فمینوستالژی

Feminostalgy

فمینوستالژی

Feminostalgy

۲۰ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

جانور ریز، آن کوچکترین بالدار ِ ممکن، زندگی‌اش با دست و رو شستن ساده‌ی من تمام شد. رفتم لب پنجره ی باریک حمام، بازش کردم که نسیمی به صورتم خورده باشد و خنکم کند. شمشادها، شاتوت‌های لاغر ِ جوان ِ بی‌بر و کَرت‌های ریحان و نعنا و بادمجان... در پیش زمینه‌ی چند نخل و اکالیپتوس بلند، مختصات زیستگاهِ خوبِ مثلاً دلباز من، که برای آن ریزه‌جانور، جهانی بود، با پدیده‌های زیادی که هنوز می توانست کشف کند. 

اینها فکر هم می‌کنند؟ حسرت هم دارند؟ اینها اصلاً به دیدن هنوزهای نادیده‌ای امیدوار بوده‌اند هیچ وقت؟ که راحت لای کمترین تشریفات زیستن ما، می‌میرند و می‌زایند، تکثیر می‌شوند و حیف و میل... فقط قدم زدن‌های ما... فقط یک نظافت مختصر روزانه...

ما از جان جهان چه می خواهیم؟ ما ریزه‌جانورهای کهکشان، که ابزار و یراق فضولی‌مان را می‌فرستیم این طرف و آن طرف هستی... که چه؟ چرا زمین کم‌مان باشد؟ چرا معترضیم که هر خاکی به سرمان می‌کنیم، انقلاب می‌کنیم، رفرم و جنگ و آشتی و نو در نو دراندازی‌های مکرر که هی همه‌مان توی وجب گلیم زندگیِ ریزمان جا بشویم، کدام نظام است که بتواند به زوالِ ذات تمامیت‌خواه این ریزه‌جانور کلید نجاتی بدهد؟

خستگی خدایا...

خستگی.

  • زهرا


حساب دقیق اینکه چند وقت است فیلم دیدن ِ زیاد را ترک کرده ام دستم نیست. مقاومتِ عجیب و ناخواسته ای بوده و کمابیش هنوز هست. به لطف یک دوست خوب، اخیراً چندتا دیدم، که بهترینشان این بود. چه حالم خوب شد از دیدنش، کِی بزرگ شده ام من...؟!

...

دیالکتیک تنهایی و هیچ چیز دیگری را از توی کتاب نمی توانی به خورد مغزت بدهی، «اِفه» بشو نیست. کلمه، مقدس ترین است، ردای «تمیز» است و باید پیش از پوشیدن، بوسیدش... ولی معنا؛ اگر بدون آن در روحت جاری نباشد، اگر نتوانی بدون  ردای مقدس با هستی ات گفته باشی اش، دیالکتیکِ هیچ چیز را بلد نیستی واقعاً، ادایش را در نیاور.

کتابها، همانقدر که ستودنی، مزخرف می شوند گاهی...

  • زهرا
  • زهرا
حال ِ آن ذره بین ِ پَس ِ کَلّه اَت چطور است؟!
جزیره ات را چکار کردی؟ 
یا آن دیگ به سرهای همیشه مأموری که سراغشان را از فرسنگ ها دورتر می گرفتی؟ هستند هنوز؟!
حالا که دست هایش را بریده ای خوشحالی؟

باش...
خوشحال تر باش.
  • زهرا


سرایتم

بنفشم

سرازیر ِ اصرارم

سر می روم از موهای مُسری ام

حوالی ِ سربازی ِ چشم هایت

که پاسدار ِ شب اند

شبم

سرایتم از بنفشی که بو ندارد

به ساعت اما اعتقاد دارد

و به سیاه چاله

وقتی که پوتین چشم های تو را 

وصله می کند/.


آذر 93- 

زیتون و خواب و من که نصفه نیمه برای اینجایم... بنفشی که قرار نیست ببینیمش اما هست و ندیدنش جُرم است. باید ببینیمش و فقدان را انکار کنیم... سیالی را که احتمالاً رنگ دیگری نمی پذیرد. منطقه ی جنگی است بنفش، برای غیرنظامی ها، خط مقدم است که فقط شنیده می شود، کوچکتر یا بزرگتر. برای راهبه ها، آن وَرِ محراب است که هیچ وقت به پشتش که اتاقیست در همسایگی ِ نمازخانه، فکر نمی کنند. شاخ و برگ زیتون ِ محراب را از آب و خاک ِ نگاه و ذهن خود زیاد می کنند و برای همه ی دیگران،‌ همه ی آنچه که بدون دست می سازند، تا امکانشان را مرتب کنند.

