دیگر یک غریقِ شناور روی آبم.
یک جسد بادکردۀ دوستنداشتنی که رهایی و تنهاییاش را دوست دارد.
شناوریاش بر دریای همهچیز،
و وظیفهای را که دیگر نسبت به هیچ چیز ندارد.
- ۰ نظر
- ۱۴ مهر ۰۲ ، ۱۴:۰۵
دیگر یک غریقِ شناور روی آبم.
یک جسد بادکردۀ دوستنداشتنی که رهایی و تنهاییاش را دوست دارد.
شناوریاش بر دریای همهچیز،
و وظیفهای را که دیگر نسبت به هیچ چیز ندارد.
برای شما مینویسم چون به گمانم میشناسمتان...
سالهاست دلم میخواسته این را به شما بگویم، اما نمیدانستم چطور بگویم که زخم کهنهای تازه نشود. دلم میخواسته مرا حلال کرده باشید، قریب به 14 سال گذشته و کسی از آن روزهای من چیزی نمیداند و هر چه که پیش آمد در قدرت من نبود و بعدها مرور زمان هم مرا آدم دیگری کرد. کسی که جور دیگری میدید و زندگی میکرد و میخواست.
پس از آنچه گذشت و میدانید، ورق زندگی من برگشت و روزهای سختی را پشت سر گذاشتم. روزهایی که حتی فکر میکردم ممکن است از آه دل شما باشد.
به هر روی، قصه دراز است و مجال و حوصله کوتاه، ولی... لطفاً اگر از دست و دلتان میآید مرا حلال کنید. همیشه دعاگوی عاقبتبهخیریتان بوده و هستم و خواهم بود. گرچه، از مضمون اولین پیامتان خبرهای خوشی نگرفتم... و با یک احتمال بیاندازه تلخ همراه بود. ولی امید دارم که هم آن احتمال اشتباه باشد و هم زندگی شما بهتر از زندگی من گذشه باشد.
ممنونم رهگذر. پیامت را خواندم.
ناامید نیستم که بتوانم آنچه آرزو کردی بشوم ولی نقداً خوش نیستم. امروز فکر میکردم که شاید اگر این لحظه کسی پیدا میشد که حال خوش و عدم وابستگی تمام اطرافیانم به من را تضمین کند، از خدا میخواهم که استراحت ابدی را نصیبم کند اگر باشد. بعد فکر کردم از آن هم میترسم.
اما از تو و از اینکه با من حرف زدی ممنونم. مدتها در این حیاط خلوت صدای پای دیگری جز خودم را نشنیده بودم. خوشحالم کردی.
ویرایش صبح 12 آذر: باز هم متشکرم رهگذر. پاینده باشی و سربلند.
نمردم اما بیشتر از یک سال است که این حال را تجربه میکنم. حالِ در یک قدمی مرگ بودن را... مزمن، گاهی کمرنگ و گاهی پررنگ... و بلد نیستم به راحتی بعدش فکر کنم. همانقدر که حالا و همیشه بلد نیستم و نبودهام که نگران کسی جز خودم نباشم... حتی بعد از مرگ هم دلواپسیِ احوال عزیزانم رهایم نخواهد کرد.
این روزها همهچیز آزارم میدهد. قلبم تحمل ندارد و تمام تنم برآشوبیده است علیه تحمل... علیه مدارا... علیه ادامه دادن...
و این صفحه را نگه داشتهام که چاه من باشد. که حرفهای گفتنیِ بدون گوش را اینجا بنویسم...
همهچیز آزارم میدهد روزهایی که یادآورم میشود که بلد نیستم مثل همه باشم. بلد نیستم «پکیجی» فکر و زندگی کنم.
بلد نیستم چون جماعتی را دوست دارم عیبهایشان را نبینم و چون جماعتی را دوست ندارم، خوبیهایشان را...
بلد نیستم آدمها و کلمهها و رخدادهایی که پشت هم ایستادهاند را پشت هم ببینم و به تجرد و تفاوت اجزایشان فکر نکنم و همه را یکجا بخواهم یا از همه یکجا منزجر و دوریخواه باشم.
دیگران بلدند... بلدند آنقدر دوست بدارند که ظلم را نبینند، و آنقدر زنجیرهوار به آدمها و کلمات و رخدادها چسبیده باشند، که چیز دیگری را نبینند... که دلِ کندن از دیگرانی که به تمامی به آن زنجیرهای فکر و باور و کلمه و رویداد وصل نیستند را داشته باشند.
زندگی کردن برای ما نابلدها در این عصر، سرکشیدن زهر هرروزه است.
احساس میکنم به مرگ نزدیکم...
خدایا، هادی، زهره، مادر، پدر و دخترهایم را به تو میسپارم.
اگر مرگم نزدیک است، آنها را، و مرا دریاب، و بیامرزم.