فمینوستالژی

Feminostalgy

فمینوستالژی

Feminostalgy

اشک نگاشت ها

پنجشنبه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۴، ۰۹:۴۸ ب.ظ
هیچوقت اینقدر در نوشتن وراج نبوده ام، شاید برای اینکه هیچوقت اینقدر با خودم تنها نمانده ام، گرچه تعداد آدم هایی که میشناسمشان و کمابیش دوستان خوبی هستند، کم نیستند. با بعضی دوست ها مثل دو تا چرخ دوچرخه می شویم، همینقدر هماهنگ و وابسته، هر دو طرف در این دوستی سود می برند،‌پیش می روند.
با بعضی دوستها، مثل دنده های کوچک و بزرگی هستیم در سازمان رویدادهای مشترک، به اندازه ای که به درد هم بخوریم و اغلب برای راه افتادن کاری و رویدادی که بخش عمده اش ما نیستیم، کنار همیم. در کنار هم، هماهنگ چیز دیگری را پیش می بریم. مواجهه ی ما کاربرد بیشتری ندارد اغلب. حالا تقریباً تمام دوستیهای من از این جنس شده اند. 
این می شود که سرریز حرفها و خارش های مغزی و احساسی ام اینجا ثبت می شود.
...
گریستن های آخر سال، برای روح من به یک رسم تبدیل شده، یادم نیست دقیقش را ولی حدود 6-7 سالی باید شده باشد. به معنای حقیقی دست خودم نیست، سعی می کنم خیلی مشغول باشم، مثل همیشه، اما نمی شود، همیشه یک چیزی، یک غیرمنتظره ی کوچکی حتی پیدا می شود که بریزدم به هم.
یادم افتاد تابستان بد کرج را... سال 94 بجر تابستانش برایم سال فوق العاده ای بود. ولی تابستان، با افت حال و روز جسمی خودم شروع شد و با اتفاقهای دفتر هفته نامه تیر خلاص خورد. خیلی بد است وقتی چندبرابر توانت زحمت بکشی و برای کارت ارزشی قائل باشی، حساس باشی و فراتر از وظیفه کار کنی و با بی احترامی مواجه شوی. زمین خوردن بدی بود، درست زمانی که فکر می کردی کسی هست که دست کم دلت به همدلی اش خوش باشد و به مرهم بودنش. اما ببینی طبق معمول همان وقت که مرهمی می خواهی، کمرنگ می شود. 
با همان حال سفر رفتم و از سفر هیچ چیز نفهمیدم، وقتی که باید محو شدنش را هم کنار همه ی آزردگیهایم، طاقت می آوردم. بعد من ماندم و گریه ی مدام. من ماندم و افسارِ گیسخته ی اندوهی وحشی، توی خیابان، توی خانه... اوجش آن غروبی بود که با مادر و زهره توی خیابان طالقانی می رفتیم. هوا خیلی گرم شده بود، مادر سه تا آب میوه خرید رفتیم جلوتر، یک پسربچه ی کولی بی پا روی زمین تن ریزه اش را می کشید و آواز می خواند. اگر حالم خوب بود، لطف مادر به آن طفل معصوم خوشحالم میکرد. اگر حالم خوب بود می بوسیدم عزیز دل مهربانم را. اما حالم بد بود، بدتر شد. همانجا توی خیابان منفجر شد بغضی که چند روز با خودم کشیده بودم... رفتم، گریه کردم، نشستم... حالا دلم برای مادر و خواهرم می سوزد، طفلکی ها چقدر خون به دل شدند. پاشیده بودم حسابی... خلاص.