«سورئالَند»، جای خوبی ست.

  • زهرا
غم های عمیق، هر چه باشند، قدرت عجیب و غریبی در برگرداندن مغز به نقطه ای نزدیک به صفر دارند. امروز گیج و مبهوت بودم، ذهنم به هیچ سمتی نمی رفت. سراغ هر کاری می رفتم فکر می کردم همین را قرار بوده انجام بدهم؟!
سوگواری، یکی از متین ترین و واقعی ترین ها بود. ساده، آرام ولی صمیمانه، عاشقانه و نزدیک ترین واژه ی مجسم برای ناباوری، برای تسلیمی ناگزیر به حقیقتی تغییرناپذیر، خدایش رحمت کناد و لبریز باشد از موسیقی ِ آرامش و رضایت، می دانم که هست. او یکی از نجیب ترین ها و به معنی درستش، یکی از صحیح ترین انسانهای بی نام و نشان بود. جاذبه اش روز خاکسپاری، جاذبه ای از جنس عشق خالص بود به پاکی و صلح و مهربانی. او انسان را خوب تر از هر خوبی، رعایت کرده بود. روحش شاد، روحش شاد، روحش شاد و از صمیم قلب متأسفم که از دستش دادیم.

و اشک...
  • زهرا

و سوگ...

و درد بی درمانِ دوست و دست های خالی.

  • زهرا

خسته ی یک جمعه ی پرکار، مغلوب عادت بدخوابی، تسلیم جسمی از نوک پا تا فرق سر دردناک،  افتاده باشی، جز نوشتن و خواندن چه مرهمی ست برای بروبیای یله ی سایه ها در خلوت ذهن... سایه هایی با زبان جهانی ِ هیس هیس...

چهار روز پیش، تولد خاله بود. خاله، عزیز دل من است و ندیدنش یکی از بزرگترین دلتنگی ها. بگویم که مادر ما یکی یکدانه بودند، ما بجز یک دایی ناتنی که فرزندخوانده ی پدربزرگم بودو بعد از فوت پدربزرگم رفت پی کارش، خاله ی خونی نداریم. خاله ی خونی!

ولی دوتا خاله ی عزیزتراز جان داشته ایم که یکی همان خاله خانمِ خدابیامرز عموحمید بود، و مهمتر از این نازنین، خاله ی جان خودم، که رفیق و همسایه ی مادرم بوده از بچگی تا به حال و من و خواهر و بچه های او هم برای هم همینطوری شدیم، مثل پاره ی تن و یک خانواده... به هم خیلی نزدیک بودیم تا چندسال پیش که خاله از آبادان رفت و عارف... کوچکترین پسرش آنجا تصادف کرد و جوانمرگ شد و برف غصه اش انگار رابطه های ما را هم منجمد کرد. مثل آدم آهنی هایی شدیم که علت سراغ هم نرفتن هایمان شد غصه ای که هیچ یک آنقدرها بلد نبودیم چکارش کنیم و چطور بار این مصیبت باورنکردنی را از دوش هم برداریم...

چهار روز پیش دلم تاب و طاقت نیاورد، یواشکی زنگش زدم و صدای قشنگ عزیزش را شنیدم، هی خواست برود به سرازیری گریه و من هم... ولی به هر شکل بود، حواسش را پرت کردم و توانستم صدای خنده های قشنگ ِ امضادار مخصوص خودش را بعد از چهار سال بشنوم.

الهی قربان دل مهربانت، الهی فدای قلب غصه دارت... دلم می خواست کنارت بودم، یک دل سیر کنار هم دلتنگی هایمان را می باریدیم. دلم می خواست خیلی چیزها را برایت بگویم، خیلی چیزها....

  • زهرا

اول اینکه دیشب خانواده ی دوستم خبر دادند که شکر خدا حالش خوب است، به هوش آمده و عملش خوب بوده، که جای خوشحالی دارد. از قضا خودم هم دو شب تمام سردرد دور از تحملی داشتم که امروز صبح خبری از آن نبود و خیلی خوبم حالا.

داشتم عکسهای انباشته در دوربین را تماشا می کردم، چشمم به این چندتا خورد که برای حدود دو هفته پیش است، طبق معمول از باغچه و دور و بر خانه:)


باغچه ی ما آن روز خیلی نظر این دم چتری خوشگل را جلب کرده بود، کلی عکس گرفتم از ایشان که این بهترین و واضح ترینشان است، بس که مثل فرفره از این طرف به آن طرف می دوید، می دویدها! اسم علمی شان هم اگر خواستید Rufous Bushchat هستند از ایل و تبار توکاییان:)


پروانه هم آن روز زیاد بود، من حشره شناسی ام ضعیف است البته برای همین اسم شریف ایشان را نمی دانم.


