فمینوستالژی

Feminostalgy

فمینوستالژی

Feminostalgy

۱۶ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

بعضی ها می روند به سمت لذت زندگی، لذتی از بیشتر تجربه کردنِ مواهب شیرینش، تلاش می کنند برای رهاتر بودن از قیدهایی، برای دیدن منظره های بهتر، برای کمک کردن به خودشان، تا مجاب شوند که در اختیار گرفتن خویش، خلاف طبع بودن، منافی شادی است و بندِ افسردگی.

شاید درست باشد، اما شادیِ عمیق، شادیِ تنهایی نیست، حتی اگر آدمِ تنهایی باشی، طبعِ تنهاپسندی داشته باشی. شادیِ عمیقی که طعمِ خوبش تمام نشود، همیشه به درصدی از رنج آمیخته است. چون شادیِ جمعی، بسته به زورِ آحادش است، صد شدنش بعید است. تک تک ِ سلولهای آن تنِ یکپارچه، برای قدم های برداشته، شادی می کنند اما همه با هم، هنوز هزار گامِ برنداشته هم دارند که پنهان نیست. شادیِ جمعی، شادی ِچشم بندی نیست، شادیِ چشمْ باز است.

چشم های شادی مان باز، دست هایمان، حتی در تنهاترین گوشه های زندگی، در دستهای هم باشد و آمین.


  • زهرا

بر خالی ها، بر دردهای بی زبان، صبوری کردن، مهربان و بی آزار و بزرگت می کند. این مسیر را تمرین کن. بدون گلایه، هر روز گلایه را کمتر کن، مثل هرچیز دیگری، شهوتِ غُر زدن هم آب می رود. سبک می شوی و عادتت خوب می شود. 

نرم و خوش خوشک، نزدیکم به سراشیب عمر، جوانی ِ شناسنامه ام، رو به غروب است. 35 ساله خواهم شد یکی دو ماه دیگر، چهره ام، دلم و ذهنم، هنوز از خانه ی جوانی دل نکنده اند و چه خوب، می شود هنوز خسته و آهسته و پیوسته، راه پیمود و از آینه حرف های خوب شنید. 

آرزویم این است که هرچه پیشتر می رود، برای خود بودن و برای خود خواستنم، کمتر و کمتر و کمتر بشود. آرزویم این است که از پسِ ساختن خودم برآمده باشم تا فرصت دارم، دریا باشم وقت مردن، آنوقت، مرگ کوچک خواهد بود.

آمین ها...

  • زهرا

به خودم نگاه می کنم و می بینم که از پنج سال پیش تا به حال، چقدر هم زندگی ام و هم خودم تغییر کرده ایم. هیچ بازه ای از زندگی ام، تا این حد شلوغ، پر نوسان و متفاوت نبوده است تا بتواند چیزهایی از من را بگرداند. 

منِ امروزم را نسبت به منِ آن وقت هایم، می توانم بیشتر دوست بدارم. خیلی چیزها بلد شده است، مهمتر از همه، دوام آوردن و ادامه دادن را، و در هر شرایطی انگیزه ساختن را. نسبت به خیلی موارد، قدرشناس تر شده است، در نوعی از تصمیم گیری ها، قدرتمندتر و واقع بین تر، شناختش از آدم ها، نیت ها و رفتارهایشان خیلی بیشتر و روش های مردم داری اش پخته تر... کمتر و خیلی کمتر، باعث پشیمانی خودش می شود. این همه را مدیون خدایی ست که فرصتش داده تا تجربه کند، و چیزی توی سرش، برای دریافتن آن تجربه ها گذاشته.

این همه، معنایش بی عیب بودن نیست، همه چیز نسبی است. هنوز از متضاد موارد بالا، حتما چیزهایی درونش باقیست که باید بلد باشد درصدشان را کمتر کند. خصلتهای نامطلوبی دارد هنوز، که عاجزش می کنند و دارد به ترک کردنشان فکر می کند، حسودی، بخل، گاهی زیاد حرف زدن، زود عصبی شدن و احساساتی بودن به معنای منفی اش، «نه» ی به جا گفتن، کم بلد است و گاهی در خیالپردازی زیاده روی می کند. و خیلی چیزها، خیلی...

کارستانی ست برای خود، اما همین که در راه است، رسیده است، همین که می داند و به فکرشان است، جای دلخوشی ست.

