فمینوستالژی

Feminostalgy

فمینوستالژی

Feminostalgy

۲۱ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

خدایا، همینطوری نگهم دار، که تنهایی برای خودم هزار نفرم، تنهایی اش را نه، هزار نفر بودنش را... همینطوری که آب توی دلم بابت هیچ چیز تکان نخورد. 

و به من یک روز دست گرم همراهی را بده، که چند تا از هزارنفربودنم کم کند، که خودش هم یک عالمه باشد، که با هم دوتا کوه باشیم. که دلم هرجا خواست بلرزد، سر نترس و دل قرصش برم گرداند و آرامم کند. که اعتماد از دست رفته ی ذهنم را بیرون بکشد، دودوتا چهارتا نخواهد، تا ببینمش، بشناسمش.

من هزار نفرم، و سپاسگزار توایم برای هرآنچه که بوده و نبوده، یک نفر دیگر به این هزاردستان اضافه کن، تا کمی خلوت تر، کمی عمیق تر و.کمی آرام تر شود.

متشکرم خدا.

  • زهرا

نمی دانم چه احساسی به آمدنت دارم، که می آیی، می خوانی و می روی، بی گفت و گو...

امیدوارم که حالت خوب باشد، امیدوارم جای تلخ ها، شیرین به دلت نشسته باشد، امیدوارم خوشحال باشی، تنها نباشی و امیدوارم که امیدوار باشی، من آفتاب و ساحل زیاد دیده ام، اما سلامشان را برسان اگر شد...

  • زهرا

پرنده ای باشد، که ببوسمش...

کودکی باشد، که بخندانمش...

درختی باشد، که به شاخه هایش، آب بپاشم...

آبی باشد، که به طراوتش مرحبا بگویم...

آسمانی باشد، که پاسخ بارانش، خنده هایم باشد...

خاکی باشد، که ممنونش باشم برای آغوشش...

  • زهرا

نیک سرانجامم من...

حتی اگر پیشانی ام چیز دیگری بگوید. به دلم گوش می دهم. آوار صورت های این شهر دور، این همه غربت مکرّرِ یک جور، نمی توانند برم گردانند.

من قرار است نمیرم، تا زنده نکرده باشم. من قرار است طلسم هزار چشم را شکسته باشم از خیسی، من قرار است اول هزار چشم شده باشم، اول باغ شگفتی ساخته باشم از امید...

همین منِ نصفه نیمه، با همین دستهای زمختِ از رو نرفته، قول داده ام.

رفته باشد... مانده باشم، رفته باشم، آمده باشد... آن همه چشم، تنها نمی مانیم که.

  • زهرا

چون می روی، بی من مرو

ای جانِ جان، بی تن مرو...

دست های خالی، «مُرده باد»ند، «مُرده ساز»ند... مُرده بادند... خودشان نه، خالی بودنشان...

وگرنه گرم ترین دست جهان، خالی ترین بود، که درودها برایش و زنده باد، هر جا برود.

زنده به گورهای زمستانند که زمین را «ها» می کنند، اندازه آنها هم.نبودم...


  • زهرا

ای مرا آرام... ای نَرما...

وقتی که در خودم نیستم، پیدایم کن.

خودت را به گوش من برسان، از تارهای ساز نوازنده ی ژنده ای دوره گرد، از هوا، حنجره ی نازک قمری های حواس پرت... از سرصدای سگ تنهای همسایه در چاردیوار خانه ی تنگ، وقتی که هی عبورهای نادیده را بو می کشد و صبرش نمی آید.

غیاب مرا از خودم، موجه کن، با یک نشانی کوچک، که آنقدر حالا که برگشته ام، نترسم، غریبه نباشم. راحت خیالم بده جانانم.


  • زهرا

لرزیدم، به خاطر تاریکی... کنار چشمه ی گرما لرزیدم. چون این دفعه هم مثل همیشه پریده بودم، مثل همیشه زمین را بدون لمس کردن، گشته بودم، اما مثل همیشه عادتِ چشم های مردم نبودم، غریبه ها می فهمیدند و مثل غریبه ها تماشایم می کردند.

لرزیدم از سرمای زیادِ هوا و نگاه غریبه ها، بعدترش، حیاط تاریک را دیدم. پر از جفت چشم های سفید، پر از جیغ میمونهای متوحش و سمورها که می دویدند تند تند، لرزیدم، کنار چشمه ی گرمایی که گرمم نمی کرد بر خلاف همیشه...

آن وقت امروز، بی مقدمه دعای امان به دستم رسید. آن وقت...

  • زهرا

باید سپاسگزاری را در لایه های خویشتنم، منتشر کنم تا دشواریِ این زمستان، آسان شود. زنده می مانم، با دلی سربلند!

  • زهرا

شاید هم تو آن برگ نقاشی شده روی دیوار باشی،  کسی نباشی. برگ نقاشی شده روی دیوار هم برای خودش کسی ست البته اما منظورم کسی بود که من بشناسمش.عکس برگ را می شود دید ولی نمی شود شناختش. نمی شود فهمید که توی دلش چیزی هست؟ دلی دارد؟ شاید... وقتی بودنت برای دلخوشی کسی باشد، لابد یک چیزهایی برای خودت داری. شاید بدانی...

  • زهرا

چه پیچ و تاب ها، چه گره هاست، تقدیر را.

من، مخالف خوانِ طبیعتم نمی توانم که باشم، نگاه می کنم، می سنجم، برداشت می کنم. نتیجه می گیرم. همیشه کلمات نوشتنی نیستند، گفتنی نیستند. کلمات را گاهی با گرمی و سردی احساس می کنی. هرچیزی می تواند روندی داشته باشد با منطق منحصر به فردی. ذهن برای درک این روندها به گراف و نمودار نیاز ندارد، در کسری از ثانیه می بیندشان، تحلیل می کند و تصمیم می گیرد.

  • زهرا