فمینوستالژی

Feminostalgy

فمینوستالژی

Feminostalgy

Self Evaluation

پنجشنبه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۴، ۰۳:۵۵ ب.ظ
رقابت، هیچ جای زندگی من جایگاه درست و حسابی نداشته است. نمی فهم اش، کنار نمی آیم با آن. فکر می کنم از آن وضعیت هاییست که اگر قرار باشد شأنی ولو مجازی برای انسان نسبت به سایر موجودات قائل باشیم، کلاً باید کنارش بگذاریم. انسان اگر انسان باشد، نمی ارزد که خودش را برای به دست آوردن هیچ چیز، وارد این بازی ناهنجار کند. 
البته وقتی خیلی بچه بودم به شأن انسانی و این حرفهایش فکر نمی کردم. فقط خودم را نه به خاطر توجه پدر و مادر نه به خاطر نمره گرفتن از معلم ها، هیچ وقت به زحمت رقابت نمی انداختم. من هر چیز بهتری را که خواسته ام، برای دوست داشتن خودم و دیگران خواسته ام. تملک، هیچ وقت دغدغه ام نبوده و نیست. ضمن آنکه فکر می کنم هر متاعی، هر جایگاهی، اگر آدم ها حریص نباشند و رقابت نکنند، وقتی با جریان نظم جهان پیش برود قطعاً می رسد به کسی که استحقاقش را دارد. 

اگر به خودم باشد و کسانی که خیلی دوستشان دارم مجبورم نکنند، راحت از هر راهی به نفع دیگرانی که می خواهند رقابت کنند کنار می کشم و برای هیچ مسابقه ای خودم را به زحمت تلاش مضاعف و کسب نتیجه ی کاذب نمی اندازم. با همانی که هستم راهم را به سمت چیزهایی که دلم می خواهد ادامه می دهم، تا وقتی که فکر کنم ارزش ادامه دادن دارند. از دست دادن هیچ چیز نه فلجم می کند، نه حریص.

ما حیوان نیستیم که به جان خودمان و دیگران بیفتیم برای رقابت و مسابقه بر سر هیچ چیز و هیچکس، باید راه خودمان را آهسته و پیوسته برویم، وقتی هم که وقتش برسد، راحت بمیریم. 

...
کلاس پنجم دبستان، هم شهرم تغییر کرده بود هم مدرسه ام. یک دوست، همکلاسی و هم نیمکتی داشتم. تا پیش از آن من مدارس و کلاس ها و دوستان زیادی را تجربه کرده بودم،‌ همیشه به راحتی نمره های خوب می گرفتم و هیچ وقت نفهمیده بودم رقابت چیست. همیشه همکلاسی هایی داشتم که فاصله شان با من خیلی بود. هماورد نبودند به اصطلاح و این نه برای من مهم بود نه برای آنها. خیلی هم به همه مان خوش میگذشت.
ولی سحر اولین کسی بود که مرا درست و حسابی با معنی رقابت مواجه کرد. رابطه ی ما مثل این بود که یک رینگ بوکس باشد،‌ یک حریف را به زور آورده باشند به میدان،‌و حریف دیگر بخواهد با حرکات ایذایی او را ناخواسته وارد بازی کند. وادارش کند که مشت بزند. من نمی خواستم. او اگر نمره ی بیستش میشد 19/75،‌ روزش خراب میشد، گریه زاری ها و برنامه ها، من هم بیست می گرفتم، هم 18، هم 17... و گریه نمی کردم. آن سال برای اولین بار،‌ شاگرد اول نشدم. دوم شدم. ولی تنها ناراحتی ام این بود که او از دوستی مان، یک دشمنی ِ یکطرفه ساخت. ولی او شاگرد اولی اش را و بعدها پزشک شدنش را به قیمت خراب کردن بهترین سالهای زندگی اش به دست آورد. الآن هم یک پزشک بد است در یک درمانگاه سازمانی، به لطف پدرش که در شبکه بهداشت کار میکند. می توانست یک پرستار خوب و خوشحال باشد،‌می توانست یک معلم باشد با حالی خوشتر و موفقیت بیشتر. می توانستیم با هر نمره ای دوتا دوست باشیم و خوش باشیم. ما هردو باهوش بودیم،‌ و به اندازه ی لازم درس می خواندیم و اگر آن رقابت لعنتی یکطرفه را شروع نمی کرد،‌ دوستی فوق العاده ای میشد که می توانست هنوز ادامه داشته باشد.
...
بعضی وقتها که  از آدم ها می پرسند از زندگی ات راضی هستی؟ زود به بزرگترین و مهمترین خواسته هایی فکر میکنند که به آنها نرسیده اند و می گویند نه، من نمی خواستم اینجا باشم. ولی شاید بهترین جواب برای این سؤال را واقع بین ها داشته باشند. چون آنها به داشته هایشان فکر می کنند، یک رابطه ی نسبتاً منطقی و ریاضی بین داشته ها و آورده هایشان برقرار می کنند و بعد نتیجه می گیرند که باید راضی باشند یا نه.
هر چه که هستیم، باید در چارچوب امکانات واقعی مان ارزیابی شویم، من وقتی با این روش خودم را ارزیابی می کنم،‌ می بینم که انصافاً از خودم راضی هستم، آنچه هستم که در توانم بوده، و کمی بیشتر حتی.
  • زهرا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">