  • زهرا

هیچوقت فرصت منطق و فلسفه و عرفان خواندن نداشتم. ولی مثل خیلی از انسانهای دیگر، به مقوله های اینچنینی علاقه ی ویژه داشتم. در رشته ی دیگری، تحصیلات تکمیلی ام را ادامه دادم، و همچنان در حال ادامه هستم ولی زمانی دلم می خواست می توانستم در همین دانشگاه فعلی، شاگرد کلاس فلسفه و عرفان دکتر دینانی بشوم. فیلسوف سپیدموی شیرینی، که مرادِ خیالهای جوانی ام بود، و در کنار فلسفه گفتنش، نفوذِ جانِ کلامش، متأثر بود از شیوه های منحصر به این انسانِ خاص.

آن نشد، اما از آنجا که ما فکرها، دلخواسته های عمیق و ایده آل هایمان را دنبال خودمان می کشیم و به خودمان جذب می کنیم، این ترم، کسی شبیه دکتر دینانی پیش رویم است، همانقدر موسپید و دنیادیده، عمیق و شیرین، که بیشتر دلش می خواهد پدر باشد، تا استاد. دوست داشتن را و مراقبت را و دلسوزی رااز پدرانگی، بسیار دارد.

دکتر قدوسیِ نازنین، استاد درس مدلسازی هستند، یکی از خشک ترین درس ها که خیلی به ریاضیات مهندسی و نرم افزارهای متعدد وابسته است.

بعد سر کلاس، یکی بیاید به زبان مولانا حرف بزند، شعر بخواند، فلسفه و عرفان از نگاه و زبانش ببارد و بر ته مایه ی ذهنت در همه این سالها، بالاخره کسی پیدا شده باشد که صحه بگذارد. اینکه هیچ و هیچ و هیچ علمی، نمی تواند فارغ از این معانی، اصالت و کارایی کافی داشته باشد.

ذوق کلاس این استاد سختگیر و منضبط، تشویقم می کند به اینکه هفته ای یک روز، منِ بدخواب و بی خواب، توانِ غلبه کردن بر خوابِ ساعت چهار-پنج صبح برای حضور، رأسِ ساعت هفت و نیم صبح را داشته باشم.

خدا نگهدارش

  • زهرا
می‌روند، می‌آیند، مرده و زنده توی پنج دریِ هرچه غیر از خودت، یا شاید آن «همه» خودت، راه می‌روند. هندوانه می‌خوردند، به هم لنگه کفش پرت می‌کنند و از خنده ریسه می‌روند، دو دو تا چهارتا می‌کنند برای دخل و خرج و نان شب‎‌شان، قرار و مدار می‎گذارند، یادشان می‌رود، یاد هم می‌افتند، توی دل‌شان خالی می‌شود، به ساعت‌هایشان زُل می‌زنند، و توی هرحالی هستند، خانه‌هایشان همان شکلی‌ست.
  • زهرا

از تپه ی آهنی، که با یک عالمه درخت دوست بود و خانه ی ما بود، قورباغه ی کوچکش را بالا برد، پیش مجسمه ی گُلی گُلیِ لاک پشت، که یکی کاشته بودش آن بالا، باغبانی شاید. منتظر شد که مرا ببیند و به من بسپاردش، تپه ی آهنیِ تیره رنگ، ایوان های دلبازی داشت و خانه ی ما بود. غورباقه ی خیلی ریز، که مرا به تعجب وا میداشت، که فکر کنم چطور می تواند پرنده ی شیرینِ کسی بشود، زود به من عادت کرد. زود فهمیدم که جثه ی ریزه میزه ی قورباغه ای اش، مانع قابل اعتنایی نیست و او می تواند از هر پرنده ای دوست داشتنی تر بشود. قلبم اجازه داد مالِ من بشود و به دلم بنشیند. لاک پشت ِِ گُلی گُلی را بعد دیدم، که همان شکلی دنبال ما راه افتاده بود. از دورها، صدای جنگ می آمد. سه تایی رفتیم که پشت تپه ی آهنی پناه بگیریم، برف بارید. صدای پایش نزدیک تر میشد، جنگ. هوا تاریک تر میشد ولی افق ها از همه سو، سایه روشن شان را چسبیده بودند. توی دنیا، فقط ما سه تا می دیدیم... من، قورباغه ی پرنده‌ای، لاک پشت گُلی گُلی...

  • زهرا