فمینوستالژی

Feminostalgy

فمینوستالژی

Feminostalgy

۱۸ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

خاکستریِ سردِ دور! که چیره ای بر حریمِ تماشا، از کنج کدام قابِ گرفته، پای کدام دامنه ی دلگیر، از دلواپسیِ رمه های زیرِ باران مانده ام، به این دشت پیوند داده ایم. آشنا! بلند! 

اشک ریختنت، زیبایمان می کند، اگر بنیانمان بر جا بماند. از حالا، ببار و بگذار ما، نقطه های فراوانِ ریخته، ما همه، هم رازِ تو باشیم. بگذار جان هایمان، آغشته به رازت شود، بگذار آزموده شویم. بر ما بپاش از نغمه های تَرَتْ، ریز ریز، فوج فوج، ما را بساز و بنواز، ما را صدا کن، ما را موسیقیِ برکت سرزمین بخواه.

خاکستریِ بسیط! جیغ جیغِ مرغ باران است، می شنوی. اما شاید حنجره ی مرا ندیده باشی... تنم را... بی تابیِ شانه هایم را... ببار ای بلند گرامی، ببار سقفِ مقدسِ ما...

...

  • زهرا

منصفانه اش این است، که هنوز قشنگترین عکس من، یادگار دوربین کهنه ی توست. ولی با لبخند باید بگویم که گذشته ها گذشته، ما برای هم درگذشته ایم. اما به آن روزها، احترام خواهم داشت، و یادت خوش.

از آن که بودیم، درگذشته ایم، راه هایمان را یافته ایم، امیدوارم، و آن روزها، لابد به ما کمک کرده است.

  • زهرا

داشتم فکر می کردم چرا خوابم نمی برد، از دورهای دورِ شب، صدای حرف زدن کسی در بلندگو آمد به زبان عربی... به سؤالم خندیدم.

گوشه های خانه را کاویدم امروز، بادلیل، ولی دلیل نامشخص! رفتم توی باغچه، تمام زوایای آن را هم. یک عالمه علف های جورواجورِ بهاری سبز شده بود. هر کدامشان در کودکی مرا ساعتها سرگرم می کردند. از ریز و درشت شان عکس گرفتم، تنها حدود بیست و دو گونه ی گیاهی خودرو در باغچه شمردم، آنها که خودمان کاشته ایم، از انواع درخت و گل و سبزیجات بماند. 

جاده و خیابان اصلی، از خانه ی ما دور است، ولی یک عالمه صدای عبور ماشین های ریز و درشت می شنوم. نزدیک ساعت سه بامداد. با مادر قبل از اینکه خوابش ببرد، کلی از آسمان و ریسمان حرف زدیم، حتی موضوع بحثمان از پرنده ی مهمانِ چندروز پیش، رسید به فلسفه و تاریخ فراماسونری... 

نوشتم که خوابم بگیرد، خوابم گرفت.

  • زهرا

پشت چنین شیشه‌هایی، چنینم، موجودِ پشتِ چنین شیشه‌هایی و نه هیچ چیز دیگر...


از اینجا خواهم رفت، اما همیشه مرجع روحم خواهد ماند.


چنینم، چنان است، پشت هاشور ِ کسری خیس از ثانیه...


:)

  • زهرا

آدابِ بلندی فرق دارد. اگر ندانند، به زوال می روند.

حالا طبقات سیار و معلق این پاساژ عمودی را، هی رفتن، هی پس رفتن، تقلای تنبلانه کردن، مقاومت کردن که سور و ساتش را نخواستن، ابلهانه نیست؟ آگاه به ملزومات بودن و ادای بی نیازی درآوردن، حماقت بزرگتریست، اصلاً بزرگترین است.

آرام سپُردنِ آماده، بی تقلا، عزیزت می کند. عزیز شو...

  • زهرا

ایشون امروز دو-سه ساعتی مهمان ما بود، خوب استراحت کرد و اگر گربه‌ی خپل باغچه مزاحمش نشده بود شاید هنوز هم مونده بود، اسمش «شبگرد مصری» یا «شبگرد دشتی» است، زیستگاه اصلی‌اش افریقای شمالی ست، زمستان و اوایل بهار در جنوب غربی ایران نیز دیده می‌شود.

برای پرندگان مهاجر میزبان‌های امنی باشیم.

  • زهرا

از این صبر که در من بیشترش می کنی، از این صبر که گوش بدخواهَش کَر، سپاسگزارم. هر روز تجربه اش راه تازه ای نشانم می دهد تا نمودهای بیقراریِ دل را کم کنم و آرامش بیرونی ام را بهتر اداره کنم.

کمکم می کند تا برای موج های پیاپی، شناورِ راحتی نباشم و تلاطم از دست ها و قدم هام، راهی به بیرون پیدا نکند.

من پرورده ی صبر و خطاپوشیِ توام، پرورده ی بخشش و فرصتهای بسیارم. اینی که منم، از آنی که بوده، فصل فصلِ فاصله اش را به دست مراقبت تو مدیون است.

...

باور کنید که انعکاس درست اندیشی، نیک اندیشی و اعتماد به خدا، به هر شکلی که دلتان بیشتر بخواهد، به شما رخ خواهد نمود. من امسال شبیه مهمانهای دوباره، لبخندها و شلوغی های عید، دیدمش. در خانه ای که سالها بود، عیدهای ساکت و تنهایی داشت. بی اندازه ممنونم، بی اندازه از این کوفتگیِ وصف نشدنیِ مهمانداری خوشحالم و آرزو می کنم سفره ی این خانه، همیشه لایق میزبانی باشد.

  • زهرا

دست های سردِ ترک خورده اش، گوشه ی ذهنم مانده است. آن نگاهی که به قواره ی کوچکش سنگین آمده بود، آن تسلیمِ هوش، مشاعرِ حی و حاضری که از آنچه بر سرش می رفت، آگاه بود.

این روزها کجاست... توی خیالم، هزاربار برگشته ام به سمتش، هزاربار قسمش داده ام که به من اعتماد کند و راستش را بگوید... از کجاست، توی این دنیا کسی را دارد؟ دستش را هزار بار گرفته ام و به هزار نام صدایش کرده ام... تا سالهای سال بعد، دیده امش که قلب چروکیده ام، بالیدنش را، سر و سامان گرفتنش را، و دست هایش را که برای همیشه با سرما و ترک خوردگی خداحافظی کرده اند، می بیند و جوان می شود. انگار مادری... انگار آموزگاری... هزار بار در خیال...

  • زهرا