فمینوستالژی

Feminostalgy

فمینوستالژی

Feminostalgy

۲۵ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

سال به سال تلخ‌ترم می‌کند تابستانِ اینجا، بی ابر و باران. آبِ شیرین کم می‌شود، خاک شور می‌شود، هوا داغ می‌شود، باید دلت کندنی بشود از هر چه سبزی و طراوت است، هرچه را که پاییز و زمستان کاشته‌ای و به برگ و برش نشانده‌ای، از ماه دوم بهار، دل دلِ زنده نگه داشتنشان است فقط و نه انتظار برگ و بار، هی می‌روم چکه چکه آبشان می‌دهم، برایشان سایبان می‌سازم و حفاظ برای در امان ماندن از بادهای داغ، هی التماس‌شان می‌کنم که فقط زنده باشید،‌فقط ریشه‌هایتان را سبز نگه دارید... نمی‌شوند که... بعد من هم تلخ می‌شوم. گریه می‌کنم... انگار که آینه‌های من باشند این طفلکی‌ها... تمرین شادی و امیدواری و امیدداری را سخت می‌کند نماندنشان.

ولی توی خلوت غمناک هم به خودم نهیب می‌زنم، وقتی که همه‌چیز خوب است شادمانی و امیدواری هنر نیست جانم. اگر راست می‌گویی حالا سمج و امیدوار باش، حالا کم نیار، خسته نشو، حتی اگر پیش چشم‌هایت خشکه‌زار هم ردیف بشود از حالا تا هر وقت، بعدتَرَش را توی خاک امیدواری خودت ببین، توی قلبت که به خودت وعده داده‌ای هیچ‌وقت پَس نکِشد. آسمان روح تو خسیس نباشد، نوبت خوشحالی هم همیشه می‌رسد. خدای خوب، خدای مهربان، باران روحم باش.


*نام داستانی از دوراسِ نازنین.

عکس از مهرنیوز.

  • زهرا

می‌بینمت، نصفه نیمه، در صف زنده به گوری... تو را می‌بینم، خونی و خاکی، چیزی عقب نشسته از تجسّد حتی که بشود نامی داشته باشی، که بشود حتی نام داشتن ِ پیش از آنت را متصور بود. می‌بینمت، جایی که عریانی مسئله‌ات نبوده، که گریسته‌ای، شیون‌آسا... می‌بینمت، کوچک‌تر از آنی که به زنجیر بیایی، به قواره‌ی آهن زار می‌زنی، شاهدی خُردی برای خُرد شدنی سرخ و فراسرخ... جاهایی هست که وقتی می‌بینمت می‌شود پرسید چرا تو؟! اما جاهایی هم دیده‌اَمَتْ، که اصلاً سؤال معنی نداشته... چیزی نبوده‌ای که بشود خطابت کرد، هویتت روی زمین، آنقدر پخش و پلا و بعید، که برای کاویدن و فهمیدنت در آن وانفسا، چیزی بودنت را به گردن نمی‌گرفته...

گوشه‌ی ساییده‌ی ناخن‌ها و غباری که اطراف مرا دوره می‌کند، کمکی به فهمیدن «آن»های تو می‌کند؟ یا «آن»های آن‌ها وقتی که خودشان را جای تو نمی‌گذاشتند، وقتی که تو را تو نمی‌دیدند.

من برای «محیط زیست»، چه غلطی می‌توانم کنم وقتی تو که از من و شبیه منی، «مُحاطِ مرگی»؟! من که هم‌نوع خودم از سایه‌ام بترسد، دست حمایتم از باقی ِ اَشکال حیات، چه خاصیتی می‌تواند داشته باشد؟ من که می‌جنگم، من که آماده‌ی جنگم، من که وقتی اسلحه دستم می‌گیرم، چشم‌هایم یادشان می‌رود به صورت آدم‌ها، به چشم‌های دیگر نگاه کنند، آدم‌هایی که از جنس خودم هستند، چطور بشود دنیای چشم‌های پرنده‌ای، سگی، جانوری را به قلبم راه دهم؟!