این هم همان همسایه های عزیز ما که باران نصف منزلشان را انداخته بود، زندگی همچنان ادامه دارد:)


این هم پشت پنجره ی اتاق بنده هست، آن توپ سیاه بالای پنجره هم زنبورهای خودم هستند (صاحبشان شدیم رفت پی کارش)، این شمشادهای وحشی را هم با دست مبارک خودمان اره کردیم و زنبورها نیز خیلی متشخص همکاری کردند.


پارسال یکی جای این بود که از گرما و آب شور مُرد. دعا کنید این یکی جان سخت باشد، ما تابستانهای فیل کُشی داریم، خودمان هم پوستمان از هر چه فیل کلُفت تر:)

  • زهرا
 
وقتی خودت را در موقعیت های فرضی می گذاری، چه سیل ناگزیری از تصاویر ِ بی هدف، ریخته می شوند توی سرت. فردا عمل می شود دوستم، نمی دانم چه خواهد شد، پیامی جز همان دیشبی ها که دلداریهای شوخ و شنگی بودند برایش نفرستادم. چون دلواپسی ام پیدا می شود، ترجیح می دهم اگر قوت قلبی برای خودش دست و پا کرده خرابش نکنم.
بعد هی فکرم می رود به سمتی که تصورش کنم، خیالش کنم بدانم این لحظه های مضطربش را چطور ممکن است بگذراند. بعد انگار فردا منم که قرار است برود اتاق عمل... من می فهمد او حق دارد برای موقعیت ناشناخته اش نگران باشد. من به تونلی فکر می کند که ممکن است فردا که واردش شد خروجی نداشته باشد. من، احساس سردی و تنهایی می کند آنجا... از خودش حال آنهایی را می پرسد که آن بیرون حالا که فهمیده اند دیگر برنمی گردد... کمی هم تصویر همان می آید وسط سؤال هایش. همان که نمی داند من رفته، همان که حالا شاید مثل گذشته ها که برای «من»، دارد برای کسی تعریف می کند و چیزهای کم و سربسته ای از من می گوید... شاید هم نگوید.
بعد از همان کَنده می شود من، می رود وسط دشت واترلو، هنوز خیسی باران بهاری دیروز روی علف هایش هست، ولی فقط من احساسش می کند، فرانسوی ها با اسب های رم کرده و نفس بریده شان وسط حلقه ی آتش و دود باروت... من آمده اینجا که ببیند، آدم ها اینجا پشت به پشت هم ایستاده اند، لبریز ِ تمام احساسات ِ متنقاضی که می شود اینجا داشت، اینجاست که ببیند پشت تونل ها یک هنگ با لباس های یک رنگ و زبان های مثل هم ایستاده اما سرازیری ِ شکست توی دل همه شان را خالی کرده، با اینکه هیچ کدام تونل را ندیده اند، خبر دارند که بعدش نه صدا و قیامت ِ این دشتِ آتش بار هست نه هنگ و دسته و ارتشی... هر کسی وارد تونل تنهایی ِ غریب ِ خودش می شود.
من سال 1945 از آشوویتس فرار می کند، از هولناک ترین نقاب های تنهایی، از تونل های دراز ِ بی شمارش که تنِ آگاهی را می لرزانند. من از روی تمام فستیوال های آتش و خون ِ پر از تونل، می گذرد. من به آسایشگاه کوچکی در حومه ی شهری ناشناخته می رود با سالمندانی که آگاهانه، در آرامش و آب رفته از دامنه ی زندگی، وقتش را انتظار می کشند و با آستانه های رفتنشان، گفت و شنودهای تسلیم و سر به راه و سرد دارند.
من، بر می گردد اینجا پیش خودش، از قاب او در می آید.
من! شلوغش کردی!
تونل او به این زودی ها باز نخواهد شد. او صحیح و سلامت به زندگی باز خواهد گشت، دوباره طعم عشق را خواهد چشید و از زندگی لبریزش خواهند کرد آنهایی که بتوانند خوب ببینندش. او زندگی خواهد کرد و دوباره تو از نبودنش، خیالت راحت است که حالش خیلی خوب است و لبخند می زنی و از صمیم جان شاد می شوی.
باور کن شلوغش کردی :

  • زهرا