فمینوستالژی

Feminostalgy

فمینوستالژی

Feminostalgy

تجاربِ بینابینی

سه شنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۶، ۰۵:۵۶ ب.ظ

از اینجا شروع شد که بی وقت خوابم بگیرد، برای من خوابیدن سخت است، در هوشیاری کامل، بعد وقتی که یادم نمی مانَد، کلید زده می‌شود و رفته‌ام. امّا مثل کسی که درجات بیهوشی را طی می‌کند، هوش و حافظه ام بور و بورتر شد، این درجه ها را حس کردم.

بعد با دغدغه های همان لحظه، توی خانه ی آبادان بودم، داشتیم با مامان فکر می‌کردیم که غذاهایی که از دیشب ما در اینجا و آنها در آبادان باقی‌مانده کفاف شام امشب را می‌دهند یا نه، البته حرفی از اینجا نبود. 

بعد از خانه بیرون رفتم، ایوان ندارد امّا داشت. هیچ خانه‌ای اطرافمان نبود، ضدّ نورِ دم دمای غروب، کلاژ درختهای بی برگ و یک دشتواره ی نیمه تاریک را نشان می‌داد. کبودیِ آسمان پشت سایه‌ی یک درختِ دورِ روبرو فقط کمی شکافته بود، یک لکه ی سفید-آبی مانده بود آنجا، خواهرم را تند صدا زدم و موبایلم را خواستم که عکس بگیرم. تا بیاید آن تصویر روبرو شروع کرد به رفتن.

هرچه تغییر جا دادم، نتوانستم یک جا توی فریم نگاهم نگهش دارم، زود و زودتر، هرچه در قابِ روبرو بود با سرعتی فزاینده از راست به چپ دوید، آنجا بود که فهمیدم ماییم که می‌رویم، ما، خانه، داریم شبیه یک اتوبوس در غروب، با همان سرعت دور می‌شویم.

بعد، توی اتاق یک خوابگاه بودم گویا، بالش و دفتر و کتاب، دراز کشیده بودم وسط وسایلم و آن طرف دختر دیگری، در وضعیتی شبیه من که چهره اش آشنا بود. بدون اینکه بپرسم شناخته بودمش، گرچه حالا نمی‌دانم چرا شناختمش، چون برای بیداری ام آشنا نیست.

بعد کنار یک خیابان بودم، جایی که پله ها به یک دفترِ بزرگِ در شیشه ای بَرِ خیابان، آن بالاتر، منتهی میشدند. کسی یا کسانی که غریبه بودند آنجا وول می‌خورند. یک خانم مانتو مقنعه پوشیده بیرون آمد روی پله ها نشست و گفت:«ادامه بده»، شروع کردم بدون هیچ سؤال و درنگی، از احوالم گفتم، از خستگی های مفرطِ روحم، از اینکه دلم یک خوابِ طولانی میخواهد. مشاوری، روانشناسی، چیزی در همین مایه‌ها بود که در خلال حرف‌های من، از زنی با روپوش و مقنعه ی سیاه به شمایل مردی تبدیل شده بود با روپوش سفید، بدون اینکه آب توی دل من تکان بخورَد. روی پلّه ها نشسته بود گوش میداد و چشمهای ریزِ خیلی به هم نزدیکش، دقّتش را منتقل می‌کردند.

بعد سؤالی به ذهنش رسید، اوّل گفت که من خیلی کلّی گو هستم و آن بالاییها از او جزئیات بیشتری می‌خواهند، سؤال تأکیدی پرسیدم که باز هم جزئی‌تر؟ تأیید کرد و سؤالی پرسید که نمی‌توانم بازگو کنم، آنقدر که خصوصی و واقعیست!

از سؤالش کلافه شدم، شروع کردم به توضیح دادن که از آنجایی که من چنین و چنانم، این مدل سؤال کردن راجع به من «پرت و پلا»ست!

و باز گرچه حالت تأیید و پشیمانی را توی صورتش دیده بودم به عتابش ادامه می‌دادم که چرا این وقت را به سؤالهای درست تری اختصاص نمی‌دهد، توضیحاتم درمورد خودم، سخنرانی غرّا و دقیقی بود که از مراتب خواب و رؤیا بعید است.

چیز عجیب دیگر اینکه مرا «زانیا» صدا می‌زد و من هیچ واکنش بیگانه پندارانه ای به این اسمِ دم بریده ی بی ربط نداشتم!

آنجا خواستم که نباشد و تصویر متشنّج شد و من برگشته بودم به آن اتاق خوابگاهی، که یک جفت دختر دوقلوی کم سن و سال جای دختر آشنای قبلی را گرفته بودند. گفتند خیلی سال است که خوابیده‌ای و آدم‌های زیادی آمده اند و رفته‌اند زانیا!

باورش سخت بود، عصیان کردم و خواستم که آنها هم نباشند، برگشتم به همینجا، اتاقِ کم نورِ همینجا که هستم، خواهرم را آنطرفِ اتاق می‌دیدم، روشن و واقعی، خوشحال که از خواب بیدار شده‌ام، صدای آن مرد از گوشیِ تلفنم آمد: «زانیا! همه‌ی سؤالهایت بی جواب مانده، کجا رفتی؟!»

به هم ریختم و هرچه دست به گوشی بردم، لایه‌های خوابِ رو به کَنده شدن، دستم را کوتاه می‌کردند، بالاخره بیدارِ بیدار شدم. همه چیز عین به عین شبیه چند لحظه پیش بود، جای من، جای خواهرم، حالتش و گوشی تلفنم...

  • زهرا

نظرات  (۲)

  • سوسن جعفری
  • چقدر هیجان‌انگیز و عجیب. و چه خوب توصیف کردی. خصوصا بند آخر.
    پاسخ:
    عینِ اتفاق بود سوسن جانم، غریب واقعاً.
  • محمد سبحانی
  • زانیاتند که در دار قمامه جمعند
    من از آن جمع چه نقصان به خراسان یابم .

    این بیت از خاقانی است.معنی زانیا رو نمی دونم ولی زانیات یکی از معنی هاش میشه ستارگان.

    پاسخ:
    چه جالب، خیلی ممنونم، نشنیده بودم.
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">