همه چیز در جهانِ ماده، مطابق قانون «بقا» و «انتخاب اصلح» پیش می‌رود، قانونی که طبیعت با تمام جدّیت خود برقرارش می‌دارد اما لابه‌لای همان جدّیت ِ به ظاهر بی‌شعور، شعوری و مستثناهایی همیشه بوده، بد نیست که انسان بداند در نقش موجودی از طبیعت و در عین حال، سوای آن، شایسته است که به شعور پیچیده‌تر خود متکی باشد، صلح را اگر بفهمیم... گفت‌و‌گو را اگر بفهمیم... حدود و حقوق ِ حقیقی را اگر بفهمیم... مهربانی را اگر بفهمیم... برویم به سمت نگاهی که حال ما و جهان را پیش از هرچیز، اصلاح رفتار و تدبیرها، از سطح فرد گرفته تا جامعه و جهان است که بهتر خواهد کرد.

مِهْرْ بانْ باشیم، تدبیر و اصلاح و صلاح و حال و آینده، باور کنیم،‌ باور کنیم، همین جمله‌ی دوکلمه‌ایست.

  • زهرا
کم‌خوابی
شما را نمی‌دانم. من صبح که بیدار می‌شوم، جنبه‌ی شنیدن هیچ خبری را ندارم، نه خوب، نه بد (اینقدر پیزوری شدم!)، تا شب، جسم و روحم، ضربان قلبم، تمام وجودم می‌شود یک تکه یخ، می‌شود یک شاخه‌ی بید. امروز از آن روزهاست و این نوشتن، جزئی از پروسه‌ی برگشتن به وضعیت نرمال است. چند روز بر اثر فشار کار و کمبود وقت، کم‌خوابی شدید داشتم، اگر  هنوز تردید دارید، من نمونه‌ی بسیار خوبی هستم؛ کم‌خوابی تأثیر مستقیم بر نامنظمی فشار خون، ضربان قلب و شکنندگی پوست دارد. روزهایی که به این روال ناخواسته‌ی ناگزیر می‌سپرم، مثل کسی هستم که به زور از گور جدایش کرده باشند، هرچقدر هم در طول روز بخوابید و استراحت کنید جبرانش نمی‌کند، تبدیل می‌شوید به کسی که یک شبه خودش را ده سال پیر کرده است و حتی خوابیدن برایتان ممکن است خطرناک بشود. من که می‌خوابم و یک آن با ترس چشم باز می‌کنم و می‌نشینم، چون احساس می‌کنم افت فشار خون، قلبم را تا حوالی ایستادن پیش می‌برد. باز دو شب که به موقع و خوب می‌خوابم، جوانی و حال بهتر، برمی‌گردد. مراقب خودتان باشید خلاصه.


روزنگاری؛
در مورد خودم که هیچ سر پیاز زندگی و دنیا نیستم، فکر می‌کردم روزنگاری‌های جسته و گریخته‌ام جز آرام کردن خودم به هیچ دردی نخورد، تا زمانی که وارد همان پروژه‌ی پژوهشی شدم و جنبه‌ی تاریخی داشت. باورم نمی‌شد که بی‌اهمیت‌ترین یادداشت‌های کاملاً فردی، به شرطی که تاریخ و حول و حوش زمانی‌اش مشخص باشد، یک روز ارزش دور از ذهنی پیدا کند.
وقتی می‌نویسیم‌شان به این فکر نیستیم، اما حقیقت این است که ما بدون آنکه بدانیم، مدام درحال ایجاد اسناد هستیم تا روزی که در حضور یا غیاب ما، مورد استفاده و کاربر خودشان را پیدا کنند. یک لیست خرید ساده، یک سلام و علیک بی‌مناسبت، یک مکاتبه‌ی اداری ِ روتین و روزمره را گذر زمان، روزی قدر و قیمتی می‌بخشد و می‌شود منبع و مرجع استناد برای بازسازی روندهای فردی و اجتماعی ما، برای قضاوت ما و محیط ما از نگاه آیندگان؛ میزان اهمیتش هم باز به خودمان بستگی دارد به نظرم.
  • زهرا
بر خلاف میلم، ناگزیر می‌شوم یکی دو مورد را پاسخ بدهم؛
جناب «دیده‌بان»، اول اینکه من هنوز علت ارسال خصوصی پیام‌های شما و سایر دوستان شبیه شما را متوجه نشده‌ام. جالب اینجاست که سؤال می‌پرسید، آدم سؤال نمی‌پرسد که فقط پرسیده باشد احیاناً؟! لابد انتظار پاسخ دارد. اینکه من چرا با نام مستعار می‌نویسم که فکر می‌کنم سمت چپ این صفحه به اندازه‌ی لازم معلوم باشد و گفته باشم. دوم این که این وبلاگ شخصی هست و من هرچیزی که در لحظه نوشتنش را دوست داشته باشم می‌نویسم. شما می‌توانید روزنامه بخوانید، انتظاراتتان را تا حد زیادی برآورده می‌کند.
مورد دیگر، جناب «جوکر»، من شما را می‌شناسم. ولی علت آمد و رفت و نشانه‌گذاری‌هایتان را متوجه نمی‌شوم. اینکه خیلی‌های دیگر آدرس حذف می‌کنند، یا آدرس و اسم و نشان تغییر می‌دهند و من نه، به معنای چراغ سبز برای افرادی نیست که روزی با دلایل روشن به آن‌ها «نه» گفته‌ام. خودتان را خسته نکنید، جز این چند خط، هیچ پاسخ دیگری برای شما نخواهد بود.
بعد از این همه شبکه اجتماعی، من به دنیای آرام وبلاگ‌نویسی بازگشته‌ام و طبق عادت مرسوم بین وبلاگنویس‌ها، به وبلاگ‌های دیگر سر نمی‌زنم و مراودات کامنتی ندارم. البته خوانندگان و دوستان محترمی که لطف می‌کنند مطالب معمولی این وبلاگ را می‌خوانند، کامنت‌های محترمانه و مرتبط با موضوع و شفاف می‌گذارند، دست و قلمشان بر چشم، با نهایت خوشحالی و احترام پاسخگو خواهم بود. ولی این آخرین باری بود که به کامنت‌ها و کامنت‌گذارهای به زعم خودشان رمزآلود پاسخ می‌دهم. امیدوارم!

