فمینوستالژی

Feminostalgy

فمینوستالژی

Feminostalgy

ولی آرام می‌شوم باز هم...

پنجشنبه, ۱۳ خرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۰۵ ب.ظ

از فرط گرما، درخت‌های ما اینجا از اواخر بهار تا آخر تابستان، خزان می‌کنند. خشکه برگ، خشکه برگ، خشکه برگ... کاشته‌های باغچه را به خاطر کم‌آبی به زحمت نگه می‌داریم، با چکه چکه‌ها، قید بعضی‌هایشان را هم ممکن است مجبور باشیم بزنیم.

عصر مادر رفته بود به باغچه سرکشی کند، بدو بدو آمد صدایم کرد، یک بلبلی را دیده بود، بال‌بال می‌زند، اول فکر کرده بود طفلکی بازی می‌کند، بعد وسط خشکه برگ‌های باغچه، جوجه‌ی نارس تازه به دنیا آمده‌اش را دیده بود که می‌پیچد به خودش. مادر هنوز کمابیش وسواسش را دارد،‌هم دلش سوخته بود، هم نتوانسته بود دستش بزند.

بالای سرش که رسیدم دیدم آنقدر ریز است که ترسیدم اگر دستش بزنم صدمه ببیند. ولی مورچه‌ها به جانش افتاده بودند و داشت به خودش می‌پیچید. دلم ریش شد، هرطوری بود برداشتمش، دانه دانه و به زحمت مورچه‌های سمج را از پوست نحیف پر از مویرگش جدا کردم، آرام گرفت. دیگر به خودش نپیچید، فقط آرام که نازش کردم نوکش را باز کرد به هوای غذا... پای درخت مورد افتاده بود، نگاه کردم دیدم یک لانه پیداست که دستم نمی‌رسد ولی نزدیک است. پدر را صدا کردم، شاخه را پایین آورد، توی لانه یک جوجه دیگر همان‌قدری بود. گذاشتیمش آنجا، مادرش هلاک کرد خودش را... چه خوب که لانه‌اش نزدیک بود.

از آن موقع دل پریشم، دلم یک جور بدی می‌لرزد، بغض کالی دارم و بی‌قراریِ نامفهومی... 

  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۹۵/۰۳/۱۳
  • ۱۵۰ نمایش
  • زهرا

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">