فمینوستالژی

Feminostalgy

فمینوستالژی

Feminostalgy

حواس جمع!

سه شنبه, ۴ اسفند ۱۳۹۴، ۰۳:۲۳ ب.ظ

حواس پرتی و گیجی من هم دیگر نوبری شده برای خودش. دیشب داشتم چند فایل کاری را مرتب می کردم، متوجه شدم باید چند عکس از روی دوربینم به فایلها اضافه کنم، هر چه این طرف و آن طرف را گشتم، دیدم نیست که نیست! استرس هم که خدا خیرش بدهد(!) این روزها منتظر چشمک است که از پنجره بپرد تو!

تا صبح دوباره با این استرس سر و کله زدم برای اینکه آن وقت شب دستم به جایی بند نبود. چون مطمئن بودم بیرون از خانه جا مانده یک جایی. یادم افتاد آخرین بار حدود دو هفته پیش بوده که در ساختمان کارآموزان مشغول کار و عکس گرفتن بودم. کارم که تمام شده بود دوربین را برنداشته بودم.

صبح خیلی زود رفتم آنجا، یکی از خانم ها، که خیلی سپاسگزارش هستم دوربین را برایم گذاشته بود توی کمدش، گفت «کجایی شما؟!، نگرانتان شدیم، از این و آن سراغ می گرفتیم بلکه دوربین را به دستتان برسانیم، شماره ای هم که نداشتیم».

خلاصه که خدا به خیرم کند(!) با این حواس جمع! مگر می شود دو هفته نفهمیده باشم که دوربینم نیست! همیشه دوربینم یک جایی روی میز نقاشی یا گوشه کنار قفسه های اتاق پلاس است. تمام این مدت فکر می کردم دارم می بینمش!


دوباره گرد و خاک سایه ی سرمان شده اینجا، دیدم برگ تمام گلدانهای پشت پنجره ام از خاک سفید شده اند. روزهای خاکی هم با این که سرفه می کنیم، با اینکه پوست هایمان خشک تر می شود، با اینکه خانه نشینمان می کند، ولی رنگ خانه شبیه رنگ روزهای ابری اش می شود. خوب چه کار کنم، من خوشم می آید از این رنگی!


یک چیز خنده داری یادم افتاد، نمی دانم من از بچگی، چرا پناه گرفتن را دوست داشته ام. ما جنگ زده بودیم،  جنگ ِ نزدیکی ندیدم اما حرفش همیشه بود توی خانه ی ما، و تصویرهایش بود، رژه می رفت پیش چشم هایمان، من تا حدود سه چهار سال پیش مداوم خوابش را می دیدم. با همه ترسی که از آن داشتم، تصویری همیشه توی ذهنم از آن بود، که مازوخیستانه آن تصویر را مزمزه می کردم، اینکه ما توی یک پناهگاه باشیم، دریچه داشته باشد، خیلی همه ترسیده باشیم، آن بیرون از آسمان آتش ببارد. جای ما ولی اینجا امن باشد.

تصویر دوم از این جنس، برف بوده، من تقریباً برف ندیده ام، شاید یکی دو بار در تمام عمرم خیلی کوتاه و گذرا، هیچ وقت برف توی دستم نگرفته ام، بعد نمی دانم از کجا، چرا دلم خواسته از همان بچگی، توی یک دشتی، جای دور از شهری، توی برف گیر افتاده باشم، پناه برده باشم به یک غار یا یک تنه ی بزرگ درخت، مثل فیلم ها. شاید از توی همان فیلم ها آمده باشد.

یکی دیگرش هم همین باران و خاک است که البته باران را دلم میخواهد زیرش خیس ِ آب بشوم و مثل غورباقه ها (یا قورباغه ها) آواز ابوعطا بخوانم:) ولی خوب خوشم هم می آید که شلاقی ببارد و بترساندم و من بیایم توی خانه پناه بگیرم و از پنجره تماشایش کنم. این خاک نکبتی را هم همینطور:)


  • زهرا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">