  • زهرا

از فرط گرما، درخت‌های ما اینجا از اواخر بهار تا آخر تابستان، خزان می‌کنند. خشکه برگ، خشکه برگ، خشکه برگ... کاشته‌های باغچه را به خاطر کم‌آبی به زحمت نگه می‌داریم، با چکه چکه‌ها، قید بعضی‌هایشان را هم ممکن است مجبور باشیم بزنیم.

عصر مادر رفته بود به باغچه سرکشی کند، بدو بدو آمد صدایم کرد، یک بلبلی را دیده بود، بال‌بال می‌زند، اول فکر کرده بود طفلکی بازی می‌کند، بعد وسط خشکه برگ‌های باغچه، جوجه‌ی نارس تازه به دنیا آمده‌اش را دیده بود که می‌پیچد به خودش. مادر هنوز کمابیش وسواسش را دارد،‌هم دلش سوخته بود، هم نتوانسته بود دستش بزند.

بالای سرش که رسیدم دیدم آنقدر ریز است که ترسیدم اگر دستش بزنم صدمه ببیند. ولی مورچه‌ها به جانش افتاده بودند و داشت به خودش می‌پیچید. دلم ریش شد، هرطوری بود برداشتمش، دانه دانه و به زحمت مورچه‌های سمج را از پوست نحیف پر از مویرگش جدا کردم، آرام گرفت. دیگر به خودش نپیچید، فقط آرام که نازش کردم نوکش را باز کرد به هوای غذا... پای درخت مورد افتاده بود، نگاه کردم دیدم یک لانه پیداست که دستم نمی‌رسد ولی نزدیک است. پدر را صدا کردم، شاخه را پایین آورد، توی لانه یک جوجه دیگر همان‌قدری بود. گذاشتیمش آنجا، مادرش هلاک کرد خودش را... چه خوب که لانه‌اش نزدیک بود.

از آن موقع دل پریشم، دلم یک جور بدی می‌لرزد، بغض کالی دارم و بی‌قراریِ نامفهومی... 

  • زهرا

هنوز ترانه‌ی عاشقانه‌ای دلتنگم می‌کند. سرسختی‌ها مرا شبیه کسی نشان می‌دهد که بلد نیست دوست داشته باشد، بلد نیست خوب بشود، زیبا بشود، این را کسی که «خواهر صادق هدایت» خطابم کرد، به من گفت، و یکی دیگر که پشت سرم گفته بود «فلانی خندیدن هم بلد است؟»، و خیلی‌هایی که می‌گویند حتی وقتی لبت می‌خندد، چشم‌هایت چیز دیگری می‌گویند. آن‌ها که نمی‌دانند من چقدر خندیده‌ام...

