولدت مبارک. ممنونم از تو که از یک سال پیش، گوشه های دنج درونم را تحمل کردی. ممنونم که جای همه ی سنگ صبورهای نداشته ام بودی و هستی و زمزمه های من و مهربانم را مرتب کردی. ممنونم که بهانه ی ادامه ی پیوند دست و دلم با واژه، با نوشتن بودی.

  • زهرا