فمینوستالژی

Feminostalgy

فمینوستالژی

Feminostalgy

عاشقی

سه شنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۵، ۰۳:۲۴ ب.ظ

شب پر استرسی را گذراندیم شاید همه‌ی ما، به چاشنیِ یادآمدِ تمام تلخی‌هایی که وجهی از سال‌های کودکی ما و جوانی پدر و مادرمان را تباه کرده بود، به مرور کاراکترهایی که از تصویر آن سال‌هایشان چیزی بجز بخل و حسد و اذیت و آزارهای بیشمار و سلب آرامش و آسایش، چیزی به خاطرت نمی‌چسبید.

فردا نفس‌های حبس شده را زیر آفتاب داغ مرداد، کشیدیم تا دشتستان، وارد شهری شدیم که از رد پای کودکی ما چیزی را نگه نداشته، رسیدیم به خانه‌ای که محل زندگی پدربزرگ بود، جایی که تمام این سال‌ها، ما به آن راه نداشتیم، از آدم‌های خودش و اطرافش و این و آنش، دیگر آنقدر فاصله‌ها رفته بود که برای من و خواهرم همه چیز ناشناخته و نامأنوس بود.

رفتیم داخل، من نوه‌ی اولِ فامیل، پدرم، اولین فرزند پدربزرگم، مادرم اولین عروس... هیچ انتظاری نداشتیم و فقط رفتیم به خاطر اینکه سفرکرده‌ی دیار باقی را مشایعت کنیم تا خدا بداند این همه سال چیزی در دل نگه نداشته بودیم.

اما آنچه به استقبالمان آمد،‌ وعده‌ی سرنوشت بود که «زمان بهترین محکمه و قاضی و معلم» است. من از خدا خجالت کشیدم وقتی موسپیدهای فامیل، از همه عجیب‌تر نامادریِ پدر، حتی دست من و خواهرم را بوسیدند. خیلی خیلی خجالت کشیدم، خودش خوب می‌داند همیشه آزاردهنده‌ترین خودخوری‌ام این است که کسی گرفتارِ من باشد، به خاطر هرچیز... حتی بخشش حقی... من چه حقی دارم خدای عزیز تا تو هستی، هیچ حساب و کتابی را نگه نمی‌دارم و می‌بخشم و فقط شاید بعد از آن بترسم که دیگر برگردم به آنجا که دلم خون بشود.

بعد عموی تنیِ خودم که سال‌هاست درست و حسابی ندیده‌امش و دو عموی ناتنی‌ام که با من و خواهر اختلاف سنی کمی دارند، را دیدیم. عمویم بعد از بیشتر از بیست سال بغلم کرد، پرتابم کرد به آن سال‌های بعد از جنگ و بازسازی و دوری از آبادان، که نایب پدر بود در خانه‌ی ما... زن عمو گفت: «هنوزم عزیزشی»...  بعد مهربانیِ بی اندازه‌ی عموهای ناتنی، عشقی که مخصوصاً نگاهشان به من و خواهر می‌فرستاد...

می‌دانم پدر و مادر مهربانم با دل کوچک‌شان کینه ندارند، اما سن آن‌ها از آنکه فرصت و شجاعت اعتماد ِ دوباره را داشته باشند، گذشته، می‌دانم آن دیدارهای خوبِ پس از سال‌ها به کوتاهی ِ نفس، کو تا دوباره تکرار شوند. دوباره عموهای مهربانم را نمی‌دانم کی ببینم، اما برای همین هم شکر.

هرچقدر هم مغرور و بی‌نیاز و خوگرفته به جهانِ تنهایی، این وقت‌ها می‌فهمی چقدر داشتن پاره‌های تن، عزیز و مهم است. جمع آن‌ها را می‌بینی و تازه جای خالی‌شان در تمام روزها و سال‌های تنهایی، اذیتت می‌کند. 

همین که هستند، از دور حتی، خدایا شکرت. دوستشان داشتم، امیدوارم خوشبخت باشند، من پدربزرگ را خیلی قبل‌ترها بخشیده بودم اما به خاطر پسرهای خوبش، به خاطر پدرم و سه تا عموی نازنینِ دورم، برای روحش آرزوهای خوب دارم.


 بخندیم :)


من که خیلی عاشقم، شما چی؟!

  • زهرا

نظرات  (۱)

فکر کنم جان مایه متن شما همین بود:

وعده‌ی سرنوشت بود که «زمان بهترین محکمه و قاضی و معلم» 

عالی... 
پاسخ:
بله، سپاسگزارم.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">