ولی خوشیهای امسال از نیمه های سفر مشهد جان گرفتند. پنج روز آنجا بودیم و سه روزش، امتداد پریشانی ام بود.  روز چهارم و پنجم، از اولین باران حرم، بدون هیچ اتفاق خاصی، کاملاً سبک بودم. تمام اندوه رفته بود. هرچه فکر می کردم، رفته بود، چیزی نبود. شاید باید دنبال نقطه عطفی باشم برای این تغییر، نبود ولی، یا که دست کم من احساسش نکردم. فقط نشسته بودم توی حیاطش، یک باران نرم آمد،‌ مرا به حال خودم گذاشته بودند،‌ حرفی برای گفتن نداشتم،‌ فقط آن شب وقتی به هتل برگشتیم، فرق داشتم.
از سفر که برگشتم، اتفاق های خوب شروع شدند. سر کاری رفتم که دوستش داشتم، آرامش داشتم، همکار بسیار خوبی داشتم که خیلی چیزها به من یاد داد، بسیار محترم و کاربلد. توی دفتر هفته نامه اوضاع بدون اینکه من کاری کرده باشم و خواسته باشم حتی، به سمتی رفت که آن آدمها متوجه شدند چه اتفاقی افتاد. دیگر برنگشتم آنجا ولی توانستم ببخشم و دوست ماندیم. بعد پدربزرگ را دیدم، پسرعموهایم را بعد از تصویر کودکی هایشان دیدم که چه مردهایی شده بودند، عموهای ناتنی ام را دیدم که گرچه باز هم ارتباط برقرار کردن با آنها سخت بود ولی از نگاه های همه ی آنها، حس های خوبی گرفتم. دست کم فهمیدم چه آدم های خوبی باید باشند، و مهربان شاید، نمی دانم، دیگر که ندیدمشان باز.
راه ها و تصمیم های تازه ی زندگی ام هم، دریچه هایی بودند باز هم به حال خوب، شروع وبلاگ نویسی، سبب آشنایی ام با یک هم وطن خوب و خوش قلب شد که چون می دانم ممکن است سر بزنند، مستقیم از شما تشکر می کنم برای راهنمایی های خوبتان، برای حرف های خوبی که زدیم و به یاد آوردن جسارتهای فراموش شده، کمترین اثرش این بود که بالاخره دل دل کردن را کنار بگذارم و به یک تصمیم قطعی برای آینده ام فکر کنم و بر روی آن تمرکز کنم و به خاطرش برنامه ریزی داشته باشم. مطمئنم که نتیجه اش هر چه باشد خوب است.

با این همه اتفاق خوب، باز هم حال روزهای آخر سالم شبیه جان دادن شده است. به تلنگری اشک هایم می ریزند، و دلتنگی هایم زیاد هستند. به چیزهایی فکر می کنم در لحظه، که شدنی نیستند.
مثلاً فکر می کنم کاش میشد که عضو آزاد صلیب سرخ یا نیروهای سازمان ملل باشم توی کمپ های آوارگان جنگ، و می توانستم تن ترسیده ی تمام آن فرشته های خاکی و خسته را بغل بگیرم، می توانستم یک جور پاک کن داشته باشم که تمام خاطره های ترسناکشان را پاک کنم.
فکر می کنم کاشکی یک میلیاردر بودم و می توانستم این شبها، تمام آن پولها را می بخشیدم به لبخندهای فراموش شده، کاشکی می توانستم هزار تَن بشوم و بشوم پاره ی تن همه ی آنهایی که چشم به راه یک نگاه دوستانه هستند. می توانستم برای همه ی بی خانمان ها، سرپناه گرم و روشن ساخته باشم و خانواده هایی...
می توانستم بروم خانه ی سالمندان و یک عالمه مادربزرگ و پدربزرگ داشته باشم و به اندازه ی تمام سالهایی که خودم طعم جاهای خیلی خالیشان را چشیده ام،‌ برایشان فرزند و نوه ای مهربان باشم، سیرشان کنم از خوشی. 

می توانستم روح و جان ویروسی ِ همه ی آنهایی که مثل خودم به رنج مزمنی گرفتارند که نمی گذارد طعم خوب زندگی برایشان ماندگار باشد را پر از عطر گل و زندگی کنم...

چقدر آدم تنها هست توی دنیا، چقدر تنهایی ِ مچاله شده،‌ چقدر زندگی های تباه شده، خاطرات بد... چقدر عاجزم من...

  • زهرا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">