فمینوستالژی

Feminostalgy

فمینوستالژی

Feminostalgy

پسا کمدی

پنجشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۵، ۰۲:۳۰ ب.ظ

در گیر و دار خانه به دوشی ام. آمده ام که وسایلم را جمع کنم و بروم، از ورودی شهر، مراقب بودم که منظره ای دلم را نلرزاند، توی خانه هم مراقبم، اگر به چشم خانه نگاهش کنم دل کندن، جان کندن می شود.

چاردیواری تازه، آفتاب ندارد، گلدانها را باید به مادر بسپارم، آنجا صدای بلبل و کندوی زنبور عسل هم ندارد، اما کلاغ زیاد هست. من کلاغ ها را هم دوست دارم، به شرطی که خواب های دم صبحم را خراب نکنند.

این یک ماهی که نبودم، اندازه ی کندوی زنبورها دو برابر شده است، دلم می خواست با خودم زنبورها، نخل ها و اکالیپتوس ها را از اینجا ببرم. همان حکایتِ «ای کاش آدمی وطنش را همچون بنفشه ها...» و دلم می خواست خاطرات شیرینم را، و هر گوشه ای که فلاش بک های دوست داشتنی را در خود نگه داشته است، با خود ببرم و بگذارم تمام فلاش بک های خاکستری جا بمانند. 

آن چند روز که شمال بودم، یک شب، هوای طوفانی و بیقراری ام دست به دست هم دادند، تا بعد از  دیرزمانی، دوباره دستاویزی پیدا کنم و برای خودم، به دیوان حافظ پناه ببرم، گفت:

ماهِ کنعانیِ من، مَسْنَدِ مصر آنِ تو شد

وقتِ آن است، که بدرود کنی زندان را

بعد، به زندانِ تمام ِِ رفته های دشوار، به زندان ذهن خودم، که مرا دورترین موجود ِِ ممکن به خودم می دید، فکر کردم. حالا تراژدی این زندان، به کمدی شبیه تر می شود.


  • زهرا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">