فمینوستالژی

Feminostalgy

فمینوستالژی

Feminostalgy

ناخوش احوالانه

يكشنبه, ۲۶ دی ۱۳۹۵، ۰۱:۱۲ ق.ظ

حالا، چهار پنج سال بیشتر است... از بیرون که زندگی ما را ببینند، ممکن است پیش خودشان فکر کنند فلانی، نازپرورده است، طاقت سختی و مشغله و درگیری را ندارد. اما، خیلی، خیلی سال است، از یک جای گُم و گوری در بچگی هایم، که دستهایم به زحمت کشیدن عادت کردند، تنم به زحمت کشیدن عادت کرد. بلد بودم بی منت جهان خودم را روی دست هایم بچرخانم. آنقدر، آنقدر، آنقدر... که حالا، چهار پنج سال و بلکه بیشتر است، تنم جا زده... به اندازه ی یک مادر هفتاد ساله خسته ام، به همان اندازه زورم، زور دست و تنم، به زندگی نمی رسد. روزهای سلامتی و شادابیِ کامل، که ندرتاً پیش می آیند، برایم شبیه عیدند. به فاصله های کمی از هم، همیشه سرفه می کنم و حجمی شبیه خاکستر داغ انگار در ریه هایم ته نشین شده است.

اما با همین وضع و حال، پررو، تمام قد، می ایستم و زل می زنم به چشم های زندگی، چون روح و جانم قرار نیست جا بزند. هرچه فقدان را، هرچه ناخوانده و ناخواسته را، تاب می آورم. پشتم به خودت گرم است، خدای مراقب.

  • زهرا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">