فمینوستالژی

Feminostalgy

فمینوستالژی

Feminostalgy

شوک های پیش پا افتاده:)

پنجشنبه, ۲۶ فروردين ۱۳۹۵، ۰۳:۰۴ ب.ظ
هنوز چند روز از آن پُست ِ «نشانگان ِ گُنگ» نمی گذرد که! من آنجا به دوست ِ عجیب و غریب ِ پدرم اشاره کردم! 25 سال می شود که ندیده امش، 25 سال است که هیچ خبری از او نداشتیم جز این که از آبادان رفته است.
حالا من پریروز نگاه کنم به قفسه ی سرریز کتابهایم، و تعدادی از آنها که سرگرم کننده های خوبی هستند ولی خیلی ارزش مراجعه ندارند را برانداز کنم و به فکر بیفتم یک بار دیگر بروم به کافه کتاب ِ کوچولوی تازه تأسیس و هم به قول بچه ها یک حالی به خودم بدهم، هم کتابها را هدیه کنم به خانم فروشنده ی مهربانش. بعد دیروز صبح بروم آنجا صبحانه بخورم، (لامصب خیلی خوشمزه بود! هَپَلی جاتِ جالبی با پنیر کافی که یک ریزه کالباس هم وسطش ریخته بود و بنده بعد از یک سال و اندی پر پر زدن برای یک نوک سوزن سوسیس و کالباس که خواهر به منظور پیشگیری از انواع سرطان مصرف آنها را اکیداً منع کرده است، با لذتی قحطی زده تا آخرین ذره اش را نوش جان کردم:) )، بعد موقع حساب کردن، خانم مهربان بگوید به خاطر دو مرتبه لطفتان بابت کتابها مهمان من هستید و از او اصرار و از من انکار و بعد قیافه ی کنجکاو خانم که چهره ی شما برای من خیلی آشناست، می توانم اسمتان را بدانم؟ بگویم و بگوید وقتی خیلی کوچولو بودی ما دو-سه بار(!) آمده ایم منزلتان!
کاشف به عمل بیاید که دوست عجیب پدر، آن اواخر ازدواج دومی داشته و با همسر دوم دو-سه بار هم آمده بوده خانه ی ما، (من که هیچ چیز یادم نمی آید!) و بعد از 25 سال درست چندروز بعد از یادآوری ِ عجیب غریبم، آن خانم مرا بشناسد! ببخشید ولی من «فکّم افتاد!»
مرا بوسید و گفت آن وقتها خیلی دخترکوچولوی خانم و مهربانی بودی، خوشحالم می بینم خانم برازنده ای شدی. این خانم هیچ جای حافظه ی من نبود چرا؟! آمدم خانه گفتم به پدر و مادر و آنها شناختندش ولی مثل من از این برخورد عجیب ِ ناگهانی شوکه شدند.

یاللعجب...
  • زهرا

نظرات  (۱)

جالب بود مرسی

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">