فقط تا به حال بچه‌ها، کوچولوها درمورد من از این حرف‌ها نزده‌اند و به شکل غریبی حتی وقت‌های تلخی و بی‌حوصلگی، به سمتم آمده‌اند و دوستی‌هایمان ساده جوشیده است. من پیش بچه‌ها مثل خیلی‌ها بلد نیستم خیلی اداهای بچه‌گانه دربیاورم، ولی خیلی آسان و امن، با آن‌ها حرف می‌زنم و می‌جوشم. آن‌ها درمورد هیچ چیز تو فکر نمی‌کنند جز آنچه که می‌بینند. خیلی باهوش هستند و بهتر از هر آدم بزرگی، رازهای دل تو را به روش خودشان که سخت خواستنی‌ست می‌فهمند، درباره‌ی پستوهای دلت با بچه‌ها حرف نمی‌زنی، دل‌های بی‌پستویشان را سبک‌بال گوش می‌کنی و همین‌که از خستگی چهره و تلخی‌های ناخواسته‌ی قیافه‌ات پس نمی‌کِشَند، جواب درد دل‌هایت را گرفته‌ای. دعوتت می‌کنند به بازی‌های جدّی‌شان و به خودت می‌آیی، می‌بینی مهمان کدبانوی چهارساله‌ای هستی که یک استکان خالیِ پر از گرم‌ترین چای دنیا می‌دهد دستت، می‌بینی هیچ چیز واقعی‌تر از آن لحظه‌ی فانتزی نیست.

عشق، خوب چیزی‌ست، ولی کو تا نابش پیدا بشود، آن که ارزش لبخند زدن داشته باشد، آن که چشم‌هایت را هم بخنداند. بله، چشم‌هایم دیگر هنوز به لبخندها اعتماد ندارند. 

  • زهرا



قبل از اینکه من برسم، چندتا قمری و بلبل هم داشت این قاب. دلم نمی‌خواست زا به راهشان کنم. رفتند اما نه خیلی دور...
این همه شعر ِ آویخته، کمبود ِ هیچ چیز، از شعر بودنشان کم نمی‌کند. روح ِ این همه لبریزم را شُکر خدایا، توش و توان تنم را نیز برگردان و طاقتم را زیاد... که هنوز کارها دارم.
  • زهرا

سعی کنید به مکدّر بودن از آدم‌هایی که به گام‌های کوچک شما پوزخند می‌زنند ادامه ندهید. نمی‌دانم این را شاید قبلاً هم به زبان‌های دیگر گفته باشم. 

روزهایی بود که من خیرخواهی این‌ها را باور می‌کردم و بخشی از زندگی و داشته‌هایم را معلّق نگه می‌داشتم، به این هوا که ارزش چندانی ندارند و باید بزرگتر و ارزشمندتر بشوند. بعدها به خودم آمدم دیدم چقدر این انتظارهایم به هیچ جا  نمی‌رسند، و چقدر تمام این آدم‌ها شبیه هم هستند؛ خیرخواه‌های بی‌خاصیت!

کسانی که منتقدهای حسابی ِ همه هستند، ولی همه مصداق «کَل (کچل) اگر طبیب بودی، سر خود دوا نمودی»... که به شکل دردْداری(!) از فرط منتقدمآبی به نوعی بی‌هدفی و باری به هرجهت گذراندن زندگی رسیده‌اند. شاید فکر کنید از بُخل و حسادتشان باشد که زبان نقدشان اینقدر تیز و بازدارنده است، ولی نکته‌ی تلخش اینجاست که اغلب اوقات واقعاً اینطور نیست؛ و بالعکس به نظر من بیشترشان واقعاً با انگیزه‌های رقت‌انگیزتری، بذر بی‌انگیزگی می‌پراکنند؛ مثلاً ترس از تنها شدن، بله... به نظرم آن‌ها از تفاوت جهان‌بینی خودشان با دیگرانی که اغلب مورد علاقه و توجه آن‌ها هستند می‌ترسند، آن‌ها آینده‌ی رابطه‌ها را زودتر از آینده‌ی انسان‌ها و زودتر از بطن قلب‌ها و ذهن‌ها پیش‌بینی می‌کنند و به تنها نتیجه‌ای که از این یکه‌بینی می‌رسند، تنهایی‌ست.

حالا که نظرم در موردشان اینطور است، پیش خودم فکر می‌کردم ای کاش می‌شد یک جوری کمک‌شان کرد... ولی باز پایم با خودم به مجادله باز می‌شود که اصلاً کی گفته این‌ها کمک لازم داشته باشند؟! و نسبت جهان و رخدادهایش با هرکسی را خودش معین می‌کند شاید، خودشان می‌خواهند و خودخواسته را هم مثل خودکرده واقعاً تدبیر نیست.

