فمینوستالژی

Feminostalgy

فمینوستالژی

Feminostalgy

جانورِ درون

دوشنبه, ۲ بهمن ۱۳۹۶، ۱۱:۰۴ ب.ظ
خیلی سال پیش، یکی از دوستانِ راهِ دورِ خانواده -کسی که زیاد دست به دامنِ هرچیز غیرطبیعی می‌شُد تا هرچیزی را به حالتی برگردانَد که به زعمِ خودش طبیعی‌ست(!)- بعد از آنکه فهمیده بود زیاد دچار اختلالات خواب (بختک) می‌شوم، در یکی از ویزیت‌های غیرطبیعی‌اش به شخصی که مدّعی ارتباط با ابعادِ دیگرِ حیات بوده، در مورد من حرف زده بود. ناراحتم کرده بود. جنابِ مرتبط(!)، با چند سؤال در مورد من، گفته بود که مستعدّ «مدیوم» شدن است. گفته بود که یک جانورِ نامرئی توی وجودش است که اجازه نمی‌دهد کسی را دوست داشته باشد. گفته بود آن جانورِ نامرئیِ درونش، عاشقش است، نمی‌گذارد کسی دوستش داشته باشد.
به آقای مرتبط، به همه‌ی حرف‌هایش خندیده بودم. خندیده بودم امّا جانور درونم همان وقت‌ها انگار، مجسّم شده بود بی‌خبر، موریانه شده بود، رفته بود بین شیارهای مغزم، وول خورده بود، خونِ سرم را مکیده بود، هزار سر درآورده بود؛ سرِ غرور، سرِ ترس، سرِ بی‌اعتمادی، سرِ وسواس، سرِ اندوهِ مزمن، سرِ وابستگی، سرِ...

حالا مدّت‌هاست که کم می‌خوابم، ولی صحیح و بی‌اختلال... چندسال است جانورِ درونم خیالش راحت شده که شناخته‌امش. دیگر وقتی که می‌خوابم از گوش و دماغم بیرون نمی‌زند، نمی‌افتد روی سینه‌ام. خیالش راحت است که بلامنازع است، خیالش راحت است که کسی را نمی‌توانم دوست بدارم و خاطرش جمع است که آن که دوست می‌داشته‌ام را دیگر نخواهم دید و از سرَم افتاده... 

 
  • زهرا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">