برو
برو شاید دوست داشتی...
- ۰ نظر
- ۲۴ تیر ۰۳ ، ۱۶:۳۷
- ۳۴ نمایش
خدایم
دوستت دارم
پناه منی، قوت قدمهای منی
شفای رنجهایی که به روحم دادهام
و دوای تمام بیقراریهایی که خط عمرم را به آنها رساندهام.
کلید بازگشت از همهی غمهایم تو هستی
مرجع من
ولینعمت من
مرا از آنکه به یادت نباشم حفظ کن.
مرا از آنچه دوست نداری دور بدار.
الهی آمین
سکوت، وضعیت فراگیریست.
از زبان سرریز میکند به چشمهایت... به ذهن، به دستها...
تمام هیاهوی توی سرت از یک زمانی شروع میکند به تهنشست کردن.
نمیدانم که چرا... فرصت نمیشود که بدانم چرا هنوز در مقابل این یکی مقاومت میکنم.
منی که یکی یکی به قوانین تبعیدگاه بزرگ عادت کردم، چرا هنوز دستهایم دوست دارند چیزی بنویسند، چشمهام دوست دارند بگویند و ذهنم به خلوتیاش عادت نمیکند.
واقعیت این است که دیگر چیزهای زیادی توی سرم نیست.
واقعیت این است که دیگر رمقی نیست، فقط میشوند بیننده بود، میشود لبخند زد و میشود به معنی بغضهای گاه به گاه فکر نکرد. واقعیت، زمان کم و نزدیک شدن لحظۀ گذار است.
کار عمیق اجازه نمیدهد بیشتر اینجا بنویسم.
چندتا میخک کمرنگ از دسته گل مانده که از پایداری و ماندگاریشان ممنونم.
رواداریام بیشتر و حرف زدنم کمتر شده، تغییراتی که دوستشان دارم.
خدا همیشه خیلی بیشتر از حقم به من بخشیده، این روزها بیشتر... الهی شکر.
فکرم باید هنوز هم به جاهای بهتری برود،
من از خاطراتم فرار نمیکنم.
خاطراتم بستر یک رودخانۀ پرآب و زندهاند که قایقم را به پیش میبرند.
توی جیبهایم ترسیدگیهایم را پنهان کردهام، ستارۀ دلاوری کوچکی به سینهام چسباندهام.
یادم هست که فرصت زیاد نیست.
یادم میماند.
چیزی نیست.
دیگر حرفهای نابهجا را جواب نمیدهم. ترک میخورم ولی وانمود میکنم هیچ اتفاقی نیفتاده، چون اینطوری بهتر است و در وقت صرفهجویی میشود. ترکها درد دارند ولی وقتی اتفاق افتادند، مال من شدهاند و به خلوت من اضافه شدهاند. نشان دادنشان هم آنها را برطرف نمیکند. پس اجازه میدهم مال من بمانند.
کار کنیم.
غرق کار شدن گاهی نجاتدهنده است ولی ممکن است پیش هم بیاید که یک روز، یکدفعه ماشینیبودنت را برنتابی، احساس کنی که دوست نداشتی اینطور پیش برود.
چارهاش یادآوریست و شکر.