فمینوستالژی

Feminostalgy

فمینوستالژی

Feminostalgy

رفیق

دوشنبه, ۲ بهمن ۱۳۹۶، ۱۲:۱۵ ق.ظ

برای رساله‌ی دکتری، یکی از جوان‌ترین اساتیدم را انتخاب کردم. خانم عزیزی که به همه کمک می‌کند و قلبِ قشنگش از روزِ اوّلین کلاس، اوّلین دیدار، پشت خنده‌ی چشم‌های شرّ و شورش پیدا بود. بین بحث‌های کلاسی که حرف می‌زد و به وجد می‌آمدم، حرف می‌زدم و به وجد می‌آمد، به دلم برات شد که چقدر دنیای نزدیکی داریم. 

پیش‌ترها فکرهای عجیب و غریب و متلاطمی داشتم، و فکر می‌کردم بعیدترین موضوعات ممکن و کهنه‌ترین اساتیدِ به نام را انتخاب خواهم کرد. اتّفاقِ خوبِ خدا و خوشبختی من بود که یک روز، برای یک پروژه‌ی کلاسی گذرم به اتاقش افتاد. فقط بیست دقیقه طول کشید تا تلاطم جانم فرو بنشیند، راهم را به کمک راهنمایی‌های خلّاقانه‌اش پیدا کنم و همه‌ی وجودم محکم پای این «رفیق» بماند. فکر کردم چقدر حال و هوای شبیهی داریم.

بَعد، دستِ قضا بزند پسِ کلّه‌ی من که روز امتحانم با همین خانوم، ساعت امتحان را اشتباه بگیرم. ربع ساعت از امتحان گذشته بوده که من تازه آماده می‌شدم از کرج راه بیفتم بروم تهران. زنگ زد و با صدای آهسته گفت «کجایی؟ امتحان شروع شده!» مثل رفیقی که رفیقش جا مانده باشد. تمامِ راهِ رسیدنم به تهران، پیام پشت پیامش قطع نمی‌شد تا حالِ خرابِ مرا آرام کند. همکلاسی‌ها را با همدستی مراقب جلسه، یک ساعت و نیم توی کلاس نگه داشته بود که من برسم. چه رسیدنی... جنازه‌ی سرماخورده‌ی پراضطراب را با قلبِ گرفته‌ی در آستانه‌ی سنکوپ و نفسِ بندآمده از فشارِ سرما و دویدن در سربالایی، وقتی که رساندم آن‌جا، فقط ربع ساعت طول کشید که نفسی درست و حسابی بالا بیاید. همکلاسی‌ها که با رسیدن من آزاد شده بودند، یکی یکی با جمله‌های آرام‌کننده بیرون رفتند و حتّی مراقب، من ماندم و رفیق عزیزم، با دو لیوان آب قند نیم خورده، یک ظرف کوچک شکلات و ورقه‌های امتحان. رعشه‌ی دستم آنقدر شدید بود هنوز که خودکار از دستم می‌افتاد و گریه می‌کردم. گفت موبایلم را دربیاورم یک موسیقی که دوست دارم گوش بدهم. اصلاً دست و دلم به فرمان من نبود. رفت ساز موبایل خودش را کوک کرد، آرام شدم کم کم، خون به مغز و دست و دلم دوید، موسیقی آرام شنیدم و گرم شدم و جواب‌ها برخلاف تصوّرم، تمام و کمال به ذهنم آمدند. بعد بفهمم که یکی دیگر از  همکلاسی‌ها ترم پیش با همین تجربه، درسی که یک ترم خوانده بود را از دست داده بود...


او را پیش از این جلسه، به عنوان استاد راهنمای اوّل انتخاب کرده بودم؛ و پیش از آن به عنوان دوست، رفیق و خواهر بزرگترم. حالا هی گاهی دلم برایش تنگ می‌شود، هی گاهی دلم می‌خواهد پیام بدهم که دلم تنگ شده برایت رفیق؛ می‌ترسم فکر کند آداب استاد و شاگردی بلد نیستم... خجالت می‌کشم.

  • زهرا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">