از محیط مرگ برای محیط زیست
میبینمت، نصفه نیمه، در صف زنده به گوری... تو را میبینم، خونی و خاکی، چیزی عقب نشسته از تجسّد حتی که بشود نامی داشته باشی، که بشود حتی نام داشتن ِ پیش از آنت را متصور بود. میبینمت، جایی که عریانی مسئلهات نبوده، که گریستهای، شیونآسا... میبینمت، کوچکتر از آنی که به زنجیر بیایی، به قوارهی آهن زار میزنی، شاهدی خُردی برای خُرد شدنی سرخ و فراسرخ... جاهایی هست که وقتی میبینمت میشود پرسید چرا تو؟! اما جاهایی هم دیدهاَمَتْ، که اصلاً سؤال معنی نداشته... چیزی نبودهای که بشود خطابت کرد، هویتت روی زمین، آنقدر پخش و پلا و بعید، که برای کاویدن و فهمیدنت در آن وانفسا، چیزی بودنت را به گردن نمیگرفته...
گوشهی ساییدهی ناخنها و غباری که اطراف مرا دوره میکند، کمکی به فهمیدن «آن»های تو میکند؟ یا «آن»های آنها وقتی که خودشان را جای تو نمیگذاشتند، وقتی که تو را تو نمیدیدند.
من برای «محیط زیست»، چه غلطی میتوانم کنم وقتی تو که از من و شبیه منی، «مُحاطِ مرگی»؟! من که همنوع خودم از سایهام بترسد، دست حمایتم از باقی ِ اَشکال حیات، چه خاصیتی میتواند داشته باشد؟ من که میجنگم، من که آمادهی جنگم، من که وقتی اسلحه دستم میگیرم، چشمهایم یادشان میرود به صورت آدمها، به چشمهای دیگر نگاه کنند، آدمهایی که از جنس خودم هستند، چطور بشود دنیای چشمهای پرندهای، سگی، جانوری را به قلبم راه دهم؟!
همه چیز در جهانِ ماده، مطابق قانون «بقا» و «انتخاب اصلح» پیش میرود، قانونی که طبیعت با تمام جدّیت خود برقرارش میدارد اما لابهلای همان جدّیت ِ به ظاهر بیشعور، شعوری و مستثناهایی همیشه بوده، بد نیست که انسان بداند در نقش موجودی از طبیعت و در عین حال، سوای آن، شایسته است که به شعور پیچیدهتر خود متکی باشد، صلح را اگر بفهمیم... گفتوگو را اگر بفهمیم... حدود و حقوق ِ حقیقی را اگر بفهمیم... مهربانی را اگر بفهمیم... برویم به سمت نگاهی که حال ما و جهان را پیش از هرچیز، اصلاح رفتار و تدبیرها، از سطح فرد گرفته تا جامعه و جهان است که بهتر خواهد کرد.
مِهْرْ بانْ باشیم، تدبیر و اصلاح و صلاح و حال و آینده، باور کنیم، باور کنیم، همین جملهی دوکلمهایست.
- ۹۵/۰۳/۱۷
- ۱۶۲ نمایش