فمینوستالژی

Feminostalgy

فمینوستالژی

Feminostalgy

عمیق...

دوشنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۵، ۰۱:۴۲ ب.ظ

ای درون چشم من گسترده خویش

شادی ام بخشیده از اندوه، بیش

...

ما رفته ایم پیش خانواده ی خواهرت، هرکدامشان جور خاصی ست، خودش یک خانم استخواندار است با موهای بلوند کوتاه و پف کرده، -آنجوری که دهه های شصت-هفتاد میلادی مد بود و دو-سه دهه بعد زن های ایرانی یاد گرفتند- میانسال و شاد و خوش مشرب... همسرش ریش های بلندی دارد، مثل درویش ها، بلند و باریک و عینکی، گویا ساز می نوازد. به جز آنها، دیگرانی هم هستند، زن، مرد، هرکدام چهار-پنج تا، جمعشان پرخنده است و چشم های مشتاقی دارند وقتی کنارشان هستیم.

بعد که هوا خاکستری می شود و ما ترکشان می کنیم، اما، خنده ها کمرنگ ترند، تشویش تمام ما را گرفته... دوتایی می رویم یک جایی که جدا بشویم. در بستری از زمان و فضا که بوی تحولی ناخواسته و ناگزیر می دهد، آن طرف، پیرمردی پشت درخت های لخت، گاری و سیگار می کشد و توی حال خودش است، چشم هایش رنگِ «هرچه بادا باد»، از سوز سرما ریز میشوند هی و دود سیگار جا می ماند.

خداحافظی می کنیم، تو از راهی می روی و من از همان راه... پشت سر هم، به صدای قدم های هم گوش داده ایم، دل توی دل مان نیست، تمام ماشین های کم پیش پیاده روها خشک شده اند. کلاغ ها، همه چیز در نبود آنها شکل می گیرد، اما تمام خانه های بی جنبش، پر از چشم هستند.

منتظر اتفاقی هستیم همه...

  • زهرا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">