فمینوستالژی

Feminostalgy

فمینوستالژی

Feminostalgy

آخر سالانه!

سه شنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۴، ۱۰:۵۴ ب.ظ
چوپان، گوسفندهای عزیزش را فروخت. دوستشان نداشت؟ داشت. بعدتر حتی، همان وقتهایی هم که توی واهه چشم هایش دو دو می زد دنبال چشمهای دختری، هنوز فکر می کرد به آنها. شاید حتی همان روزی که فهمید گنجش را بعد از آن همه سفر و ساختن و باختن، باید در سرزمین خودش پیدا کند، خوشحال شد. شاید گوشه چشمی به گوسفندهای از دست رفته اش داشت. 

گوسفندها، خیلی خوبند. می شود خیلی دوستشان داشت، وابسته شان شد خیلی، خو گرفت به زاد و ولدشان و تحمل تلف شدنشان را نداشت. حرف که نمی زنند، همیشه دنبالت می آیند و با اینکه هم زبان نیستند، رفتارشان قدرشناسی را نشان می دهد. می شود دوستشان داشت چون حتی وقتی یکی از آنها کشته می شود، از صاحبشان متنفر نمی شوند. باز هم می روند دنبالش، باز هم اجازه می دهند سگ چوپان برایشان شاخ و شانه بکشد، هاپ هاپ کند و بگوید من نماینده ی چوپان هستم. و آنها هم که قدرشناس چوپان هستند برای غذایی که از صحرای خدا سهمشان می شود، به سگ اعتراض نمی کنند. 
وقتی مزه ی چوپانی زیر دندان کسی رفت، سخت می تواند از آن دل بکَنَد. 
شاید ژست روشن بودن ایجاب کند که آدم ها دنبال دوست داشته شدن های آزاد باشند. ولی حقیقت این است به خصوص برای آنهایی که فکر میکنند زور بیشتری دارند، هیچ چیز مثل وابستگی دیگران و ناگزیر خواستن هایشان لذیذ نیست. تحمل و قراری برایشان در آن شکل نیست. 
...

آخر سال است، کمد ذهنم را بیرون ریخته ام برای نظم دادن، نتیجه این روزنگاشت های بی ربط می شود، چهارشنبه سوری است. یکی دو تا سکته ی ناقص زدم امشب. بابت ترکیدن دو ترقه ی نزدیک، در مسیر ماشینی که سوارش بودم برای به خانه برگشتن. پیاده که می شدم دلم میخواست از راننده ی تاکسی خواهش کنم برای برگشتنش مسیر دیگری انتخاب کند، خجالت کشیدم... امیدوارم به خیر بگذرد.

  • زهرا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">