فقط اینکه، آن‌ها را به بدطینتی متهم نکنید، زود بشناسیدشان و از تله‌ی «کدورت داشتن» از آن‌ها پایتان را بیرون بکشید. راه خوبِ خودتان را خودتان پیدا کنید و از رفتنش خسته نشوید.

  • زهرا


از آن عکس‌های بی‌کیفیتِ عزیز است. سال پیش، چنین روزهایی بود که با مدادهای رنگی، به سهم خودمان با بچه‌ها از طبیعت و محیط زیست، به خاطر حال بدش عذرخواهی می‌کردیم. با هم مرور می‌کردیم با جهان مهربان‌تر بودن را... 

کمی نقاشی بلدم، کمی هم دغدغه‌های زیست‌محیطی دارم. شهر من، شهری صنعتی‌ست، دست به گریبان انواع محرومیت‌ها؛ بزرگ‌ترینش آن است که دغدغه‌ی معاش، به ناگزیر بر همه‌ چیز مسلط است. زنگ خطر است جایی که دغدغه‌ی معاش، به تاریخ و جغرافیا متعرض بشود. به «بوم»، به زیست‌گاه.

اندازه‌ی خودم، فکر کردم با نقاشی، به بچه‌ها بگویم این‌ها را... درمورد مراقبت از منابع آب، ذهن‌شان به جاهای قشنگی رفت. خط‌های مبتدی‌شان از لابه‌لای حجمِ رنگ‌های آشفته، حرف‌های خوبی زدند. با مانا فکر کردیم ارزش یک نمایشگاه را می‌تواند داشته باشد. همه‌چیز خیلی خوب بود.

این تابلوی توی عکس البته قصه‌اش جداست، به قول مانا، از جاذبه‌های گردشگری ِ نمایشگاه شد. این یک مشق قدیمی است که خیلی وقت پیش به سفارش لیلای عزیزم  از روی مدلی که خواسته بود، دست به کارش شدم، برای خودش قصه‌ی حسین کُردی شد و هیچوقت هم تمام نشد. نمایشگاهمان توی موزه برگزار شد، سالن کش آمد و فضا زیاد، این را آوردم یک گوشه را پر کرده باشد فقط، که بعد فهمیدم بچه‌ها و خانواده‌هایشان چه سلفی‌ها گرفته‌اند و عکس پروفایل نگهبان موزه شده و خلاصه برای خودش کلی علاقه‌مند جُسته :)

امسال نمی‌توانم کلاس نقاشی داشته باشم، دلم برای بچه‌ها تنگ شده واقعاً... امیدوارم، روز دیگر و جای دیگر، بتوانم این تجربه را با ایده‌های بهتر و جذابیت‌های بیشتر، تکرار کنم. خدا نگهدارِ محیط‌بان‌های کوچکم باشد.

  • زهرا

این آخر شب‌های خسته‌ی آرام، حتی نفس کشیدن، سپاسگزاری است. 

امروز، یکی دیگر از آزمون‌های زندگی گذشت. فقط خدا می‌داند چه سهم فراتر از توانی از فشردگی روح را این چند ماه و چند ساعت ِ امروز، تحمل کردم، و فقط خودش می‌داند از آن روسفیدیِ شادِ آخرش، از آن چشم‌های شاد، از آن لبخندهای امیدوارِ عزیزم و از آن سربلندی‌ها که دیدم، چقدر احساس خوشبختی به من رسید. پاره‌ی تنم امروز خوشحال بود، چه پاداشی از این شیرین‌تر.

خدایا شکر... شکر، هزاران بار که همراه مایی و دست مراقبتت را بر سرمان داریم.

برخلاف زمان‌های نه چندان دوری، که از اتفاق‌های خوبِ پشت سر هم ترسِ از دست رفتن‌شان تنم را می‌لرزاند، حالا باورم آنقدر چکش خورده که بدانم حتّی اگر روزی یک گوشه، تنها پرپر بزنم در دست‌های نیستی، حضور تو و شعور مطلقِ مسلط تو، حتی در آن گوشه غایب نیست، و همه چیز همان است که باید؛

حق است که با لباس سیاه هم، مَلَک است و فرشته، همان است که باید، همان است که ما روزی، بالاخره چشم‌هایمان خواهد دیدش، آن وقت نوسان‌های بی‌قراری تمام می‌شوند.

سَروَرم، سپاس.

  • زهرا