فمینوستالژی

Feminostalgy

فمینوستالژی

Feminostalgy

تشریفاتِ دونِ شأن

جمعه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۷، ۰۲:۰۹ ق.ظ
شأن! 
روزگارِ رفته را هم از روزگارم پر دادم، 11 سال نوشتن‌ها را... دو روز پیش تمرینِ مردن کردم؛
می‌ترسم از خون، و از تصوّرِ این‌که مرگِ عجیبی داشته باشم با صحنه‌ای ماندگار، خودم را می‌گذارم به جای عزیزانم و همین که مرگم را بخواهم به دوش‌شان بگذارم غم و شرمساریِ بزرگی‌ست برایم، لااقل فکر می‌کنم آرام و بی‌حاشیه بمیرم، خواب به خواب بروم که مرده‌ی خوب‌تری بمانم به خاطرشان. ریه‌ها را خالی می‌کردم از هوا و نفس نمی‌کشیدم، تا هفت بار و هر بار زمان طولانی‌تری را تمرین کردم. خیلی غریب است؛ پای مرگ که میان می‌آید، جسم و روح به هم عجیب خائن می‌شوند. اراده کرده بودم که بمیرم، به مغزم فرمان مردن می‌دادم، ابلاغ می‌کرد ولی تمام اعضاء که شاید در حالت عادی بارها نفس نکشیدن را برای نمردن تمرین کرده بودند، به 7 ثانیه نکشیده عصیان می‌کردند؛ خیلی غریب است تماشای دست و پا زدنت پیش چشمِ خودت، بی آن‌که خواسته باشی. این‌طور بگویم که نمی‌شود تشریفاتِ جان کندن را شیک و محترمانه به جا آورد. دست و پایت مثل گله‌ی گوسفندِ صاعقه‌زده رم می‌کنند و این مرا به وحشت می‌انداخت. حالا یواش یواش از خودم چیزهایی را کنار می‌گذارم، بلکه جانم را به کاهیدن عادت بدهم. 
می‌گویند کسی که بخواهد بمیرد حرفش را نمی‌زند.

مفصّل‌اند زمستان‌ها
و برف
نسخه‌ی خوبی نیست
برای سرفه‌ی گلدان‌ها
  • زهرا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">